رمان رخنه پارت ۱۰

4.1
(15)

هر جوری با هر قیمتی می خواست با حرف هاش بهم ثابت کنه که بدون من زندگیش جریان داره.

می دونستم.

محال بود امیر حافظ محتاج کسی باشه اما منم دوست نداشتم به خاطرش عزت نفسم زیر سوال بره.

 

بی حرف وارد آشپز خونه شدم.

اینجا هم برای من پر از خاطره بود.

از اون دست خاطره هایی که تمام این چند ماه از جداییمون شب و روز باهاش سر کردم.

سوزوندن غذام یا سر رفتن شیر و اتصالی دستگاه قهوه ساز حافظ، تنها بخشی از شاهکار های من بود‌.

 

از توی یخچال بسته های اماده که شک نداشتم تهمینه برای پسرش فریز کرده و توش انواع خورشت ها بود رو برداشتم.

این یکی قرمه سبزی بود.

 

توی مایکروفر گذاشتم تا گرم بشه اما صدای حافظ متوقفم کرد.

– تو نمی دونی من لب به غذای شرافت نمیزنم؟ بریزش دور.

 

شرافت نوکر خونه زادشون بود که حافظ حسابی ازش شاکی بود.

رد سوختگی پشت گردنش جایی بود که شرافت با قاشق توی بچگی داغش کرده بود و از اون زمان کینه به دل حافظ افتاده بود.

 

– دستپختش خوبه! من میخورم …تو می تونی یه تخم مرغ درست کنی!

تخم کرد و به هیکلش اشاره کرد.

– کی دیدی من با این قد و هیکل یه تخم مرغ سیرم کنه؟

 

به درب یخچال اشاره کردم.

– می خوای یه شونه تخم مرغ بخور! مشکل من نیست معدت بزرگه.

 

اخم کرد و نزدیک اومد.

– تا نیکی هست نیاز نیست ازینا بخورم! خودش می دونه چی دوست دارم و می دونه که اگه به وظیفه‌ش عمل نکنه اون وقت چی در انتظارشه!

چی در انتظارم بود؟

من حتی نمی تونستم نفس کشیدن حافظ رو پیشبینی کنم.

از آشپز خونه بیرون رفت و ناچار باید یه فکری به حالش می کردم.

 

از روی احساس زنونه که بی اختیار بهم روی اورد ترجیح دادم خوراک قارچ درست کنم که امیرحافظ هم دوست داشته باشه.

چند دقیقه ای توی آشپزخونه بودم که بالاخره کارم تموم شد و همزمان صدای گریه آوا اومد.

نمی دونم این بچه به کی رفته بکد که انقدر بهونه می گرفت.

شاید به قولی باباش زیادی نازک نارنجی داشت بارش می اورد و من نمی خواستم دخترم لوس و نونور باشه.

 

سمت اتاقش رفتم و قبل این گریه‌ش رو بند بیارم خودش آروم گرفت و بازوم اسیر شد.

– نرو پیشش خوابش می پره.

به سمتش برگشتم.

– دستتو بکش کنار.

 

اخم کرد و محکم تر بازومو فشار داد و منو طرف اتاق کشید.

– لباساتو عوض کن! باهاشون رفتی بیمارستان آلودس بچه رو بغل میکنی.

سری تکون دادم.

– برو بیرون خودم می دونم باید چیکار کنم.

 

دست به سینه شد.

– خیال میکنی من سک و سینه ندیدم؟ درش بیار یالا.

ابرو هامو گره زدم.

– که چی بشه؟

 

سمتم اومد.

– تو خیلی این روزا سر و گوشت می جنبه! می خوام ببینم کدوم لاشخوری جرعت کرده به دستخورده من دست درازی کنه.

پسش شدم.

– فک میکنی چون طلاق گرفتم شدم آش نذری هر کسی میاد بهم ناخونک‌ میزنه؟ انقدر شعورم میکشه که میاد دخترمو شیر میدم تا قبلش دست هیچ مردی به بدن من نخورده باشه.

 

شالمو طی یک حرکت بیرون کشید.

– من به چشم های خودمم اعتماد ندارم چه برسه حرف های تو!

می خواست بدن منو برهنه ببینه؟

 

– فکر میکنی من اجازه میدم تو بدن منو ببینی اصلا؟

 

پوزخندی.

– فکر میکنی من به اجازه تو احتیاج دارم؟

 

هنوز جمله توی زبونش نچرخیده بود که لباسمو پایین داد.

حس بدی داشتم.

انگار می خواست با این کار منو تحقیر کنه.

بغضی که توی گلوم لونه کرده بود، سر از چشم هام در اورد اشکم سرازیر شد.

 

کل شومیزمو در اورد و تازه نگاهش به اشکم افتاد.

– چته؟ این گریه هات الان واسه چیه؟

مشتی بهش زدم و لباسمو از زمین برداشتم .

 

– واسه اینه که خیال میکنی تو صاحب منی! هر وقت و هر جور که دلت بخواد روح و جسم منو میدری اون وقت من چی؟ با خودت یه ذره فکر نمیکنی هر بار که دستت به من می خوره بعدش هزاران بار بابت بی ارزگیم خودمو سرزنش میکنم.

مکث کرد.

یه مکث کوتاه و پر مفهوم.

– شده یه بار بچه بازیتو کنار بزاری؟ به من میگن امیر حافظ! حالیته من کیم؟ هنوز توی سلطانی ها به من میگن پادشاه طایفه اون وقت تو با نیم وجب قدت منو انتر و منتر خودت کردی که چی؟ هنوز بعد چند ماه اون دهن صاحب مردتو باز نمیکنی بگی چه مرگت بود که پاتو توی یک کفش کرد و هی تو گوش من گفتی الله و بلله طلاق.

 

نفس عمیقی کشیدم و لوازم توی کشو قدیمیم شومیز سفید رنگی در اوردم.

– هزار بار گفتم! کو گوش شنوا؟ من از این زندگی مسخره ای که برام ساخته بودی فرار کردم چون نمی خوام هفته ای یک بار شوهر داشته باشم که محض خالی نبودن عریضه میاد یه سر میزنه و فلنگشو میبنده …

 

نفس تازه کردم و عمیق اکسیژن رو توی ریه هام جاری کردم تا حرفمو ادامه بدم.

– من اون شوهری رو نمی خواستم که هزار تا دشمن داره و پس فردا بچه‌م رو تنها جرعت ندارم بفرستم مدرسه یا با خودم ببرمش پارک.

 

جلو اومد و توی همون سکوت دکمه های شومیزمو یکی یکی خودش تا پایین بست.

– در ازای برگشتن سر خونه زندگیت چی می خوای؟

حرفش جاش خنده داشت.

– من ادم های دورت نیستم که چشمم دنبال پولت باشه …نمی خوام برگردم به زندگی سابقم.

 

چشم هاش رو ریز کرد.

– د نشد! اگه برنگردی هر روزت میشه همین اش و همین کاسه.

 

کف دست هام داشت عرق می کرد و نا خوداگاه چشمم روی تتو گردنش سوق پیدا کرد.

نمی خواستم زندگیم اینجوری باشه.

نمی خواستم مثل موش و گربه دنبالم بیاد.

– باشه! یه شرط دارم.

 

روی تخت نشست.

– این شد حرف حساب …بگو ببینم چی می خوای؟ طلا؟ ماشین؟ ویلا؟

 

اخم هام توی هم رفت.

– نه هیچ کدومش! فقط می خوام ترک کنی.

به جعبه سیگارش نگاه کرد.

– مشکلت سیگاره؟

دست به موهام کشیدم.

– نه منظورم اون اخلاق های مضخرفته … نمی‌خوام هر شب که کنارت به صبح می رسونم، فرداش بدنم زخمی و کبود باشه.

 

تا پایین دکمه های پیراهنشو باز کرد.

– نمیشه!

به سمت درب خروجی اتاق رفتم.

– پس تورو به خیر مارو به سلامت؛ با یه وکیل خوب صحبت کردم بتونم حضانت آوا رو پس بگیرم.

از روی تخت بلند شد و با قدم های بلند سمتم اومد.

– یه دادگاه خوب به یه وکیل کار کشته نیاز نداره! فقط یه قاضی پولکی می خواد تو هم به جای این که دست تو جیبت کنه برو وسایلتو جمع کن برگرد همینجا.

 

داشت زورم می اومد.

– شرطم همینه یا میری دکتر بهش میگی چه ادم روانی هستی و شب ها چه جونوری میشی یا تا ابدیت باید حسرت داشتنم رو بکشی.

یه جورایی لبخندش کش اومد و به قهقه تبدیل شد.

– خیال میکنی چه تحفه ای هستی؟ نی نی به لالات گذاشتم یابو برت داشته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Negar
Negar
2 سال قبل

سلام
اون نی نی به لالات نیست.
لی لی به لالات گذاشتم

Fatima
Fatima
2 سال قبل

شاید کلمه جدید اومد تو مملکت😂😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x