رمان رخنه پارت ۱۱۴

4.2
(18)

 

 

 

– نمی دونی چقدر خوشحالم کردی؛ دلم روشن بود

بالخره حافظ خان به مراد دلش می رسه …فقط

مرسده چی؟

دم درب جای حرف زدن نبود و منم برای این کار

نیونده بودم.

– فعلا باید برم بال …بعدا مفصل حرف میزنیم.

سری تکون داد که پله ها رو بال رفتم و قبل از که

وارد اتاق بشم مکث کوتاهی کردم که صدای مکالمه

حافظ و مادرش به گوشم رسید:

– مرسده هم اومده؟

 

صدای حافظ رو نمی شنیدم.

در واقع اصلا حرفی ک من قادر با شنیدنش باشم.

شبیه مجسمه ای ساکت ایستاده بود.

– گفتم با زنم اومدم …نگفتم با مرسده اومدم که!

می تونستم بدون نگاه کردن به مادر چهره متعجبش

رو ببینم.

– سر به سر من نزار حافظ، کم اون هدیه صبح و شب

منو دست میندازه، تو دیگه دست بال دستش نیار.

نیم نگاهی به اتاق انداختم.

اصلا حافظ نمی تونست حرف بزنه.

اینو می تونستم از دونه های عرق روی پیشونیم

تشخیص بدم.

قبل از این که اون چیزی بگه ترجیح دادم از پشت

دیوار کنار بیام و وارد اتاق بشم.

– منظورش منم …

حال نه تنها مادرش بلکه خود حافظ هم متعجب شده

بود.

– گفتم پایین منتظر بمون نیکی!

وسط حرفش پریدم.

– چرا منتظر بمونم؟ تو از این که بگی من زنتم می

ترسی یا خجالت میکشی؟ خیر سرت امیر حافظ

سلطانی …

صدام با فریاد تهمینه خانم به سکوت تبدیل شد.

– بسه! با چه جرعتی پا توی خونه من گذاشتی؟

دلیل رفتارش برام نا مشخص بود.

تا جایی که به یاد داشتم من هیچ بی احترامی با این

خانواده نکرده بودم.

– شما خودت یک روز اومدی و از پدر و مادر من

اجازه گرفتی تا من رو به همین خونه بیاری تا

عروسش بشم …حال چی شده که نظرتون رو تغییر

دادید؟

 

اون توان این رو نداشت که از روی تختش بدون

کمک کسی بلند بشه.

احساس ترحمی که بهش داشتم دیگه اجازه نمیداد

بیشتر از این حرف بزنم.

– اگر تو دو ساله عروس سلطانیایی …من یک عمر

توی این خونه بودم، ما چیزی رو که بال اوردیم رو

دوباره قورت نمیدیم.

من غذا نبودم.

من نیکی بودم …

ساده بود، توقعی نداشتم من رو با استقبال فراوان

بپذیرند.

– اما فکر کنم پسرتون نظر دیگه ای داشته باشه.

جالب بود.

الن تنها چیزی ک بی اهمیت به نظر می رسید

حضور من بود.

نمی فهمیدم چرا وجود من باید مهم تر از حال و

اوضاعش شوهرش توی بیمارستان، مهم تر باشه.

– این دختره چی میگه امیرحافظ؟

پلک هاش رو به هم فشار داد

می دونستم ازم شاکیه، منم بودم اما حال فقط به

حمایتش نیاز داشتم.

– مامان …کافیه؛ اون

ِر

ماد دختر منه! خوش ندارم

حرفی بهش بزنید.

جای تشویق داشت اما در نهایت تنها چیزی که

نصیبش شد، ضربه محکم دست تهمینه خانم با پاش

بود.

– اینجوریه؟ می خوای تو روی من واستی؟ بگو اومده

بودی اینجا باز بهم یادآوری کنی اولد آدم به درد

جرز لی دیوار نمیخورن.

همیشه زبون تهمینه خانم تند بود.

 

حافظ، هدیه، آقای سلطانی و شرافت تنها هدف هاش

برای زخم زبون بودن.

– مامان …مجبورم نکن دیگه پامو توی این خراب شده

نذارم.

 

تهمینه خانم رفتارش انقدر شایسته نبود که حافظ اون

رو الگو قرار بده.

در واقع اون هیچ وقت مهر مادری و پدری رو مستقیم

دریافت نکرده بود که حال تمام تلاشش رو برای

سنگ تموم گذاشتن احساساتش در مقابل دخترمون، به

کار می گرفت.

– داری منو با حرفات به چی وادار میکنی؟ نه که تا

حال خیلی هم میومدی که از حال به بعد میخوای

نیای! راه باز جاده دراز پسر جان …

حتی اگر هم حافظ و تهمینه خانم این رو می خواستن

من اجازه نمیدادم.

– نه …حافظ قرار نیست جایی بره؛ حتی منم قرار

نیست برم تهمینه خانم! اگر شما براتون اهمیتی نداره

اما میخوام یادآوری کنم که این مردی که اینجا ایستاد

قبل این که شوهر و من و پدر آوا باشه، پسر شما

بوده.

نگاه حافظ روی من خیره من که پایین تخت نیشستم و

برای اولین بار جلوی یک نفر زانو زدم و ادامه دادم:

– من میفهمم چقدر براش مهمید، دلم نمیخواد یه جر و

بحث کوچیک باعث بشه اون رو ترد کنید، دختر من

به پدربزرگ و مادربزرگش نیاز داره؛ وقتی زبون

باز کنه و ازمون سراغتون رو بگیره ما جوابی براش

نداریم …متوجه حرف هام میشید؟

من دل خوشی نداشتم.

چه از مادرش و چه همین حال با اون رفتار دیشب از

حافظ، اما تصمیم گرفته بودم برای خودم خانواده ای

بسازم که لیاقت داشتنش رو دارم.

می تونستم اشک جمع شده توی نگاهی که از من می

دزدید رو ببینم و لحن سرد رو به گوشم بشنوم.

– بلند شو از روی زمین، سعی نکن منو با این حرفات

تحت تاثیر قرار بدی، من فقط یک عروس دارم اونم

مرسدهس!

سرم رو پایین انداختم.

– تا وقتی من و حافظ رو نپذیرید من بلند نمیشم.

مکث کرد.

یک مکث طولنی که زانو هام رو داشت از کار می

انداخت.

من هنوز هم جسم بیماری داشتم که تاب و تحملش کم

بود و داشت بهم فشار می اومد که حافظ دست زیر

بغلم برد.

– بلند شو نیکی …التماس کردن چیزی رو حل نمیکنه.

 

من التماس نمی کردم، این فقط خواهش بود که تاثیری

هم نداشت.

نا امیدانه خواستم بلند بشم که صدای آروم و زنونه که

می لرزید توی گوشم پیچید:

– یک شرط دارم …

سرم رو بال اوردم و بی معطلی پرسیدم:

– چه شرطی؟

به حافظ نگاهی انداخت و لب زد:

– برای خون سلطانی های نوه پسر بیارید؛ فقط در این

صورته که اجازه دارید دوباره …

حافظ اجازه نداد که مادرش به حرف زدن ادامه بده.

– کافیه مامان، شرط و شروطتون رو برای خودتون

نگه دارید، منو و نیکی حتی اگر کلاهمون هم بیوفته

اینجا برای برداشتنش بر نمی گردیم؛ بلند شو نیکی!

من رو از روی زمین بلند کرد.

حافظ می دونست من نمی تونستم دیگه باردار بشم و

همین مسئله باعث می شد که دلش نخواد به غرور من

خدشه ای وارد بشه.

با دست های مردونهش من رو از اتاق خارج کرد و

پله هو رو هدایتم کرد.

با حالت غر غر کنان پچ زد:

– گفتم نیا تو …گوش نمیدی! همیشه حرف خودتو

میزنی، تا حال شده به من بی ناموس که شوهرتم

اعتماد کنی؟

پله ها به پایان رسید و حرف های زیر لب حافظ

تمومی نداشت.

– نه …نشده! همیشه یک دنده ای،

ِمن

خر هم بگو

عاشق این یک دندگی و لجبازیت شدم وگرنه اوضاعم

ازین بهتر بود.

 

می تونستم متوجه بشم این حرکت من چقدر مادرش

رو تحت تاثیر قرار داده و حافظ رو عصبی کرده.

– خیلی خب انقدر شلوغهش نکن، تیر بود توی

تاریکی! هیچ پدر و مادری قرار نیست بچه هاشون

رو دور بندازن.

سری تاسف بار تکون داد که شرافت جلوی راهمون

سبز شد.

– دارید میرید آقا؟ خانم رو نمیبرید بیمارستان؟

حافظ اشاره کرد.

– میگم شاهین بیاد ببرتش! نبینم بابام مرخص شد ازین

جنجال توی خونه بویی ببره شرافت.

زن بیچاره که مثل بید لرزه یه جونش افتاده بود

اطاعت کرد.

– نه آقا روم سیاه اگر بخوام دم پیری بشم خبر ببر و

خبر بیار.

حافظ سری تکون داد و منو به بیرون از خونه

همراهی کرد.

– الان آروم گرفتی؟ پاشدی اومدی که فقط …

انگشت اتهامم رو سمتش گرفتم.

– الان داری دست پیش میگیری که از اتفاقات دیشب

چشم پوشی کنم؟ نه جناب ما هنوز با هم حرف داریم

بیخودی حرف روی حرفم نیار.

دستی لی موهاش برد و سوار ماشین شد.

توی سکوت راه افتاد و بهم اشاره کرد.

– از داشبورد یه نخ سیگار بده!

خم شدم و خواستم بردارم که پشیمون شدم.

– من اینجا خفه میشم میخوای سیگار بکشی! رفتیم

خونه …

حرفم رو قطع کرد.

– می دونی توی خونه به خاطر آوا دیگه سیگار

نمیکشم، داری دستم می ندازی؟

ناچار یک نخ بهش دادم که گوشه لبش گذاشت و با

همون فنکی که براش خیلی خاص بود روشنش کرد.

– هنوزم نمی خوای توضیح بدی؟

 

– بابته؟

به سمتش چرخیدم.

– بابت این که شوهر من یک روز بعد از ازدواجمون

میره سرکار و وقتی بهش زنگ میزنم تلفن رو روی

من قطع میکنه در حالی که صدای یک زن دیگه از

دفتر کارش با کرشمه میاد و نصف شب با حال نزار

و پاتیل میاد خونه و محل سگ بهم نمیندازه …ضمنا،

بروی بدنش هم رد خون مردگیه!

 

ابرویی بال انداخت و خاکستر سیگارش رو از پنجره

تکون داد.

– مگه تو باید از همه چیز سر در بیاری؟

پا روی پا انداختم

– معدومه که اره …من هنوز قرار نیست یادم بره که

تو یک زن دیگه ای هم داری که رسما اسمش توی

شناسنامهته و با وجود اون باز هم سر و گوشت

میجنبه.

چینی به بینیش داد.

– پس باید ادم خیلی احمق باشه که با وجود دوتا زن

باز فیلش یاد هندستون کنه.

سری تکون دادم و از خونسردی بیش از حدش

حرصی شدم.

– دقیقا مسئله همینجاست …مرسده که هیچی؛ من چی

کم گذاشتم که …

حرفم رو با تکون دادن دستش قطع کرد و در حالی که

دود از لب هاش خارج می شد گفت:

– تو به خودت شک داری، به من شک داری، به اون

بی ناموسی که وجود خارجی نداره داری حسودی

میکنی! من خب اگر چشمم دنبال زن دیگه ای بود باز

میومدم تورو عقد می کردم؟

سوالش منطقی بود.

منم جواب منطقی داشتم.

– خب پس چرا نمیگی قضیه دیروز چی بود؟

چپ نگاهم کرد.

– تا خونه چیزی نمونده، آروم بگیر رسیدیم حرف

میزنیم.

 

می دونستم اون میخواست تا رسیدن به خونه برای

خودش زمان بخره تا بتونه بهونه ای توی ذهنش

بتراشه و برای این که خیال باطل به سرش نزنه

انگشتم دو به سمتش نشونه گرفتم.

– وای به حالت بخوای داستان الکی تحویلم بدیا حافظ!

از این که دستش رو خونده بودم پوزخندی زد.

– از کی تا حال تو جرعت پیدا کردی با من اینجوری

حرف بزنی؟ گربه دم حجله میکشی؟

دست به سینه شدم و حق به جانب جواب دادم:

– از وقتی مهریهم شده هم وزن آوا …

بدون مکث و راهنما توی خیابون پیچید.

– پس بگو چرا جدیدا هی میخوای به آوا شیر بدی.

مشتی به بازوش زدم.

الان اصلا زمام درستی برای شوخی نبود.

تا رسیدن با خونه فقط خودم رو کنترل کردم تا

بالخره وارد سالن شدیم.

بوی غذای مامان عجیب توی خونه پیچیده بود و آوا

روی زمین کنار اسباب بازی هاش نشسته بود که

فوری بغلش کردم و مامان از اشپزخونه بیرون اومد.

– چه بی سر و صدا اومدید، چه خبر بود؟

رو به حافظ کرد و ادامه داد:

– پدرت چطور بود حالش؟

حافظ که کلافگی از صورتش موج می زد جواب داد:

– خطر از بیخ گوشش رد شد.

مامان زیر لب “خداروشکر” زمزمه کرد که استین

حافظ رو گرفتم.

– بیا بریم اتاق کارت دارم.

 

بچه رو بغل مامان دادم که از این ین به دعوای مامان

و باباش عادت نکنه و حافظ رو داخل اتاق کشیدم.

درب رو پشت سرمون بستم و دست به سینه شدم

– خب …میشنوم.

روی تخت نشست و دکمه لباسش رو باز کرد.

– چیو؟

کلافه از پیچوندن بحث جلو رفتم.

– خودت میدونی چیو!

مچ دستم رو گرفت و طی حرکتی منو روی پاش

نشون.

– ماده شیر من باز زده بال که واسه من رم میکنه؟

خواستم بلند بشم که کمرم رو گرفت.

– ولم کن حافظ، دارم جدی حرف می زنم؛ یا همین

الن میگی اون زنیکه کی بود یا …

نذاشت حرفم رو ادامه بدم.

– رفیق مرسده بود؛ چه میدونم باز یه کلک جدید که

مختاری ها سر هم کردن.

نگاهش رو ازم دزدید که صورتش رو طرف خودم

برگردوندم.

– یعنی چی؟

سرش رو به شونه من تکیه داد و از اون زاویه به

برامدگی بال تنهم خیره شد

– یعنی من این لیمو های کوچیک تورو به صد تا

هندونه بقیه ترجیح میدم …گرفتی چی میگم.

اره، گرفتم.

اما واضح نبود برام.

– اون وقت ترجیح دادمت باعث شد تا بوق سگ نیای

خونه و تلفنو روی من قطع که و پاتیل برگردی؟

سرش رو توی گردنم فرو کرد.

– اونی که خارش میکنه، خودش سفارش میکنه؛ به

هر حال منم بی نصیب نذاشتمش.

 

فهمیدن منظوری که می خواست برسونه باعث میشد

سرم تا حدی سوت بکشه که زبونم برای حرف زدن

بند بیاد.

فقط زل زدم.

به چشم هاش نگاه کردم و بهت زده بودم که دستی

جلوی چشم هام تکون داد.

– نبینم َپکر بشی! شوخی کردم دیوونه …نکن

اینجوری قیافهت رو؛ اونی که تو فکر میکنی نیست.

می تونستم چند درصدی از حسی که بهم دست داده

بود کسر کنم اما از حافظ بعید نبود.

– من الن اصلا دلم نمی خواد حتی یک کلمه شوخی

کنی حافظ درست حرف بزن چون …چون …

لب هام برای ادامه حرفم باز و بسته میشد اما نمی

تونستم حرف بزنم

این ها از عوارض ام اس بود یا چیز های دیگه اما

حال من از انجام هر کاری منع کرده بود.

– بی جنبه شدی جدیدا، نکن اینحوری با خودت! به

پیر به پیغمبر باهاش کاری نکردم …برم از شایان

بپرس، چمیدونم از هر خر دیگه ای که خیالت رو

راحت میکنه.

از روی پاهاش بلند شدم و همینجا کنارش روی تخت

بی جون نشستم که به صورتم خیره شد.

– به من نگاه کن نیکی؛ تو باورم نداری؟

سمتش چرخیدم که با صورتم نگاه کرد.

– رنگ و روت پریده، واستا مامانت رو صدا بزنم.

خواست بلند بشه و یه جور دیگه بحث رو خاتمه بده

که دستش رو گرفتم.

– نه خوبم!

جلوی پاهام زانو زد که دستش رو ول کردم و اون

مجدد دستم رو گرفت.

– به جان آوا من انقدر بی ناموس نیستم که به ناموس

بقیه دست بزنم، نکن اینجوری با جفتمون.

 

وقتی به جون آوا قسم می خورد دیگه مادر نبودم اگر

حسش رو درک نمی کردم.

– پس اون کبودی روی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
panah💫
1 سال قبل

میگی داستان چیه یا سرمو بکوبم ب دیوااار😬😅بگووو دیگ

Fariba Beheshti Nia
1 سال قبل

وای پارت بعد من دیگ نمیتونم وایسم🥲🥲🥲🥲🥲💔

شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی این زنه جدیده کیه دیگه داریم دیونه میشیم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x