رمان رخنه پارت ۱۰۵

4.3
(15)

 

 

 

 

دستم رو از دور کمرمش باز کردم.

– ترسیدم، نرو جلو تر …پاهات برهنه س میبره!

چینی به بینیش داد.

– از کی تا حال کاسه لیس من شدی که واست مهمه

زخمی نشم؟

فقط می خواستم آرومش کنم و دیگه به چیزی توجه

نداشتم.

حافظ داشت تمام تلاشش رو برای متنفر شدن از من

به کار می گرفت.

– باشه اصلا هر چی تو میگی، جدی نرو بیا بشین من

کفش دارم برات میارم.

اخمی کرد و به شیشه یاقوتی رنگ اشاره کرد.

– میرم تو اتاق بیارش برم …خودتم گورتو گم کن تا یه

بلایی سر خودم و خودت نیوردم.

با دور شدنش شیشه رو برداشتم و همراه گیلاسی توی

اتاق رفتم.

وقت نکرده بود اینجا رو بهم بریزه و بیجون روی

تخت ولو بود. با دیدن من چشمش رو باز کرد و

بطری رو از دستم کشید.

– پس چرا هنوز ایستادی؟ نگفتم نمیخوام ببینمت؟

میخوای خونت بیوفته گردنم؟

بر خلاف حرفی که زد حتی سانتی متری جا به جا

نشدم و شاید یک نفس سر کشیدن بطری توسط حافظ

شدم.

– نمیرم، تا وقتی باور نکنی نمیرم …

شیشه رو روی میز کنار تخت گذاشت و پیراهنی که

تنش بود رو در اورد.

– می خوای باور کنم؟

سری تکون دادم که ادامه داد:

– پس لخت شو …

 

لخت شم؟ درست شنیده بودم یا داشتم خیالتی میشدم؟!

 

زانو هام شل شد امو هنوزم هم روی پاهام ایستاده

بودم.

– نشنیدی چی گفتم؟ الحمدالل کر هم که شدی!

لبم رو دندون گرفتم.

نه این خود واقعیت بود.

– من …من چرا باید لخت بشم؟

پوزخندی به ِمن ِمن کردنم زد و دستی پشت گردنش

کشید.

– تا دو دقیقه پیش محض استغفار به گربه میگفتی خانم

باجی، حال به تته پته افتادی؟ اینجوری می خوای

ثابت کنی سگ َدله نشدی؟

تحقیر کلامی شیوه معمول ازار روانی حافظ به شمار

می اومد.

حال که اون مهاجم بازی بود و من حق دفاع نداشتم

باید گوش به فرمانش می شدم …

شالم رو از سرم پایین انداختم و دکمه اول مانتوم رو

باز کردم.

 

تا آخرین دکمه که از هم شکافته شد، حافظ قصد

نداشت نگاهش رو ازم بگیره.

لباس زیر گلهبی رنگم به نمایش در اومد و خواستم بی

حرکت بایستم که اخطار داد.

– انگار نمیدونی معنی کلمه “لخت” چیه؟! شلوارت که

هنوز پاته.

نفسم رو چاق کردم.

خیلی صبر بالیی پیشه کرده بودم که همین حال جیغ

و داد راه نندازم.

در اوردن شلوارم به خاطر عمل یکم دشوار بود و خم

شده زیپم رو پایین کشیدم که از حرکات آهسته من

کفری شد.

– مگه نون نخوردی انقد لجونی؟ د بیا اینجا …

 

چند قدمی که به تخت مونده بود رو پر کردم که گفت

 

– هه داشتی واسه اون مرتیکه حاضر میشدی همه جا

رو چپه تراش کردی؟

غرورش داشت احمی بودنش رو می پوشوند.

هیچ ادم عاقلی پیدا نمی شد که چنین افکار زرد و

مریضی داشته باشه.

با صدای لرزون از شدت سرمای اتاق جواب دادم:

– خجالت بکش …

با دست سیلی به رون پام زد که جیغم توی اتاق پیچید.

– خجالت رو تو باس بکشی، نزدیک دو سال با من

زیر یک سقف بودی هنوز که هنوزه نفهمیدی خط

قرمز هام چیه؟!

تعادل  پاهام رو از دست دادم و برای حفظ ایستادگیم

دست روی بازوی حافظ گذاشتم.

اون درسن مقابل من روی تخت نشسته بود و پاهاش

هم روی زمین …

– میشه تمومش کنی؟ داری با حرف هات ازارم

میدی!

پوزخندی زد و سیلی بعدی رو  کوبید و وجود

لباس زیرم باعث شد دردش بیشتر بشه.

– تموم کنم؟ تازه شروع کردم.

دست روی جای سیلی گذاشتم و مالش آرومی دادم که

سوزشش کمتر بشه.

– با …باشه!

نگاهش از ناف تا مثلث برمودام روونه شد که زیر

بار خجالت شونه خم کردم.

– دراز بکش، می خوام ببینم

اون بخیه ها تا چقدر میتونه درد رو تحمل کنه.

 

 

اصلا به لحنش نمیخورد که رگ و ریشه ای از

شوخی توش باشه …

کاملا جدی و بدون هیچ شک و شبهه ای.

پا روی تخت گذاشتم و با تردید دراز کشیدم.

چند وقت از آخرین بار رد می شد؟

اصلا یادم نمی اومد چند وقت از آخرین باری که امیر

حافظ عصبانی شده بود به کی بر می گرده؟! خیلی

وقت بود اینجوری ندیده بودمش.

– می لرزی؟ خوشم میاد …می دونی دقیقا کی و کجا

باید رام بشی.

موهام رو از زیر گردنم کنار زدم تا راحت تر باشم.

نمی تونستم بیشتر از این زاویه به حافظ نگاه کنم؛

هرچند از هر زاویه ای به هر حال وحشت ناک بود.

– می خوای چیکار کنی؟

انگشت زیر چونهش زد.

– سوال خوبی بود،

ترس و لرز اتاق بهم اجازه نمی داد بتونم حرکت کنم

کنم.

نه این که حتی ذره ای شرم توی وجودم باشه …بین و

من و حافظ چیز های خصوصی تری فاش شده بود.

– نشنیدی؟

حتی اجازه نداد سوالش رو حلاجی کنم و خودش

دست به کار شد.

 

امیر حافظ عاشق صدای جیغ و التماس زنونه بود

…لذت می برد از این که احساس قدرت بهش دست

بده و لبخندش عریض شد.

– از اونی که انتظار داشتم بلند تر بود …

آب توی گلوم رو فرو بردم که زانو هاش رو روی

تخت گذاشت و انگشت اشارهش رو اروم دور نافم

چرخوند.

– لرزیدنت رو به پای ترس بزارم یا تحریک؟!

_نگاه کردن توی چشم هاش سخته تر از چیزی بود که

انتظار داشتم.

جواب دادن هم حتی از اون هم سخت تر بود …

– من …من نمی تونم!

به پایین نگاه کرد.

براش کاملا عادی بود …

– اون پایین که نظر دیگه ای داره؛

از اون چیزی شده که انتظارش می رفت.

من حتی نمی تونستم حسش کنم.

– ما داشتیم راجب چیز دیگه ای حرف می زدیم

دوباره متفکرانه نگاهم کرد.

– هوم راست میگی! ولی من با زیرخواب رقیبم قرار

نیست مذاکره کنم.

باز هم اون کلمه لعنتی رو به زبون اورد.

– بهت گفتم اون عوضی دستش هم به من نخورده،

خوشت میاد با کلمه ها عذابم بدی؟!

قهقه زد.

بلند و بلند تر.

– چطوره خودم چک کنم؟!

چی رو می خواست چک کنه؟

دستش از زانوهام به سمت رونم رفت و در نهایت به

جایی رسید که تمام احساس زنونگیم توش خاتمه پیدا

می کرد.

 

از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر وضعیت دادم،

اون داشت و ازم سو استفاده می کرد تا نشون بده

برنده این جدال کیه؟!

– نمی خوام، نمی زارم همینجوری همه جام رو

دستمالی کنی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x