رمان رخنه پارت ۱۱۶

3.5
(25)

 

 

تا نصف بشقاب بیشتر میلم نکشید که حافظ وادارم

کرد دوباره مابقیش رو بخورم.

– نصفه نخور، همینه هر روز داری اب میری؛ پس

فردا میشی میرزا مقوا …

بی میل بشقابم رو عقب دادم.

– دیگه جا ندارم!

نگاهی به مامان کرد و به محض این که دید حواسش

به غذا دادن اوا گرمه، زیر گوشم پج زد:

– بخور عزیزم، شب جاشو برات باز میکنم!

از لفظ عزیزم گفتنش قشنگ مشخص بود چه خوابی

برام دیده و با حس پچ پچ صداش مور مورم شد.

 

مجبور شدم مابقی بشقابم رو بخورم.

نه به خاطر حرف حافظ، بلکه خودم باید تمرین می

کردم که بدنم رو قوی نگه دارم …دلم نمی خواست

قبل از بزرگ شدن آوا روی تخت بیوفتم و از دیدن قد

کشیدنش محروم بشم.

ظرف ها رو خودم شستم که مامان چشمک زد.

– چه عجب، یه حرکتی کردی!

خسته آستین های خیسم رو جمع کردم.

– تازه حافظ قراره از هفته دیگه یه خدمتکار بیاره،

مگه نه؟

رو به حافظ این سوال رو پرسیدم که سرش رو بال

اورد و مشکوک نگاهم کرد.

– از کی تا حال؟

خسته از دو دقیقه ظرف شستن، روی مبل وا رفتم.- از وقتی که من قرار نیست دست به سیاه و سفید

بزنم! بالخره عروس سلطانی ها بودن باید یه فایده ای

داشته باشه دیگه …

دستی روی هوا به نشونه این که کور خوندم تکون

داد.

– دلتو صابون نزن، تو خونه امیر حافظ ازین خبرا

نیست.

دست زیر سرم گذاشتم و موهام رو از بین گیرهم

بازوکردم.

– از شوهر گردن کلفت هم فقط تتو هاش به ما رسید.

مامان که زیاد حواسش پی مکالمه ما نبود، یا حداقل

وانمود می کرد اینجا سیر نمی کنه خیالم راحت تر

بود.

– پاشو قرصاتو بخور، جای این حرفا …قبل از این که یادم بره قرص هام رو اوردم و همراه با

اب پرتقالی که حافظ سفارش کرده بود باهاش بخورم،

سر کشیدم.

 

مامان شالش رو محکم کرد.

– من میرم پایین یه ُچرت بزنم، تو هم آوا رو بخوابون

از صبح کله سحر بیداره این بچه.

سری تکون دادم که مامان درب رو بهم زد و رو به

حافظ کردم.

– بیارش توی اتاقش که بخوابونمش.

حافظ غلیض اخم کرد.

– تو اتاق خودمون بخوابونش، تنهایی می ترسه!

سری تکون دادم.این که آوا باید هر وقت می خواست بخوابه باید یکی

کنارش می بود نکته قابل توجهی بود که اکثر اوقات

یادم می رفت.

روی تخت دراز کشیدم که حافظ بچه رو کنارم

گذاشت و خودش برای یه تماس کاری روی تراس

رفت.

میتونستم از شیشه ببینم که چقدر حرصی داره حرف

بزنه اما صداش داخل نمی اومد که بیشتر کنجکاوم

می کرد.

لب خونی فایده ای نداشت وقتی پشت به من داشت

همزمان سیگار هم دود می کرد.

به محض بسته شدن چشم های آوا، داخل اومد.

اگر بلند حرف می زدم بچه بیدار میشد و آهسته پچ

زدم:

– کی بود انقد اوقاتت تلخ شد؟

روی تخت نشست.- شایان، میگه مامانم تو خونه علم شنگه راه انداخته

…اوضاع قاراش میشه.

آهسته از کنار آوا بلند شدم و به حالت نشسته سمت

حافظ خزیدم.

– می ترسی یا ناراحتی؟

 

امیر حافظ از چیزی جز نبودن آوا کنارش نمی ترسید.

– ناراحتم …

دستم رو آروم روی شونهش گذاشتم و آروم با سر

انگشتم ماساژ دادم.

– میخوای یکم بخوابی؟

سرش رو طرفم چرخوند.

– آوا خوابید؟

سر تکون دادم که اون طرف تخت دراز کشید.- پدر دختری تخت رو دخل و تصرف کردید، من

کجا بخوابم؟

به کنار خودش اشاره کرد.

– بیا اینجا …

سرم رو روی بازش گذاشتم که چشم هاش روی هم

رفت.

وقتی پلک هاش می لرزید وانمود می کرد که خوابیده

و در واقع داشت از جواب دادن به سولت بعدی من

قصر در می رفت.

***

تا بعد از ظهر با حالت گژدار و مریض حافظ سر زدم

تا بالاخره از جاش بلند شد و رو بهم با چشم نیم باز

گفت:

– گوشی منو ندیدی؟دستم رو روی میز دراز کردم و گوشیش رو بهش ادم

که مجدد تماسی با شایان گرفت و آوا رو توی بغلش

نگه داشت.

– الو؟ شایان؟ کجایی؟

با جوابی که از پشت تلفن صداش نمی رسید، حافظ

امر کرد.

– ولش کن اون ابو قراضه رو انقد پول به خیک

موتورش نبند افتابه خرج لحیمه …پاشو یه سر بیا اینجا

این مدارک ها رو ببر بده اون وکیل دو هزاریه بیینم

ازش چیزی سر در میاره.

شایان که جز “چشم” کلمه دیگه ای در برار حافظ

نمی گفت زود مکالمه رو خاتمه داد که رو بهش

کردم.

– تو خواب کارات یادت اومد؟!

دستی به پیشونیش کشید.

– اره، داشتم فراموش میکردم اصلا!

آوا که محو باباش شده بود رو از روی تخت برداشتم

که جاشو عوض کنم و حافظ با دست هام خیره بود.

– چرا تو باز ناخون بلند کردی؟

شاید اون عاشق موی بلند بود.

اما مخالف سر سرخت ناخون های بلند به شمار می

اومد.

– واسه خوشگلیش.

از جاش بلند شد.

– لزم نکرده، همینجوری خوشگله …با اون چنگک

ها میزنی همه جای بچه رو زخم می کنی!

خنده ریزی کردم.

– مگه چاقوعه؟قدمی سمت میز ارایش برداشت و ناخونگیر رو بین

انگشت هاش گرفت.

– از اونم بر تر …تا دو دقیقه دیگه کوتاه نکنی از بیخ

میکنم ها گفته باشم.

شلوار آوا رو بال کشیدم و برای پشستن دست هام

سمت دستشویی رفتم تمام درب رو نبستم که صدام به

بیرون برسه.

– تیز نیستن بابا چرا شلوغش میکنی؟

 

پشت سرم سمت دستشویی اومد و آوا توی بغلش بود.

– زیرش کثیف میشه لزم نکرده.

صورتم دو چندش وار جمع کردم و ناخونگیر رو از

دستش قاپیدم.

– عجب زورگویی هستیا!

پیروزمندانه بال سرم ایستاد تا مبادا از زیرش در برم

و بالخره تموم کردم.- الن خیالت راحت شد؟ برو دیگه …میخوای موهامم

بزنم؟

اخم شدیدی کرد…

– دستتو قلم میکنم دست بزنی بهشون!

 

از جدیتش چینی به بینیم دادم.

– اینارو ولش کن، شایان نگفت حال بابات چطوریه؟

در حالی که آوا موهای حافظ رو بین انگشت هاش

گرفته بود، سر تکون داد.

– گفت بهتره، مرخصش کردن اومده خونه …

توی سالن رفت که کنارش نشستم.

– میخوای بری یه سر بهش بزنی؟

سری به نشونه نفی تکون داد.- نه فعلا چند روز نمیرم دور و ور خونه افتابی بشم نا

ابا از اسیاب بیوفته …

رو به روش نشستم.

– اها …خب باشه، اگر تو کار داری می تونی بری به

کارات برسی من پیش آوا هستم.

کنترل تلویزیون رو برداشت و روشنش کرد.

– نه شایان ترتیبشون رو داده، تو بلند شو داروهاتو

چک کن ببین کدومش واسه این تایمه.

دستی روی هوا تکون دادم.

– همشونو ظهر خوردم جز یکی …

مشکوک نگاهم کرد.

– خب پاشو اونم بخور.

نگاهمو ازش دزدیدم.

– خوردنی نیست، پماد مالیدنیه …شایسته گفت بزنم رد

بخیهم نمونه.ابرو هاش بال پرید.

– خب چرا نزدی؟

واقها نمی فهمید یا خودشو به اون راه می زد.

من حتی نمی تونستم توی آیینه رد بخیهم رو ببینم.

– نمیشه …نه دستم می رسه نه چشمم.

آوا رو توی صندلی مخصوصش گذاشت.

– می گفتی هدیه یا مامانت بزنن.

کوسن مبل رو با حرص سمتش پرتاب کردم.

– طرز استفادهش رو بلدی، مراقبت ازش رو بلد

نیستی؟ به خاطر تو اینجوری شده اون وقت مامانم و

هدیه بیان جورشو بکشن؟

 

کوسنی که سمتش پرت کرده بودم رو روی هوا

گرفت.- خب چی بگم؟ الن من چیکار کنم؟

من روم نمی شد بگم خودش برام پماد بزنه اما از

مامانم و هدیه بیشتر خجالت میکشیدم تا حافظ.

اون حداقل شوهرم بود و بیشتر از اونا اشنایی به

قسمت های خصوصی بدنم داشت.

– من چه میدونم؟ خودت یه فکری بکن.

فاصلهش رو باهام کم کرد.

– باشه شب خوام برات می زنم، جلوی آوا خوب

نیست شلوارتو در بیاری.

از کی تا حال بچه دو ساله از این چیزا سر در می

اورد.

ولی حرفش منطقی بود.

تا شب باید صبر می کردم.

شام آوا رو زود تر بهش دادم و برای این که زود تر

خوابش ببره شیر داغ هم توی شیشهش ریختم.با تاریک شدن هوا مامان یه سر به بال زد و از روی

دلتنگیش گفت:

– من آوا رو با خودم می برم پایین، دلم پوسید دو

ساعت دور بودم ازش.

حافظ که عادت نداشت خونه نشین باشه و اکثرا تا این

موقع سر کار بود، کسل بچه رو دست مامان داد و به

محض رفتنشون، رو بهم کرد.

– برو شلوارتو در بیار، بیام پمادتو بزنم.

سری تکون دادم و داخل اتاق رفتم که با تاخیر و در

حالی که پماد توی دستش بود داخل اومد.

– تو چرا هنوز شلوارش پاته؟

روی تخت دراز کشیدم.

– خودت درش بیار دیگه، یکم حداقل ادای شوهرای

مهربونو در بیار عقده ای نشم.

پورخندی زد و دستش لبه شلوارم نشست.- کور بشه چشمی که این همه مهر و عطوفت رو

نبینه …

 

خنده ریز و خجالت زده ای کردم که شلوارم رو پایین

داد و لرز به بدنم نشست.

هرچقدر وانمود می کردم برام عادی شده اما باز هم

اون خجول بودن توی رفتارم موج می زد.

– باز کن پاهاتو نیکی، اینجوری که منقبض کردی من

چیزی نمیبینم که پماد بزنم.

زانو هام رو از هم فاصله داد و نگاهش روی اندام

زنونهم نشست.

– ایی انقدر نگاه نکن، زود باش.

موهاشو رو با دست بال داد و بین پاهام نشست.

– الن مثلا خجالت میکشی؟ واسه من که دیدنش

طبیعی شده.دست روی چشم هام گذاشتم.

– ولی واسه من نه، زود باش …

ذره ای از پماد روی انگشتش زد و سمتم گرفت و قبل

از لمس کردنم جیغ آرومی از سرماش کشیدم.

آروم دستش رو بدون هیچ خطایی تکون می داد تا

تمام کمال جذاب بشه و این امر باعث می شد من

ناخودآگاه اصوات بی اختیار از گلوم خارج بشه.

– اینجوری سر و صدا می کنی ذهنم منحرف میشه

ها.

دست از روی چشم هام برداشتم که نگاهش شیطنت

وارش نثارم شد.

– خیلی بی ادبی …قرار شد فقط پماد بزنی نه دستمالی

کنی!

پوزخندی زد.- به من چه تو تحریک میشی زود؟! هنوز هیچ کاری

نکردم تو حالی به حولی شدی.

بالشت رو بغلم گرفتم تا کارش تموم بشه و باهاش

چشم تو چشم نشم تا بالخره از بین پاهام بلند شد.

– ولی هیچ رد و اثری ازش نمونده، خوش دوخته.

مشتی به بازوش زدم.

– مگه لباسه که خوش دوخت باشه؟

 

قهقه ای زد.

– بعید نیست!

دست هاش رو شست و دوباره به اتاق برگشت.

هنوز نمی تونستم تا زمان خشک شدن پماد شلوارم

رو بپوشم و حافظ اومد تا کنارم دراز بکشه.- نیکی! جان آوا بگو تا کی نمی تونم کاری کنم؟ بابا

روانی شدم مثل این که یه سینی میوه جلوت باشه

نتونی ازش بخوری!

بشکونی از رد تتوش گرفتم.

– منحرف …واسه همچین چیزی آوا رو قسمم دادی؟

تا هفته دیگه نمیشه.

ابرو هاش بشاش بال پرید.

– خب امروز چهارشنبه بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x