رمان رخنه پارت ۱۰۶

4.2
(15)

 

 

 

دستش زیر گلوم نشست و فشاری به فکم وارد کرد که

دندون هام روی هم ساییده شد.

– خیال میکنی چه تحفه ای هستی که من واسه

دستمالی کردنت له له بزنم؟ با یه شکم زاییدن و چهار

تا بخیه ای که زدی خیال نکن هنوز همون دختر

بیست سالهای که زنم شده بود ….

منظورش رو می تونستم بفهمم.

خجالت بهم اجازه نمی داد به چشم هاش نگاه کنم و

پلک روی هم گذاشتم.

– باشه نیستم؛ ولم کن سردمه می خوام لباس بپوشم.

خودش هم لباس کامل تنش نبود اما عصبانیتش باعث

شده بود گر بگیره و سرمایی حس نکنه.

دستش رو از دور گلوم آزاد کردم.

– من نبومدم اینجا که تنبیه و تحقیرم کنی! اومدم اینجا

تا …

انگشت اشارهش روروی بینیش گذاشت.

– دلیلت برام اهمیتی نداره، با دست های خودت لخت

شدی باقیش به اختیار منه؛ نکنه توقع داری با ماچ و

بوس شروع کنم؟

.

– نمی تونم، شایسته گفته نباید نزدیکی داشته باشیم

فعلا.

اخم کرد.

قطعا اون هرچقدر هم ظالم بود باز هم می تونست

درک کنه که نمی تونم زیر اون حجم درد دوام بیارم.

– نکنه فکر میکنی من میرزاحشرم که یکسره به فکر

این چیزا باشم؟! خیال برت داشته …

 

لباس زیرم رو از روی زمین برداشت و سمتم رفت.

– بپوش!

جای پوشیدن لباس هام پتوی روی تخت رو کشیدم و

دورم پیچیدم.

اصلا توان حرکت نداشتم و از لرزش پاهام مشخص

بود دوباره اون بیماری کوفتی داره من رو حرکت وا

میداره.

حافظ نیم نگاهی بهم انداخت و در کمال غرور پرسید:

– قرص هاتو خوردی؟

به یاد آخرین باری که قرص هام رو خوره بودم و این

روز پر مشغله، سری به نشونه نفی تکون دادم که

کلافه دست لی موهاش برد.

– با این که در حال حاضر به خونت تشنهم؛ میفرستم

شایان بیاره برات.

نگاهم با ساعت دیواری اتاق کشیده شد.

باید می رفتم خونه …

– بهش بگو منو برسه …دارو هام رو نمی خوام بابد

برم پیش دخترم.

جدی و بدون نرمی توی صورتش نزدیکم شد.

– هنوز بهم خودت رو ثابت نکردی!

جنون تمام وجودم رو گرفته بود.

جنین وار روی تخت دراز کشیدم و پتو رو بیشتر از

قبل دور خودم پیچیدم.

– من راهی برخی اثبات خودم ندارم …میخوای باور

کن، میخوای نکن.

فندک زیر سیگارش زد و دودش رو هوا داد.

– ولی من دارم.

منتظر بودم تا حرفش رو بزنه اما مکثش طولنی شد

و در نهایت لب زد:

– دوباره زنم شو …

 

داشت چه چرندیاتی می گفت.

واقعا این دال بر باورش بود؟

اخم توی هم کشیدم …نمیتونستم فعلا بلند بشم و توی

همون حالت رو برگردوندم.

– الان وقت شوخی نیست!

دندون هاش رو به هم سایید.

– به قیافه من میخوره شوخی کنم؟

پتو رو بین پاهام محکم نگه داشتم؛ انگار حس امنیت

بیشتر بهم می داد.

– جدی و شوخی فرقی نداره به هر حال برای من قابل

باور نیست.

روی تخت نشست و کنارم به تاج تکیه داد.

– خود دانی …در غیر این صورت میدونی که

مسئولیت حضانت آوا رو نداری.

باز داشت بحث تکراری پیش می کشید.

آوا واقعا خط قرمزم بود.

قبل از این که جیغی بکشم انگشت روی بینش گذاشت.

– هیشش بزار حرفمو کامل بزنم! آوا به هر دوتامون

نیاز داره، دلم نمیخواد وقتی رفت مدرسه با حسرت به

ننه و بابای بقیه نگاه کنه …

حرفش رو دوست داشتم.

رویای من برای دخترم همین بود.

از جنگیدن با حافظ خسته بودم.

– پس مرسده چی؟

مچ دستم که بیرون پتو بود رو فشار داد.

– فردا پس فردا به خاطر ابروی خودش هم که شده،

درخواست طلاق میده! ضمنا تو فقط برای باور کردن

من میخوای زنم بشی، ملاک هات رو عوض کن.

حسابی مشخص بود من رو باور کرده تمام غرورش

اجازه نمیداد که بگه و میخواست از این راه برای

خودش فرصت بخره.

من نمی خواستم خوام رو گول بزنم …خیلی وقت به به

برگشتن توی زندگی حافظ فکر می کردم و حال که

مرسده واقعا قصد رفتن کرده بود بهونه ای برای پس

زدن حافظ نداشتم.

 

– چطوری با زنی که باورش نداری میخوای مجدد

ازدواج کنی؟

متفکرانه نگاهم کرد و به عکس آوا کنار تخت نگاه

انداخت.

– چون دلم نمیخواد دخترم حسرت چیز هایی رو بکشه

که برای من آرزو بوده.

جمله پر دردی بود.

باورم نمیشد این رو همون مردی گفت که چند دقیقه

پیش خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود و می

خواست زمین و اسمون رو به هم بدوزه.

نفسم رو آروم فوت کردم.

– اگر من رو اینجوری باور میکنی، باشه …من اون

هرزه ای نیستم که خیال میکنی.

پوزخندی زد.

تلخ تر از زهر …

– ولی من همون حیوون وحشی ای ام که تصور

میکنی، به همون درندگی.

شاید خودش نمی دونست اما اون توی رام ترین حالتی

بود که سراغ داشتم.

رفتار چند دقیقه پیشش طبیعی بود، شاید اگر من هم

جای اون بودم چنین برداشتی می کردم.

نفسم رو آروم فوت کردم.

– باشه، بگو شایان بیاد من رو برسونه! مامان حتما

نگرانم شده.

بهم نگاه نکرد.

سرش رو چرخوند.

– نگران آوایی یا میترسی بلایی سرت بیارم؟

نه در واقع من خیلی وقت بود جدی جدی از حافظ

 

نمی ترسیدم چون یقین داشتم امکان نداره اسیب جدی

بهم برسونه.

– خیلی دلت میخواد ازت بترسم؟

 

چشم هاش رو تنگ کرد.

بالشتی که همیشه زیر سرش می ذاشت و صاف کرد

و با آرنج بهش تکیه داد.

– ترس همیشه بد نیست، گاهی لزمه هر زنی از

شوهرش حساب ببره.

حافظ شاید هنوز هم توی عصری که پدرش به دنیا

اومده بد به شیوه و روش زندگی گذشته داشت پیش

می رفت و زن براش حکم کسی رو داشت که

فرمانبردار به حساب می اومد.

در واقع خانواده سلطانی باید ممنون من میبودن که از

شیر وحشیشون چنین مرد رامی رو به بار اورده بودم

…شاید اون گاهی از کوره در می رفت اما در نهایت

بی ازار بود.

– باشه …فراموشش کن! به شایان بگو من رو ببره.

پتویی که روم کشیده بودم رو یکم کنار زد.

– شایان چرا؟ تو مگه زن من نیستی؟ قرار نیست

بشی؟ خودم می رسونمت.

شوخی یا جدی بودن حرفش مشخص نبود.

– تو نمی تونی دو قدم صاف برداری با اون همه

کوفت و زهرماری که خوردی …میخوای منو

برسونی خونه؟

دندون قروچه ای کرد.

– پس تو هم لزم نکرده جایی بری، آوا به مامانت

عادت کرده بهونه گیری نمیکنه! فردا میرم میارمش

خونه. زن بودنت رو ثابت کن امشب همینجا بمون.

روی تخت نشستم.

برهنه بودنم باعث شد رون پاهام در معرض دیدش

قرار بگیره.

– بچه گناه داره!

نفسش رو کلافه فوت کرد.

کم اورد و بالخره رضایت داد که شایان من رو به

خونه برسونه.

– فردا با عاقد میام.

 

 

با عاقد؟ کجا میخواست بیاد؟

– واسه چی؟

در حالی که شلوارم رو میپوشیدم نگاهم کرد و جواب

داد:

– ماهی شدی، کم حافظه ای …یادت رفت هنوز

برادریت ثابت نشده؟

منی که دیگه سنگری برای پناه نداشتم فقط سر تکون

دادم.

– همینجوری خشک و خالی؟

از تخت پایین اومد و سمت کشو میز رفت.

– نکنه توقع داری دوباره برات عروسی بگیرم؟

شونه بال انداختم که پشتم اومد و جعبه طرفم گرفت.

– فعلا اللحساب پیشت باشه …

جعبه رو از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم.

یه گوشی برام گرفته بود؟

– کی اینو گرفتی؟

شالم رو جلو تر کشیدم که سر بال جواب داد:

– خیلی وقته، یادم رفته بود بدم.

خنده ای روی لب هام نشست.

حواسش به من بود …به تک تک کار ها و چیز هایی

که لزمشون دارم.

– فک نکنی الان باهات راه اومدم، فقط خوبیت نداره

زن امیر حافظ با یه ابوقراضه زنگ بزنه.

خودش متوجه نبود اما این چهره حق به جنابش عجیب

من رو وادار می کرد که سمتم برم و بی دلیل

ببوسمش.

حتی نمی تونستم تصور کنم چقدر از این مرد من تنفر

داشتم و حال برام عزیز شده بود.

 

 

تمام لباس هام رو پوشیدم و قدمی به جلو برداشتم.

– جای مهریه اینو دادی؟

دستم رو به عقب متمایل کرد و سری به نشونه نفی

تکون داد.

– نه …مگه قراره اصلا بهت مهریه ای بدم؟ طبق

رسم و رسوم نیومده که این یکیش رو بخوای اجرا

کنی.

لبم آویزون شد.

– پس چجوری می خوری عقدم کنی؟ مامانم

همینجوری به کسی دختر نمیده.

به پایین تنهم اشاره ای کرد و حق به جانب شد.

– اول اینکه دختر نیستی، دوم این که مامانت از

خداشه سربارش نباشی.

نفسم رو فوت کردم.

– یعنی اینجا بیام سربار کسی تو نیستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی امیر میخواد دوباره نیکی رو بگیره !! فقط خداکنه نقشه نباشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x