رمان رخنه پارت ۱۹

4.2
(13)

امیر از کسی خجالتی نداشت و همیشه حرف هاش رو با صدای بلند و رسا و پر صلابت می گفت طوری که حتی جایی برای هیچ مداخله ای نباشه.

این بار هم مثل همیشه بلند جواب داد:

– بله!

تموم شد.

همه چیزی که احتمالا قرار بود بینمون اتفاق بیوفته تموم شد و این اطمینان خاطر عجیبی بهم داد.

من کی انقدر سنگ شده بودم که اصلا برام نباشه و کی انقدر دلم داشت نازک می شد که الان بغض پر تناقضی به مغزم کرده بودم.

زیر برگه ای که مربوط به من می شد رو امضا کردم.

چه غریب واقع شدم.

کیفم رو توی بغلم فشار دادم و خواستم از صندلی بلند بشم که خانم مختاری جعبه شیرینی جلوم گرفت.

– دهنتو شیرین کن خوشگلم! ایشالله که تو هم مثل حافظ و مرسده به خیر و خوشی یاد خودتو پیدا کنی.

 

زورکی لبخند زدم.

خبر نداشت که من داشتم ازدواج کردم و همین دامادش اومد و فر زد به تمام زندگیم.

 

– مرسی از شما!

 

یه دونه شیرینی خوشگل خامه ای برداشتم.

منی که از صبح هیچی نخورده بودم و حالا هم داشتم بی میل می شدم.

از تهمینه و آقای سلطانی بزرگ که مرد پر غروری بود و تا ابد و زمان منو به عنوان عروسش قبول نمی کرد خدا حافظی کردم.

 

پا از محضر بیرون گذاشتم که صدای حافظ از پشت سر به گوشم رسید.

– کجا به این زودی؟

 

به سمتش برگشتم.

– وقت دکتر دارم! میرم اونجا …

 

اخم کرد.

– دکتر چی؟

 

کیف رو روی دوشم تنظیم کردم.

– ما دیگه با هم صنمی نداریم که برات توضیح بدم.

 

فکش جا به جا شد.

– مادر دخترمی! بگو واسه چی داری میری؟

 

فین فینی کردم و به بیرون اشاره کردم.

– داری وقتم رو میگیری! اتوبوس الان میره.

 

دست توی جیبش فرو کرد و سوئیچش رو در اورد.

– من می رسونمت.

 

دیگه داشت زیاده روی می کرد.

حرف توی ذهنم رو به زبون اوردم.

– خوبیت نداره داماد با زن سابقش غیب بشه.

 

بازوم رو گرفت و منو از محضر خارج‌ کرد.

– یک این که کسی حق نداره به من بگه چی خوبه یا بده! دو این‌که هماهنگ کردم‌ …برو بشین تو ماشین.

 

دزدگیرش رو باز کرد و یه جورایی منو وادار کرد تا منو بشونه توی ماشین.

– نگفتی واسه چی داری میری؟

 

شیرینی هنوز توی دستم بود و رو بهش کردم.

– دارم واسه پاهام میرم!

 

بهم اشاره کرد.

– بخور شیرینیتو! رنگ و روت پریده …پاهات چشه؟

 

گازی زدم و شونه بالا انداختم‌.

– نمی دونم! دارم میرم ببینم چمه؟!

 

به عادت بی دلیل همیشگیش ناخونک گوشه انگشتش رو به دندون گرفت.

– باهات میام.

 

مشتم رو محکم کردم.

– نه! نمیشه …ما صنمی با هم نداریم.

 

بهم نگاه پر حرصی انداخت.

درست می دونستم دیگه چی عصبیش می کنه اما الان دلیلی نداشت.

من نمی خواستم همراهم بشه.

نمی خواستم دیگه اسمش کنارم بیاد مخصوصا حالا که دیگه اون ازدواج کرده بود و من رسما فقط حکم مادر رو برای دخترش داشتم.

 

– سوال نپرسیدم که اره یا نه بیاری واسم! پیاده شو …

 

از پنجره به تابلو ساختمان پزشکان نگاه کردم و پیاده شدم.

کاش می تونستم یه جوری منصرفش کنم.

جلوش قرار گرفتم.

– اومدنت هیچ دردی از من دوا نمی کنه! شاید نمی خوام کسی راجبم چیزی بدونه که می خوای بیای اونجا بر و بر بالا سرم واستی.

 

بند کیفم رو گرفت و پشت سرش کشید.

– درست کن رفتارتو نیکی! آدم شو …بفهم! حالیت بشه که من و تو هنوز با هم یه روابطی داریم؛ می خوام بیام اون بالا ببینم چته؟ به دکتره بگم این زنه اعصاب واسه من نذاشته، یک ساله خون منو تو شیشه کرده.

سر جام میخ شدم.

ساختمون پزشکان عجیب سکوت بود و نمی خواستم آبرو ریزی به راه بندازم.

– اینجا دفتر مشاور خانواده نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

چرا دو خط میزاری
این چ وضعشع

nilofar
2 سال قبل

یه پارت عیدی بده لطفا اینجوری فقط یکم میزاری تموم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x