رمان رخنه پارت ۱۸

4.5
(14)

شاهد عقد کی باید می بودم؟ امیر حافظی که تمام مدت گذشته از طلاقمون داشت تلاش می کرد منو برگردونه توی خونه‌ش و پیش دخترمون حالا جدی جدی داشت ازدواج می کرد و از من می خواست که شاهد وصلتش باشم.

 

– مختاری ها قبول کردن تو بشی دامادشون اونم با وجود آوا؟

 

انقدر صدام خواب آلود بود که خودش هم خنده ریزی کرد و پر غرور جواب داد:

– از خداشونم باشه، حافظ ارزوی هر دختریه.

 

پوزخندی زدم و با یاد دختر مختاری ها که هیکلش رو قبلا دیده بودم همچین چنگی به دل نمی زد، لب زدم:

– خوش بخت بشید.

 

این آرزو رو از ته دلم براش کردم و نه از روی کینه و نفرت.

یه جورایی دلم میخواست به رفتن و شاهد شدنم حافظ بفهمه که دیگه دلم براش نمیلرزه و حتی رمقی به کنارش بودن ندارم بلکه دست از سرم برداره‌.

 

– باشه میام.

 

انگار منتظر بود من قبول کنم و تلفن رو قطع کنه.

چند وقتی می شد بی حسی پاهام داشت اذیت می کرد و دکتر رفتن به عقب می افتاد اما دیگه داشتم کلافه می شدم و از مامان خواستم کمکم کنه.

 

– حافظ چی میگفت؟

 

شونه بالا انداختم.

– چی می خواستی بگه؟ الحمد الله که داره زن میگیره دست از سر کچل من برمیداره …فوقش اون دختره دو سه روز می تونه گریه های آوا رو تحمل کنه و بعدش کلافه میشه، حافظ هم مجبور میشه دخترمو برگردونه پیش خودم.

 

مامان منو روی مبل کنار آوا نشوند و بچو از دسته خودش رو آویزون کرده بود.

– تو یه جو عقل توی کله‌ت نداری! اون از بابات که سر تو و طلاقت موهاش سفید شد و رفت سینه قبرستون اینم از من که تا دقم ندی ول نمی کنی! میمردی یه روز خوش با حافظ تا کنی؟

دستی به موهاش کشیدم و آوا رو سفت و محکم تو بغلم گرفتم و مثل خود حافظ لپ هاشو بوس گنده زدم.

 

– یک روز؟ تو بگو یک ساعت! اصلا محاله.

 

مامان که دیگه مغزش داشت سوت می کشید، شیشه شیر آوا رو که توش چایی نبات داشت بهم داد‌.

– حقته عین این مطلقه های بد بخت بشینی ور دل من پس فردا که دختره شکمش بالا اومد افسوس بخوری که جوون به اون خوبی و بابای بچه‌ت رو دست رد به سینه زدی.

 

وای که مامان قصد داشت با این حرف ها خونم رو به جوش بیاره اما دیگه اهمیتی نمی دادم.

به کل شبم رو با بازی کردن با دخترم گذروندم بلکه از یاد ببرم خاطرات دردناک گذشته‌م رو …

***

وقت دکترم بعد از ظهر بود و قبلش چون قول داده بدم باید می رفتم شاهد عقد امیر بشم.

شناسنامه‌مم رو توی کیفم جا دادم و به آوا خواب آلود نگاهی انداختم که کنار مامان غرق دنیای کودکیش بود.

 

پله ها رو پایین رفتم و ترجیح دادم با اتوبوس برم تا اون پیکان جوانان قراضه …

 

آدرسی که دیشب امیر حافظ بهم داده بود تقریبا خیلی دور تر از اون مطب دکتری بود که می خواستم برم.

اما این دلیل نمی شد‌ که از رفتن امتنا کنم.

به هر حال باید حافظ می فهمید که من بهش هیچ دلی نبستم و اگر تا الان باهاش راه اومدم فقط به خاطر آوا بوده.

 

به محض رسیدن، موهامو زیر شال سفت کردم‌.

قبلا خانواده مختاری رو توی مهمونی های تجملی سلطانی ها ملاقات کرده بودم و اونا هم یقینا می دونستن من با امیر حافظ چه نسبتی داشتم.

 

خیابون رو گز کردم و درست جلوی محضر ایستادم.

حتما شب مهمونی مجللی داشتن که الان اینجا انقدر داشتن ساده برگزار می کردن.

 

دل به دریا زدم و داخل شدم.

بعید نبود ولی الان ذره ای حسادت زنانه داشته باشم.

 

به محض ورود نگاهم روی حافظ با کت و شلوار طوسی رنگش قفل شد و با صدای زنونه ای به عقب برگشتم.

– نیکی؟ اینجا چیکار میکنی دختر؟

 

تهمینه خانم بود.

روی همون ویلچر همیشگیش و با اخمی که مختص غم و شادی هاش بود.

– سلام! من …من اومدم اینجا …

 

حرفم قطع شد، اونم توسط امیرحافظ.

– اومده شاهد عقد من و مرسده باشه مامان! بالاخره اونم مادر بچمه.

پس عروس اسمش مرسده بود.

تهمینه خانم سرش رو به عقب برد و لب زد:

– آوا کو؟

پلک زدم.

– پیش مامانمه! باید زود برگردم.

حس کردم نگاهش به من حس بدی داره و برای همین با خانم و آقای مختاری ها سلام علیک کردم.

مرسده تقریبا درشت هیکل بود و قطعا نیاز داشت که اندامش رو باب میل حافظ کنه.

 

صورت سفیدی داشت اما دماغ پف کرده بود و قسمت پیشونیش رو هم که جوش زده بود رو خیلی ماهرانه با کرم پوشونده بود.

 

همین ها از سر امیر حافظ هم زیادی بود ولی دلم نمی خواست شبیه دیو دو سر با آوا رفتار کنه.

محضر دار که حاج آقای متینی بود رو بهم کرد.

– اینم از شاهد دوم! شناسنامتون لطفا.

 

شناسنامه رو روی میز گذاشتم و همون کنار روی صندلی نشستم.

مرسده به جای سلام فقط لبخندی بهم زد که بیشتر حرصم رو در اورد و حاج آقا متعجب به شناسنامم نگاه کرد.

مشخص بود که اسم داماد قبلا توی سجل من بوده و حالا خط خورده.

 

عاقد شروع به خوندن خطبه کرد و امیرحافظ فقط و فقط چشم های دریده‌ش رو حواله من می کرد و انتظار داد توی اخرین لحظه پا پس بکشم.

اما تمام افکارش بعد و گل چیدن و گلاب گرفتن عروس خانم و صدای بعله پر نازش، پر کشید و توی هوا دود شد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
2 سال قبل

نه یعنی حافظ با دختره ازدواج کرد
من منتظر بودم رابطه اش با نیکی بهتر بشه نیکی هم دوباره بهش علاقه مند بشه و آشتی کنن و هر دو باهم آوا بزرگ کنن
خیلی ناراحت شدم که با اون دختره ازدواج کرد
کاش یه جوری همه چی بهم بخوره اصلا کاش حافظ بله نگه

..
..
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

اره دقیقا🤌😐

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x