رمان رخنه پارت ۱۶

4.2
(13)

درب اتاق رو پشت سرش به هم زد.

حتما اونم مثل من به ماهیت فوضول بودن پرستارش پی برده بود که نمی داشت زیادی سر از کارش در بیاره.

هرچند که امیر حافظ همیشه حصاری از ابهام دور خودش می پیچید و با سکوت و غد بازی هاش همه رو از خودش می روند طوری که به قول پدرش سلطانی بزرگ، حافظ کوه یخی بود که گرمای خورشید هم از پسش بر نمی اومد.

 

برای پوشیدن کفش هام آوا رو دوباره به باباش سپردم و کتونی هام رو پوشیدم.

خواستم از روی زانو هام بلند بشم که دستی روی سرم نشست.

– همون پایینی! کفش هامم واکس بزن.

 

از پایین نگاهش کردم.

– منظورت چیه؟

 

آوا رو از این شونه به اون شونه فرستاد و دوباره مغرورانه لب زد:

– د یالا تا از فرستادن بچه پشیمون نشدم.

 

فشار دستش روی سرم انقدر زیاد بود که حتی قادر نبودم از زیر دستش بیرون برم و ناچار لب زدم:

– دستتو بردار! انجام میدم خودم.

به محض برداشتن دستش، از توی جا کفشی فرچه کفش رو برداشتم و هنوز کاری انجام نداده بودم که گوش زد کرد:

– چرم فرانسه‌س حواستو جمع کن بیشتر از این خسارت نزنی.

 

دندون قروچه ای کردم و با وسواس بی دلیل و اعصاب اشفته تمام کفشش رو واکس زدم‌.

انگار از کارم راضی بود.

به طریقی خوشش اومد.

 

کف دست هام سیاه شده بود و بالاخره تونستم بلند بشم.

– داری یاد میگیری چجوری وفاداری ثابت کنی.

 

دست هامو با دستمال کاغذی پاک کردم و دندون قروچه کردم.

خودش فهمید هزار حرف توی سرمه و نمی تونم چیزی بگم.

آب گلومو فرو بردم و پشتش از واحد خارج شدم و خواستم بچه رو از دستش بگیرم که نذاشت.

– خودم میارمش! با بغل غریبه عادت نداره.

 

سوار آسانسور شدیم که دیگا طاقتم طاق شد.

– از کی تا حالا مادر بچه غریبه‌س؟ دیگه واقعا زیادی خیالات برت داشته امیر!

 

اخم کرد و انگشتش رو تهدید وار جلو اورد.

– اول این که هر وقت سر خونه زندگیت بودی مادرشی! دوم این که یاد بگیر منو آقای سلطانی خطاب کنی وگرنه بد کلاهمون توی هم میره.

 

آوا هم بچم از ترس باباش کز کرده بود توی بغلش و جیکش در نمی اومد‌.

خواستم چیزی بگم و تا فکر نکنه من یه دختر بی زبونم اما با باز شدن درب اسانسور حتی منتظر نموند و خودش اول بیرون رفت.

لبمو اروم گاز گرفتم تا صبوری رو به خودم یادآوری کنم.

 

پارکینگ ساختمون دو تا ماشین داشت که هر دو هم واسه حافظ بود اما بیشتر از شاسی بلندش استفاده می کرد.

خداروشکر کردم از بابت این که می دونست من از رکسی می ترسم و برای همین با خودمون نیوردش.

 

بالاخره توی ماشین آوا رو به دستم سپرد و خودش راه افتاد.

اول از همه عینکش رو زد و راه افتاد و به محض پیچیدن توی خیابون لب زد:

– دیگه سفارش نکنم! یه تار مو از سرش کم بشه من می دونم با تو …دو روز هم هرز نپر وقتی بچه پیشته، نبینم فردین (مراقب دم خونه نیکی که حافظ فرستاده) به گوشم برسونه که عره و عوره و شمسی کوره میان و میرن اونجا.

 

 

سرم رو یه شیشه تکیه دادم.

– مگه خونه ما کاروانسراعه که این و اون برن توش؟ خجالت نمی کشی با کسی یه روزی ناموس و زن خودت بوده انگ هرزگی می زنی؟

 

ماشین رو روی حالت دنده اتوماتیک قرار داد و چهره جدی ترش رو اخمالو کرد.

– تو بکش من رنگش می کنم! د ببینم میتونی یه بار من یه حرفی میزنم زبون به دهن بگیره و کل کل نکنی؟

 

به خاطر وجود آوا یکم رعایت‌ کردم.

– که تو هرچی دلت خواست بارم کنی؟

 

فرمون رو بین دست های بزرگ و رگ های همیشه متورم گرفت و چرخوند.

– من فحشتم دادم تو حق نداری اعتراض کنی!

 

بیشتر از همین که مشتاق بشم جوابش رو بدم دلم می خواست بدون هیچ حرفی توی برزخی از ابهام قرارش بدم و بزای همین سکوت بی سابقه ای اختیار کردم.

با حافظ بحث کردن هیچ فایده ای نداشت.

 

تو جلوی درب خونه منو رسوند و خودش ساک آوا رو تا جلوی درب اورد که مامان بالافاصله آیفون رو زد و از توی بلندگوش گفت:

– بیا بالا پسرجان چه عجله ای داری هنوز نیومدی یه چایی بخوری.

 

مامان انگار واقعا دلش نمی خواست باور کنه که من و حافظ واقعا دیگه هیچ صنمی نداریم.

چشم غره ای بهش رفتم و جوری که مامان نشنوه رو به امیر گفتم:

– بگو نمیای! کار داری، با خودش فکر میکنه من هنوز دلم پیشته که دوباره برگردم سر خونه زندگیم.

 

حافظ که عینک دودیش روی چشمش بود و خوش نداشت یکی براش تایین و تکلیف کنه گفت:

– دست شما درد نکنه! باس برم سوله؛ مراقب دخترم باشید.

 

وای که چقدر این مرد شیطان صفت پیش بقیه فرشته جلوه می کرد.

امیرحافظی بعد این که مطمئن شد من پا به داخل خونه گذاشتم و درب رو بهم زدم، صدای جیغ لاستیک هاش توی کوچه فرعی پیچید‌.

 

آوا توی بغلم یکم بی تابی می کرد و با ساک دستی سختم بود بالا برم اما با ضرب و زور به واحدمون رسیدم که مامان از ذوق دیدن نوه‌ش همون جلو درب ایستاده بود و آوا با شوق از بغلم گرفت.

 

– پس حافظ کو؟

 

ساک بچه رو توی مبل گذاشتم.

– نکنه توقع داشتی بیاد بالا مامان؟ دیگه چی؟ همین میخوای پس فردا به گوش خواستگارم برسه و بگن دختره داره نیم سال از طلاقش می گذره هنوز پای شوهر سابقش به خونشون بازه.

 

مامان که آوا رو توی بغلش گرفته بود جلو اومد و به خستگی من پوزخندی زد.

– باز رفتی عیش و نوشتو کردی پات به خونه رسید برج زهر مار شدی؟

 

شالمو کندم و دکمه های مانتوم رو باز کردم.

– عشق و نوش چی؟ رفتم اونجا عین سگ و گربه فقط دعوا کردیم.

 

زل زد بهم و بچه رو توی بغلش جا به جا کرد.

– اره …اتفاقا رد پنجه های گربه هم روی گردنته.

 

دست روی گردنم کشیدم.

– آوا ناخوناش بلنده، شیرش میدادم جنگ زده.

 

کنترل تلویزیون رو که زیرم رفته بود رو برداشتم و صدای سریال رو کم کردم که مامان زمزمه کرد:

– مراقب باش جای چنگک های آوا حامله‌ت نکنه!

 

منظورش رو فهمیدم و نق زدم:

– خیال می کنی رفتم اونجا یه شب تختشو گرم کنم؟ به خدا خودمم بخوام دیگه دلم رضا نیست کنارش بمونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x