رمان دلباخته پارت ۱۶۰

4.6
(36)

 

 

 

 

 

من اما از نگاه پُر از تهدیدش نمی ترسیدم.

 

– گوشاتو خوب وا کن ببین چی دارم بهت می گم، کوچولو.. من اگه بخوام جوری بی آبروت می کنم که نتونی سرت و بگیری بالا.. پس به نفعته تا دیر نشده کاسه کوزه ت و جمع کنی و بری به امون خدا

 

نمی دانم چرا دلم برایش می سوزد.

خود کرده را تدبیر نیست آخر.

 

– واقعاً!؟ یعنی تو اونقدر بدبخت و بیچاره ای! برات متاسفم، جدی می گم.. من اگه جای تو بودم شخصیتم بیشتر برام اهمیت داشت، تا بدست آوردن مردی که خیلی مطمئن نیستم هنوزم منو بخواد.. چون اگه می خواست، خودش می اومد سراغم.. لازم نبود بیفتم دنبالش، یا از کسی بخوام که ازش فاصله بگیره

 

تند تند نفس می کشد.

عصبانی ست، می فهمم.

 

از جایش بلند می شود و کیفش را چنگ می زند.

 

جوری نگاهم می کند انگار پدرش را کُشته ام!

 

– باشه..دوست داری بی آبرو شی، زحمتش با من

 

انگشت اشاره اش در هوا تاب می خورد.

 

– یادت باشه، بهت هشدار دادم، خودت نخواستی

 

پوزخند آشکاری می زنم.

 

– زحمت کشیدی، بسلامت

 

 

 

 

با اشاره ی دست راه خروج را نشان می دهم.

صدای تق تق چکمه های پاشنه بلندش در گوشم می پیچد.

 

لحظه ای بعد از پیش چشمانم غیب می شود.

کجخندی می زنم.

 

حسی که در بند بند وجودم رخنه کرده را دوست دارم.

من یکبار جنگیده بودم، برای احساسم.

اما نه تن به تن، نه رو در رو.

 

حریف را انقدر که می گفت، قَدَر نمی دیدم.

شاید اصلاً لاف می زد، نمی دانم.

 

—————

“امیر حسین”

 

 

– چیزی شده امیر حسین؟ پریشونی مادر

 

نگاهم را سمت مادرم می کشم.

بهتر از او کسی من را نمی شناسد.

 

می دانستم که نباید آن حرف را می زدم.

انگار همان یک جمله بس بود تا ویران کنم دخترک را.

 

بطری شیر را داخل یخچال می گذارم.

 

– شما قرصات و خوردی، حاج خانم؟

 

جوابم را جور دیگر می دهد.

 

– بیا اینجا ببینم.. فکر کردی حواسم بهت نیست.. فکر کردی نمی بینم همش تو خودتی! تو یه چیزت شده، حرف بزن ببینم چته مادر

 

خستگی را بهانه می کنم.

می دانم باور نمی کند.

 

 

 

 

– با کسی حرفت شده، مادر؟ نکنه، باز اون ناصرِ ..

 

می پرم وسط حرفش.

 

– نه، حاج خانم.. گفتم که، فقط یکم فشار کاری خسته م کرده، همین

 

نگاهش را می شناسم.

منظورش را هم می فهمم.

 

– گیر دادیا.. باور کن دارم راست می گم.. مریم خانم رفت بخوابه؟

 

– خودتی، امیر حسین.. فکر نکن سرم کلاه گذاشتی، خب؟ نیم وجب بچه فکر کرده می تونه منو گول بزنه.. الله اکبر

 

سر به سرش نمی گذارم.

دروغ چرا، حوصله ام کم شده.

 

من اینروزها ساعت ها گیج و سردرگم راه می رفتم و به جایی نمی رسیدم.

مریم از من دوری می کرد.

 

دلخوری ربطی به منطق نداشت.

گفته بود خط قرمزش را نباید رد کنم.

 

صدای مادرم را می شنوم که شب بخیر می گوید و می رود به اتاقش.

 

پنجره آشپزخانه را باز می کنم.

نگاهم در اطراف حیاط می چرخد.

 

دودِ سیگار را در هوای سرد فوت می کنم.

 

یادم به روزی می افتد که مادرم گفت، بیوه ی حامد را صادق جواب کرده و می خواهد برایش مادری کند.

 

من اما مخالف بودم.

ولی باز حرفش را زمین نمی گذاشتم هرگز.

 

دستی به چانه ام می کشم.

استغفراللهی می گویم و نمی دانم باید چکار کنم!

 

 

یک نفر انگار می گوید، برو.

سکوتش را بشکن و حرفت را بزن.

 

پنجره را می بندم.

زیر لب “یا علی” می گویم و به سمت اتاقش می روم.

 

نوری که از زیرِ در بیرون زده را می بینم و معلوم است که هنوز نخوابیده.

 

آهسته در می زنم.

 

– بله؟

 

– می شه چند دیقه باهات صحبت کنم؟

 

– یه چند لحظه اجازه بدید، می آم الان

 

– بیا آشپزخونه، من اونجام

 

نمی دانم چقدر گذشته که می آید.

کمی نگران است، شاید.

 

– اتفاقی افتاده؟ زری خانم خوبن؟

 

– اتفاق؟ نه.. بیا بشین

 

جلو می آید و پشتِ میز آشپزخانه می نشیند.

رو به روی من.

 

نگاهی به لیوان آب پرتقال می کند.

 

– گاهی فکر می کنم شما علمِ غیب داری! چقدر دلم اینو می خواست.. ممنون آقا امیر حسین

 

نوش جانی حواله اش می کنم.

لیوان نیم خورده را روی میز می گذارد.

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

نمی دانم چرا حس می کنم یک جورِ دیگر نگاه می کند.

 

نفسم را از بینی بیرون می فرستم.

اولین جمله ای که به ذهنم می رسد را می پرسم.

 

 

– بهتری؟ منظورم اینه که دیگه از من دلخور نیستی؟

 

– باید باشم؟! نه، نیستم.. گاهی سو تفاهم پیش می آد، ولی می گذره.. بقول خودتون باید منطقی باهاش برخورد کرد، درست نمی گم؟

 

سر به تایید حرفش تکان می دهم.

 

– این چند روز که کمتر دیدمت، راستیتش، چجوری بگم فکر کردم باید دوباره ازت عذرخواهی کنم

 

لبخند نازی می زند.

چال گونه اش جانم را می گیرد آخر.

 

– گفتم که، ما همدیگه رو قانع کردیم.. پس دیگه لزومی نداره

 

فقط نگاهش می کنم.

موهای بیرون زده از شالش را کنار می زند.

 

– آقا امیر حسین؟

 

کم مانده بگویم، هر بار صدایم می کنی دلم می لرزد لعنتی.

مگر می شد “جانم” نگفت و ساکت ماند.

 

لب روی هم می فشارم.

دروغ چرا، می ترسم از دهانم در برود.

 

با یک “بفرمایید” ساده جواب می دهم.

 

– فردا می خوام برم پیشِ بی بی خانم.. دوست دارم بیشتر ببینمش.. حس خوبی داره وقتی باهاش حرف می زنی.. انگار خیلی وقته تو رو می شناسه، توام همینطور.. غریبه نیست واست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x