رمان دلباخته پارت۱۵۵

4.9
(32)

 

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

من این قصه و سوال سختی که می پرسد را نمی خواهم.

 

موهایم را زیر شال فرو می برم.

نگاهم را از زنی که در آینه لبخند می زند، می گیرم و دستگیره در را پایین می کشم.

 

سفره آماده است.

زحمتش را مرد این روزهای زندگیِ من کشیده، می دانم.

 

کنار زری خانم می نشینم.

سید اما جایی رو به روی من نشسته و بفرما می زند.

 

عادتش را ترک نمی کند.

جلوتر از همه دستش در سفره دراز نمی شود.

 

لقمه می گیرد و نگاه به مادرش می کند.

 

– نگفتی مهمونت کی بود، حاج خانم

 

آب در گلویم می پرد و سرفه می کنم.

 

– چی شد، مادر! آروم آروم نفس بکش، دخترم

 

نفسم را رها می کنم.

دلم اما شور می زند.

 

حرفِ ناصر که می شد، ابرو در هم می کشید.

 

– شما گفتی یا خودش اومد؟

 

خیره من را نگاه می کند.

خودش گفته بود هر چه باید بدانم را بگو.

 

لبم را تر می کنم.

 

– من ازش خواستم.. سیما یه حرفایی زد که لازم بود مادر جون بدونه

 

ابروهایش بالا می پرد و بلافاصله پوزخند می زند.

 

– پس اونقدرام که ناصر فکر می کنه، آدم زرنگی نیست.. زنش

 

فهمیده؟

از قدیم می گن تا جایی آبروداری کن، که خدا رو خوش می آد.. بقیش دیگه دست خودشون.. مِن بعد اونی که باید بترسه، ناصره، نه مریم

 

زیر چشمی نگاهش می کنم.

گوشه ی لبش چین می خورد و چشمانش انگار می درخشد.

 

– همین که از خودت و شرفت دفاع کردی، کافیه.. سیما اگه زن عاقلی باشه، می فهمه درخت خودش کرم زده س.. شمام دیگه به این آدما فکر نکن، ارزش نداره

 

 

نمی دانم چرا لبخند می زنم.

حس می کنم نگاهش به من جور دیگر است.

 

پُر از تحسین و افتخار.

چشمانش انگار حرف می زند با من.

 

زری خانم اما حرفش را تایید می کند.

 

سفره را جمع می کند و کمی بعد از آشپزخانه بیرون می آید.

 

ظرفِ میوه را روی میز می گذارد.

گوشی اش زنگ می خورد.

 

برای لحظه ای مادرش را نگاه می کند و لب می جنباند.

 

– چطوری شادوماد؟

 

می گوید و به اتاقش می رود.

صدایش می آید، با خنده.

 

سر به سر یوسف می گذارد.

او اما نمی دانم چه می گوید.

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

 

– می بینی مادر.. آخریش یوسف بود، همشون زن و بچه دارن، دوستاش و می گم.. از بچه محل بگیر تا همکلاسی دانشگاه

 

غمِ نگاه و لحن پُر از حسرتش قلبم را به درد می آورد.

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– امان از خونه ای که بزرگتر نداره.. اون خدا بیامرز اگه بود، نمی ذاشت این بچه بی سر و سامان بمونه.. حرفِ منو گوش نمی کنه، چیکارش کنم

 

بغض صدایش را می فهمم.

کاش حرفی برای گفتن پیدا می کردم.

 

تلویزیون روشن است.

زری خانم کانال را عوض می کند.

 

صدای باز شدن در می آید.

 

– یوسف بود، حاج خانم.. سلام رسوند

 

زری خانم فقط سر تکان می دهد.

خودش خوب می داند، اگر دهان باز کند، حرف دیگر می زند.

 

خیرگی نگاهم را از صفحه تلویزیون برنمی دارم.

فیلمش را ندیده ام قبلاً.

 

یک صحنه از دو شخصیت اصلی، در خیابان.

کنار هم راه می روند، حرف می زنند.

 

هوا تاریک است و سرد.

از کنار گاریِ پیرمردی رد می شوند.

 

من اما انگار کنار گاری می ایستم.

دیگر آن دو را نمی بینم.

 

به آنی نکشیده بزاق دهانم جمع می شود.

لب روی هم می فشارم و قورتش می دهم.

 

– لبو نداریم تو خونه، حاج خانم؟

 

نگاهم سمت سید می دود.

او اما من را نگاه نمی کند.

 

مادرش با یک “نه” ساده جواب می دهد.

 

– ای بابا، بد شد که.. می گم، چیزه..

 

– چیو چیزه؟ هوس لبو کرده واسه من، مرد گنده!

 

زری خانم کمتر اینجور تشر می زند.

مگر وقتی، که پای تنها آرزویش وسط باشد.

 

سید را می بینم که دستی به لب و چانه اش می کشد.

 

به انگشترش خیره است و لب می جنباند.

 

– حالا اگه یه نفر، که شما خیلی دوسش داری، هوس کرده باشه، چی.. اونوقت تکلیف چیه؟

 

آستین پیراهنش را پایین می کشد و یواشکی نگاهم می کند.

 

چشم می دزدم و از خودم خجالت می کشم.

حواسش انگار لحظه ای از پیش من تکان نمی خورد.

 

– اره مادر، دلت لبو خواست؟ کاش امروز می گرفتی، امیر حسین

 

نگاهم را سمت زری خانم می کشم.

از دیوار حاشا بالا می روم.

 

سید اما دست برنمی دارد چرا.

 

– باز شما زدی درِ تعارف! یه کلوم بگو، دیدم، دلم خواست.. رودربایستی داری باخودت؟

 

نمی دانم باید بخندم یا اخم کنم.

دروغ چرا، دلم نمی آید.

 

– نه بخدا.. باشه فردا خودم می گیرم

مادرش اما، بدتر از او کوتاه نمی آید.

 

اشاره به سید می کند.

 

– پاشو امیر حسین، پاشو برو سرِ خیابون لبو بگیر.. بلند شو دیگه

 

سید از جا برمی خیزد.

 

– نه تو رو خدا، آقا سید، بشینید لطفاً.. من، من اصلاً لبو دوس ندارم.. خوب شد

 

گوش به حرفم نمی دهد.

می رود تا لباس عوض کند.

 

صدایش از داخل اتاق می آید.

 

– می گم، شمام لباس بپوش با هم بریم.. بهتر نیست؟

 

می خواهم مخالفت کنم.

مادرش نمی گذارد.

 

– اره مادر، پاشو با امیر حسین برو.. همونجا داغ داغ بخوری، مزه می ده.. پاشو دخترم

 

 

باشه ای می گویم و به اتاقم می روم.

لباس می پوشم و کمی بعد روی صندلی جلوی ماشین می نشینم.

 

– افتادین تو زحمت.. ببخشید تو رو خدا

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– اونهمه واست روضه خوندم، آخرش می گی افتادی تو زحمت؟!

 

سر تکان می دهم.

 

– اره خب.. زحمت نیست یعنی؟

 

– نه به جانِ خودم.. توام اینطوری فکر نکن، خب؟

 

در سکوت نیم رخش را تماشا می کنم.

بارِ اول است که قسم به جانش می خورد برای من.

 

جلوتر از من، مادرش حرف می زند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x