رمان رخنه پارت ۱۱۳

4.5
(19)

 

 

هوش و حواسش مثل آدم های مست بود.

اما حتی یک ذره بوی الکل ام نمی داد.

– بهت گفتم فردا دربارهش حرف میزنیم نیکی …اگر

نمی تونی یه امشب رو تحمل کنی، برو کنار منم میرم

پایین میکپم.

خواست پسم بزنه که اجازه ندادم.

– نه نمی خواد بری! دیگه سوال نمی پرسم

 

فقط نشستم.

فقط خیره شدم بدون این که لام تا کام حرف بزنم و

اون کبودی لعنتی تا نیمه شب زیر نور کم بهم نیشخند

می زد.

انقدر توی هپروت خودم گم بودم که با نشستن دست

حافظ روی پام ترسیدم.

– میخوای تا صبح بال سر من همینجوری بشینی؟

سکوت کردن باعث میشد دیگه بحث و جدلی باهاش

نکنم و امشب به خودم قول داده بودم ساکت باشم.

– با تو ام نیکی؟

کلافه کنارش روی تخت دراز کشیدم.

حس می کردم رکب خوردم.

به انتهای دنیا رسیده بودم و خیانت اونم توی چنین

شرایطی که فقط خرش از پل گذشته بود می تونست

بزرگ ترین سقوط توی زندگیم باشه.

از پشت نزدیکم شد که نفسم رفت.

حتی بوی عطرش باعث میشد من حال حس کنم

اطرافم پر از گاز سمی حافظ شده.

– برو اون طرف؛ بهت اجازه نمیدم بغلم کنی!

صدای خواب آلودهش توی گوشم پژواک شد.

– نصف شبی بازیت گرفته؟ شوخی نکن نیکی …خیلی

خستهم.

خودم دستش رو از دور کمرم باز کردم.

– خوش ندارم توی بغلی باشم که معلوم نیست تا قبلش

کی جام رو پر کرده بوده.

از حرفم تعجب کرد اما باز هم باعث نشد خواب از

سرش بپره.

– اثر قرصاته نصف شبا توهم میزنی؟ چرت و پرتا

چیه میگی؟

شاکی تر از اونی بودم که وقتم رو صرف بحث کردن

کنم.

من فقط جواب می خواستم که الن انقدر هوشیار نبود

بهم پاسخ بده.

 

انقدر برای صبح لحظه شماری می کردم که حتی

متوجه گرم شدن چشم هام نشدم و بی اون که دلم

بخواد توی بغل حافظ خوابم برده بود.

– نیکی؟!

صدای پچ وار شنیدم.

درست بالی سرم که مجبور شدم چشم باز کنم.

مامان بود …

– بیدار شو، بچهت خودش رو هلاک کرد از

گرسنگی.

از سنگینی دست حافظ دور کمرم می تونستم تشخیص

بدم هنوز کنارم خوابه و حتی نق نق های آوا هم

نتونسته بود بیدارش کنه.

مامان بچه رو کنارم گذاشت و برای این که زیاد

خجالت نکشم بیرون رفت.

کلافه پرو رو پس زدم و مشغول شیر دادن آوا شدم.

با ویبرا رفتن گوشی حافظ روی میز دست دراز کردم

و متوجه اسم هدیه روی گوشیش شدم.

زیاد سابقه نداشتند با هم پشت تلفن حرف بزنن و این

که هشت صبح تماس گرفته بود یکم متعجب ترم کرد.

معطل نکردم و بدون اجازه جواب دادم که صدای

گریه دخترونهش توی گوشم پیچیید:

– پس تو کجایی حافظ؟

از مدل حرف زدنش ترسیدم.

– چی شده؟ هدیه واسه چی داری گریه میکنی؟

تازه متوجه شده بود من پشت تلفتم که صدای گریهش

بلند تر شد.

– بابام …نیکی بابام حالش بد شد؛ نمیدونی چه حالی

داشت.

ترسیده هین بلندی کشیدم که چشم های حافظ باز شد.

– الان کجایی؟ اتفاقی که نیومده؟

 

صدای هق هقش همراه جواب به هم تنیده شد.

– من الان پیش بابام اومدم بیمارستان!

اسم بیمارستان رو با صدای لرزونش زمزمه کرد که

هول شدم.

– الان میایم …نگران نباش! می تونی زنگ بزنی

شایان بیاد اونجا

زیر لب “هوم” زمزمه کرد که رو با حافظ کردم.

– بلند شو …حافظ پاشو چه وقت خوابه، نشنیدی هدیه

چی میگفت؟

حافظ که آوا رو بغل کرده بود چشم باز کرد.

هنوز هم توی خلسه خواب بود.

– چی شده سر صبح؟ چی میگفت خروس بی محل؟

از تخت پایین اومدم.

– بابات مثل این که حالش بد شده باز بردنش

بیمارستان، نمیخوای پاشی؟

دل حافظ از سنگ نبود.

هر چند رابطه سردی با پدرش داشت اما باز هم نمی

تونست بی تفاوت باشه و با سرعت نور از جاش بلند

شد.

برای اطمینان پیدا کردن از حرفم به خونه زنگ زد و

از شرافت خانم امار سیر تا پیاز رو در اورد و در

عین حالش شروع به لباس پوشیدن کرد.

– منم میام.

نگاهی به قد و بالم انداخت.

– تو کجا؟ بمون خونه …آوا رو نمی تونی بیاری

بیمارستان.

سمت کمد لباس ها رفتم

– بچه رو میزارمش پیش مامانم …تنها نرو.

با سر حرفم رو تایید کرد و از اتاق بیرون رفت که

زود لباسم رو پوشیدم و در عین حال داشتم راجبش به

مامان توضیح میدادم.

– آوا بیتابی کرد بهم زنگ بزنی؛ خودمو میرسونم.

مامان تا دم درب بهم گوشزد می کرد که خداحافظی

کردم.

می دونستم هنوز کسی جز هدیه راجب ازدواج مجدد

من و حافظ چیزی نمیدونه و این قضیه استرسم رو

بیشتر می کرد.

 

تو توی ماشین نشستم حافظ داشت پوست لبش رو می

جویید.

من هنوز بابت اتفاقات دیشب ازش سوال داشتم اما

روم نمیشد توی چنین شرایطی سوال بپرسم.

بی قرار رانندگی کردنش من رو بیشتر می ترسوند

که بی هوا یه گوشه ماشین رو نگه داشت و نفس

کلافه ای کشید.

– بیا بشین پشت فرمون نیکی! تمرکز ندارن رانندگی

کنم الن.

جاهامون رو عوض کردیم که صندلیم رو با اندازه قد

خودم تنظیم کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم.

حافظ بد جور کلافه بود و قبلا هم توی چنین حالی

دیده بودمش.

تا رسیدن به اونجا سیگار رو با سیگار روشن می کرد

تا بالخره مجبور شد خاموشش کنه.

 

با رسیدن به راهرو اورژانس نگاهمون با شایان و

هدیه که کنار هم نشسته بودن افتاد که شایان در صدم

از ثانیه بلند شد و مقابل حافظ ایستاد.

توی این موقعت دعوای ناموسی که جایز نبود و حافظ

فقط مجبور میشد تحمل کنه.

– بابام کجاست پس؟ این اینجا نشسته داره آبغوره

میگیره کی اون تو کنارشه؟

هدیه فین فین کرد که شایان دست روی بینیش گذاشت.

– دکترا می خواستن معاینهش کنن اجازه ندادن کسی

بره تو.

بوی الکل با حالت ناشتا داشت حالت تحوع رو

تحریک می کرد که حافظ رو روی صندلی نشوندم.

– اینجا بیمارستانه، چرا داد میزنی؟ یه دقیقه آروم

بشین تا دکترش بیاد.

حافظ اروم نشست.

مادرش چون از وقتی یادم می اومد روی ویلچر می

نشست همه بهش حق می دادن که نتونه بیاد بیمارستان

و مجبور بود توی خونه بمونه.

 

پاهای حافظ روی زمین ضرب گرفت.

می تونستم استرسش رو حس کنم.

میدونستم عمرا از اون مدل آدم هاست که احساستش

رو بیان کنه و هیچ وقت قرار نبود بهم بگه که الن

ناراحته یا استرس داره …

– حافظ؟

سمتم چرخید.

– هوم؟

آب جمع شده توی گلوم رو فرو بردم.

نگاهش فرق داشت.

– می تونیم حرف بزنیم؟

دستی بین موهام کشید.

مشخص بود حوصله نداره اما من می خواستم مسئله

دیشب رو برام روشن کنه.

– واجبه؟

واجب نبود اما مثل خوره به جونم افتاده بود.

– واسه من آره …فکر کنم بدونی راجب چی میخوام

حرف بزنم؟!

چشم هاش رو به هم فشار داد.

– اگر راجب دیشبه فعلا نمی خوام چیزی بگم؛ رفتیم

خونه اوضاعم رو به راه بود حرف میزنیم نیکی …

نزدیکش شدم که همزمان دکتر به همراه پرستاری از

اتاق بیرون اومدن و حافظ و هدیه سراسیمه بلند شدن.

– الحمد الل خطر از بیخ گوشش رد شده …اما فکر کنم

شما بهتر بدونید توی این سن و سال کله پاچه براش

سمه چرا اجازه دادید بخوره؟

هدیه نفس راحتی کشید و اشکش رو پاک کرد.

– ما که حریفش نمیشیم، کله پاچه که تازه چیزی نیست

…پیپ و سیگار و هزار کوفت زهرمار دیگه که هزار

بار دکتر بهش گفته ترک کنه.

دکتر که از لحن هدیه خندهش گرفته بود سر تکون داد.

– شما فعلا زیاد نگران نباش؛ حالش بهتره می تونید

برید توی اتاق.

شایان از این که دکتر داشت به هدیه چراغ سبز نشون

میداد حسابی رگ گردنش باد کرده بود اما من فقط

تونستم واکنش حافظ که آسوده خاطر شده بود رو

متوجه بشم.

هدیه بلا فاصله وارد اتاق شد و حافظ تواست پشت

سرش بره که ارنجش رو گرفتم.

 

– منم بیام؟

اخم کرد و جدی با لحن خشک جواب داد:

– معلومه که نه! بیای اون تو چیکار؟ بابام ببینه

اینجایی دوباره پس میوفته که.

لجم گرفت.

اصلا توقع نداشتم اینجوری جوابم رو بده.

– منظورت چیه؟ بالخره که همه متوجه میشن ما

دوباره ازدواج کردیم …چیو قراره مخفی کنی؟

دستم رو از دور ارنجش پس زد.

– زندگی بچه بازی نیست نیکی، حداقل الن بزرگ

شو!

نذاشت چیزی بگم و خودش داخل رفت.

هاج و واج وسط راه رو ایستاده بودم و صدای پیج

بیمارستان توی گوشم میپیچید که شایان نزدیکم شد.

– شما می خواید براتون آب بیارم؟ رنگ و روتون

پریده!

روی صندلی وا رفتم.

– نه …چیزی نمی خوام!

سری تکون داد و چند ثانیه بعد لب زد:

– راستی، من متوجه شدم دیشب کی توی اتاق حافظ.

متعجب شدم.

سرم رو بال اوردم و صاف توی چشم های شایان

خیره شدم.

 

دست پشت گردنش گذاشت.

– شرمنده من نمک خوری نیستم که نمکدون بشکنم و

خوش ندارم خبر ببر و خبر بیار بشم فقط می دونم

یکی از اشنا های مرسده خانم بود که یکی دو باری

واسه استخدامی اومده بود دفتر.

اخمی بهش کردم.

منم خوشم نمی اومد از کسی حرف می کشیدم اما این

مسئله مربوط به زندگیم می شد.

 

مرسده و حافظ مدت زیادی با هم نبودن و حتی توی

این مدت زندگی مشترکشون وقت نشده بود با هم

صمیمی بشن که دوست هاشون رو به هم معرفی کنن.

از زیر زبون شایان که غلام حلقه به گوش حافظ بود

نمی توستم حرف بکشن و باید خودم از حافظ میشنیدم.

یک رب یا شاید هم بیست دقیقه گذشته بود که حافظ

بیرون اومد و سوئیچش رو با شایان عوض کرد.

– من بنزنین ندارم؛ باکم رو پر کن بیار دم خونه بابام.

اونجا میخواست بره چیکار؟

رو به من کرد که اشاره زد سمت اسانسور بریم.

شاید من از پدرش انچنان دل خوشی نداشتم اما باز هم

به عنوان عروسش نگران بودم.

– حالش چطور بود؟

از شدت کلافگیش کم شده بود و دستی به گردنش

کشید.

– بهتره …میرم مامانمو بیارم ببینتش خیالم راحت بشه.

سری تکون دادم

– منم میام باهات.

به محض رسیدن به ماشین شایان، اخم کرد.

– باز امروز زدی به در ناسازگاری نیکی …اومدی

که لج کنی! کجا بیای؟ بیای که چی بشه؟ کی توی اون

خونه دل خوش داره ازت که ببرمت حلوا حلوا کنم؟!

داخل ماشین جا گرفتم.

شاید من بی منطق تصمیم گرفتم اما حافظ هم خالی از

عقل و فهم داشت یکه به قاضی می رفت.

– نزدم به درش اما تو یکی معلوم نیست چت شده؛ تا

دیروز از گل نازک تر بهم نمیگفتی حال از دیشب

سرت به کدوم سنگی خورده که عارت میاد؟

 

چهرهش رنگ عوض کرد.

– نیکی جان، عزیز دلم، سر جدت بیخیال شو

…میبینی اوضاعو که.

دندون قروچه ای نثارش کردم

– اره دارم میبینم؛ تازه چشمم رو باز کردم، خودت هم

باز کن ببین که فقط بلدی حرف بزنی و پای عملش

شونه خالی میکنی.

ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیرون اومد که

ولوم صداش بال تر رفت.

– کدوم حرفی زدم که عملش به چشمت نیومده؟

انگشت هام مشت شد.

این احساسات رو قبلا هم تجربه کرده بودم.

– لیست کنم واست؟ همین تو، تو نبودی که میگفتی

بزار همه دنیا بفهمن مال توام؟ حال چی شده که حتی

جرعتشو نداری به پدر و مادرت راستشو بگی؟

سرعتش رو بیشتر کدد.

راست تمام حرصش رو روی پداد گاز خالی می کرد

که زبون باز کرد تا جواب بده:

– دردت اینه؟

سری تکون دادم و زیر لب “هوم” زمزمه کردم که

خیابون رو دور زد.

– باشه، خودت خواستی …تقصیر خود احمقمه که دلم

نمی خواست زنم جلوی ننه و بابام سکه یک پول بشه؛

ولل از سگ کمتر بودم اگر با افتخار نمی بردمت بگم

ایهاالناس این زن منه، مادر دختر منه …

صدای تپش و کوبش قلبم توی سینه اجازه حرف زدن

نمی داد که بخوام بگم توی این لحظه با همین لحن

عصبی تا چه حد جذابیتش دوچندان شده.

 

من از رو به رو شدن با حقیقت ترسی نداشتم.

دلم نمی خواست ادم مخفی باشم که کسی از وجودم

خبر نداشته باشه.

می خواستم برای خانواده سلطانی عروسی باشم که

توی هر ایل و تبار نرمالی مثل و مانندم وجود داشته

باشه.

با ایستادن جلوی درب خونهشون ناخودآگاه تپش قلبم

بال رفت کا حافظ اشاره کرد.

– ماشین رو نمی برم تو حیاط؛ همینجا پیاده شیم.

مکث کوتاهم باعث شک کردنش شد و پرسید:

– چرا نمیای پایین؟ چی شد پشیمون شدی؟

درب ماشین رو باز کردم.

– فکر می کردم برگشتنم به این خونه طور دیگه ای

رقم بخورت اما چاره چیه؟ قسمت همینه …

از ماشین پیاده شدم که حافظ لباسش رو صاف کرد و

درب حیاط باز شد.

چون حیاط بزرگی داشتن طول می کشید تا به

ساختمون اصلی برسیم.

خونه سلطانی ها به حدی بزرگ بود که می تونستند

چند تا خانواده توش زندگی کنن اما فقط و فقط برای

خودشون بود.

شرافت که دم درب منتظر حافظ ایستاده بود با دیدن

من خشکش زد.

– نیکی خانم!

سری براش تکون دادم و زیر لب سلامی کردم که

لبخند زد.

– خوش اومدی دختر جان؛ خیر باشه …

حافظ که حوصله نداشت جلوی درب منتظر بمونه و

از شرافت زیاد خوشش نمی اومد پسش زد.

– می خوای اینجا سوال پیچ کنی؟ برو کنار دیگه.

 

 

ترسی که حافظ به جون اهالی این خونه مینداخت من

رو هم زهره ترک می کرد.

– شرمنده آقا؛ بفرمایید تو خانم منتظره.

حافظ داخل رفت که پشت سرش حرکت کردم.

قشنگ مشخص بود شرافت بیچاره داره از کنجکاوی

حضور من دق میکنه که آرنجم رو گرفت.

– از من میشنوی نرو پیش خانم؛ حال و روز روحی

خوشی نداره یهوی دیدی یه بحثی دوباره بال گرفت

…همینطوریشم توی این خونه یک روز خوش نداریم.

بی مقدمه جواب دادم:

– اما من عروسشهم! چرا نباید برم؟

ابرو هاش بال پرید و رنگ از رخسارش پر کشید.

– چی؟

سرم رو یکم پایین انداختم و آروم تر لب زدم:

– فکر می کردم هدیه به شما گفته.

شرافت با من مشکلی نداشت و در واقع اگر هم داشت

زیاد مهم نبود.

اون نوکر خونه زاد سلطانی ها بود و جد اندر جدش

توی همین خونه و ایل و تبار بودن.

لبخندی روی لب هاش اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x