رمان رخنه پارت ۱۲

4.3
(13)

لب به دندون گرفتم.

– نگفته بودی!

 

سوالی نگاهم کرد.

– چیو؟

 

به پاکت روی میز اشاره کردم.

– این که سیگار می کشی.

 

دستی توی موهاش برد.

– حتما لازم نبوده بگم، چیز مهمی نیست.

 

متوجه بودم اخلاقش اینجوریه.

با این‌که شاید چند روز بیشتر از آشناییمون رد نمی شد و طی همین یک هفته شده بودم عروسش اما بازم فهمیده بودم ادم درون گرا و کم حرفیه.

 

– نمیای بریم بخوابیم؟ دوش هم گرفتم.

 

سری تکون داد و پشت سرم داخل اتاق اومد.

بی تفاوت روی تخت رفت و دراز کشید.

مدام این احساس توی قلبم لونه می کرد که نکنه امیر حافظ به من علاقه ای نداشته باشه اما به قول مامانم زن و شوهر به هم عادت میکنن و علاقه هم به وجود میاد.

 

لباس حریری پوشیدم و کنارش خزیدم.

اولین بار بود کنارش بودم.

این احساس بیگانه بود.

اما نه شب اول …نه اینجوری انقدر بی تفاوت.

 

پشتش بهم بود که دست روی بازوش گذاشتم.

– چیزی شده؟

 

به طرفم برگشت.

– چی می خواستی بشه؟ بگیر بخواب نیکی.

 

دستمالی که توی مشتم بود رو نشونش دادم.

– تهمینه خانم گفتن فردا باید اینو بهش بدید.

 

دندون فروچه ای کرد و دستمالو ازم گرفت.

– هنوز آمادگیشو نداری.

 

با این که خجالت می کشیدم اما دلم نمی خواست خیال کنه من بخاطر نازک نارنجی و از این چیزا سر در نمیارم.

– توی این کلاس های قبل ازدواج راجبش حرف زدن؛ فکر کنم امادگیشو داشته باشم.

 

خواست حرفی بزنه اما انگار از کارش امتنا کرد و پتو رو تا شونه هام کشید.

– بگیر بخواب حالا وقت زیاده الان خستم.

 

سرمو پایین انداختم.

– حداقل میشه سرمو روی بازو هات بزارم؟

 

نگاهش مشکوک شد.

– بالشتت چشه؟ بازوم خواب میره!

 

نفسمو فوت کردم که دوباره روشو ازم برگردوند و نفس هاش منظم شد.

توی جام غلط کردم و زیر لب زمزمه کردم:

– لابد پس فردا فامیلاشون حرف در میارن که عروس حافظ باکره نبود!

 

حس کردم تخت تکون خورد و سمتم برگشت.

– غلط کرده کسی پشت سر زن من حرف بزنه.

 

چشم توی تاریکی بهش دوختم.

– پس چی؟ نمیگن خود پسرشون دست و دلش نمی رفت دست به زنش بزنه؟

 

بازو هاش وزشکاریشم دراز کرد.

– امشب وسایل مراقبتیشو نگرفتم! خوشت میاد شب اولی حامله بشی؟

 

منظورشو فهمیدم و خجالت زده سر روی بازوش گذاشتم.

– به هر حال من مشکلی ندارم باهاش.

 

#حال

 

با تکون دستی جلوی صورتم به خودم اومدم.

– کجا سیر می کنی؟

 

با دیدنش باز هم اخم کردم.

– هیج جا! بالشت خودمو بده می خوام بخوابم.

 

به تخت اشاره کرد و بازوشو نشونم داد.

– تو همیشه سرت اینجا بوده! موهات هم می ریختی دورت …اون وقت حالا ادا تنگا رو در میاری.

 

منو سمت تخت کشوند و مجبورم کرد دراز بکشم.

– ول کن بابا من می خوام برم پیش آوا بخوابم …من گفتم بالا سرش باشم.

 

تیشرتشو رو روی زمین انداخت.

– میرم آوا رو میارم پیش خودمون.

 

هنوز حرفم ادا نشده بود که از اتاق بیرون رفت و در کسری از ثانیه در حالی که آوا توی بغلش بود داخل شد.

– برو اون طرف یکم بزارمش همینجا.

 

کنارم گذاشتش که رو بهش گرفتم.

– جا نیست دیگه! تو خودت پایین بخواب.

 

تخت رو دور زد و اون طرفش دراز کشید.

– جا هست! سر تو بزار اینجا.

 

 

خودش سرمو روی بازوش تنظیم کرد.

من احمق بودم؟ اره واقعا حماقت داشت از می چکید.

سرشو توی موهام فرو برد و آهسته حرم نفس هاش به گردنم خورد پچ زد:

– قشنگی نیکی به همینه که کنارم آروم بگیره! چنگ راه نندازه؛ مطیع خودم باشه …

 

حافظ من رو به چشم معشوقش نمی دید.

هیچ حس احساسی جز وابستگی نداشت، فقط دوست داشت من رو کنترل کنه.

اموراتمو توی دستش بگیره و ثابت کنه حرف و رای باید به نفع اون باشه.

سرمو جلو اوردم تا ازش دور بشم و آوا چشم باز کرد.

با نق و نوق بچگونه‌ش بدنشو کش و قوس داد که حافظ از پشتم به سمتش خم شد و با پشت دست تبشو سنجید.

 

– اومده پایین!

چون من قشنگ زیر حافظ بودم یکم نفسم کش دار شد.

حتی دمای بدن خودش هم بالا بود.

– برو کنار بزار برم پوشکشو عوض کنم.

 

از روم کنار رفت که پایین رفتم و سمت اتاق آوا حرکت کردم.

شاید دختر من جز خوشبخت ترین های این شهر بود که پدرش همه چیز از همه مدل براش تهیه کرده بود مبادا به چیزی حساست داشته باشه و پوستشو اذیت کنه.

 

با حس مادرانه یکیشو انتخاب کردم و با دستمال مرطوب داخل اتاق برگشتم.

 

آوا با پستونک دهنش سمت حافظ قل خورده بود و سرشو روی دست باباش گذاشته بود.

 

بهشون حسودی کردم.

کدوم زنی دلش نمی خواست همچین صحنه هایی رو ببینه در حالی که بهشون تعلق خاطر داشته باشه.

 

روی تخت رفتم و با عوض کردن پوشکش کارو تموم کردم.

 

دست هامو‌ آب کشیدم و دوباره به تخت برگشتم اما این بار با تفاوفت این‌ که دخترمون شده بود عایق جدایی من و باباش که خدایی نکرده کار خبط و خطایی ازمون سر نزنه.

من بی رمق نبودم.

به رابطه ای‌ که توش آرامش باشه واکنشی مثل لذت نشون می دادم اما نه زمانی که حافظ با من مثل رکسی رفتار می کرد و بدنم رو با کیسه بوکس اشتباه می گرفت.

 

چشم هامو بستم اما با صدای نفس های پی در پی امیر خواب از سرم پرید.

– پاشو نیکی.

 

سوالی نگاهش کردم.

– پاشم چیکار‌ کنم؟ خواب نما شدی؟

 

دستی به موهاش کشید.

– یک متر فاصله داره منو داغون میکنه! بیا فقط تو بغلم …بیا قول میدم کاری نکنم.

 

از کارش امتنا کردم.

– باز داری حرف خودتو می زنی! با کدوم محرمیتی کنارت باشم؟

 

دستش زیر سر آوا و زانوهاش رفت و از کنارمون برداشت و اون طرف خودش که یه عالمه جا بود گذاشتش.

خودش نزدیک اومد که خواستم دور بشم اما مرزی تا افتادن از روی تخت نمونده بود و دستش حلقه شد‌.

 

– داری اذیتم میکنی!

 

منو سمت خودش کشید تا از روی تخت نیوفتم.

– باشه! کاریت ندارم.

 

این جمله به معنای واقعی بی ازاری نبود.

من یک سال تمام زیر سقف این خونه بودم و به جرعت می تونستم بفهمم دقیقا منظورش چیه.

وای از اولین شب …

وای از همون شب که روی همین تخت زجه می زدم و حافظ قطره های پارافین روی شکمم آب میکرد.

 

حتی تصورش هم رعشه به تنم می اندخت و فشارم فروکش می کرد به پایین.

– درد فقط این که نیست تو زیرم ناله کنی! درد اینه که توی ده سانتیم باشی و نتونم دست بهت بزنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

پارت گذارید چه موقع هاییه😊🤍

Fariba Beheshti Nia
2 سال قبل

پرفکت مرسی از رمانت 💜♥️

کیمیا
2 سال قبل

میشه بگین پارت گذاری این رمان چ روزهایی؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x