رمان دلباخته پارت ۱۵۷

4.2
(31)

آ

 

 

– می خوای تا آخرِ سال بری آموزشگاه؟ نمی خوای قبلش یکم استراحت کنی؟

 

نگاهش نمی کنم و لب می جنبانم.

 

– به آقای صمدی گفتم، می آم.. واسه ترم تابستونم کلاس برمی دارم، فقط موندم بچه رو چیکار کنم

 

– هنوزم می گی بچه؟! می خوای وقتی اومد، تازه فکر کنی اسم نداره!

 

کم مانده باز درگیر خاطره بازی شوم.

با خودم کلنجار می روم.

 

– بهش فکر کردی؟ بعید می دونم تا الان..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– یادتونه یکم پیش چی گفتین.. رستا مهم ترین آدم زندگیِ منه.. پس نمی شه حتی به اسمش فکر نکرده باشم

 

نگاهم به ناکجاآباد می چسبد.

و من باز یادِ حامد می کنم.

 

– حامد عاشقِ بچه بود.. دلش یه دختر می خواست، که موهاشو دُم اسبی ببنده.. آرزوهاش زیاد بود، اینو اما بیشتر از همه می خواست

 

یک آه کم صدا از دهانم خارج می شود.

 

– گاهی وقتا در موردش حرف می زد.. می گفت اسمش و بذاریم عسل

 

لبخند تلخی می زنم.

 

– من نمی تونم.. بدون حامد، حتی فکرشم نمی کنم

 

 

 

صدایش در گوشم می پیچد.

 

– تنها کسی که الان می تونه هر تصمیمی که بخواد رو بگیره، مادر این بچه س.. پس همون کاری رو انجام بده که خودت می خوای

 

جوری حرف می زند که بهترین حس دنیا را به من تزریق می کند.

 

کاش خودش می فهمید که چقدر برای من بودنش مهم است.

من حتی از نفس های این مرد جان می گرفتم.

 

نگاهم می چسبد به نیم رخش مردانه اش.

 

دلم برای خودم می سوزد.

برای خودم که یک روز به اجبار باید این مرد را ترک می کردم و به خاطره می سپردم.

 

ترمز می گیرد و می ایستد.

نگاهم در اطراف می چرخد.

 

– فعلاً بمون تو ماشین تا من برم و برگردم

 

در را باز می کند و پیاده می شود.

سر خم می کند و نگاه مهربانش در چشمانم می نشیند.

 

– شما چی می خوری؟

 

– من.. شکلات داغ رو ترجیح می دم

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– پس شد دو تا شکلات.. کیک چی، بگیرم؟

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه، ممنون.. همون کافیه

 

باشه ای می گوید و می رود.

 

 

 

 

بام تهران خلوت است.

چرایش را نمی دانم.

 

نگاهم به آسمان شب می چسبد.

نه ستاره ای هست و نه ماه خودنمایی می کند.

 

کفِ دستم را روی شکمم می گذارم.

لحظه ای بعد دخترکم تکان می خورد.

 

لبخند نیم بندی می زنم.

 

– یادمه آخرین بار که اومدیم بام، بابایی ازم پرسید چرا از اینجا اینقدر خوشت می آد؟ چون فکر می کرد جای اون دیگه اینجا نیست.. می گفت وقتی می شه بری یه جای با کلاس، چرا باید بیای اینجا!

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– من اینجا رو دوست داشتم، چراش خیلی مهم نبود.. شاید، شاید بخاطر یه حس خوب، نمی دونم.. ولی حامد فقط بخاطر من می اومد

 

بغض گلویم را می فشارد.

 

– من و حامد عاشقِ هم بودیم.. هر کاری بگی، بخاطر هم کردیم، رستا.. بابایی می خواست..

 

با صدای تق تقی که به شیشه می خورد حرفم را قورت می دهم.

 

درِ ماشین را باز می کنم.

لیوان پُر شده از شکلات داغ را می گیرم و تشکر می کنم.

 

نوش جانی می گوید و در را می بندد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x