رمان رخنه پارت ۲۲

4.2
(12)

هرچند که حافظ حتی جنازه هدیه رو هم روی دوش شایان نمی انداخت چون از نظرش اون برای پادویی ساخته شده بود و هیچ وقت نمی تونست یه پادشاه بار بیاد.

 

– د آخه اگه اون دختر زبون داشت که دردم این نبود؟ اصلا خود شما که می دونی، داداش حتی اجازه نمیده اون تا سر خیابون تنهایی بره.

 

در این یک مورد حق با شایان بود.

هدیه با این که دانشگاه می رفت و سن و سال جا افتاده ای داشت باز هم حق نداشت بدون اجازه حافظ آب بخوره و سلطانی بزرگ مسئولیتش رو روی دوش اون انداخته بود.

 

به مقصد که رسیدیم، آوا رو بغلم سفت گرفتم.

عمارتشون به حدی بزرگ بود که می شد کاخ اون رو تلقی کرد و ورودیش یه حیاط خیلی بزرگ و باغ مانند داشت.

 

آوا شیطنت وار توی بغلم تکون می خورد و سعی داشت شالم رو بکشه که صدای دختری قبل از وارد شدن به سالن منو به خودم اورد.

– نیکی جون؟

 

این صدا رو می شناختم.

دخترونگی و نازکی صدای هدیه توش موج می زد.

سمتش برگشتم.

– جان؟ سلام.

 

لبخندی زد و با لباس سرهمی سرمه ایش سمتم اومد و آوا رو از بغلم گرفت.

– بده‌ش من این خوشگل عمه رو! خیلی خوب کردی که اومدی …دلم حسابی تنگت شده بود.

 

من فقط مشکلم به حافظ بود نه خانواده‌ش، پس به روی خوش گفتم:

– منم خیلی دلتنگت بودم؛ چه خبر؟ بیا بریم داخل.

 

هاج و واج میون مهمون ها ایستاده بودم.

پرنسس مختاری و پادشاه سلطانی ها کم شخصیتی نبودن که براشون چنین مراسمی فقط جهت دوهمی خانوادگی بگیرن و این تازه انگشت کوچه ای در برابر عظمت این دوتا خاندان بود.

 

هدیه با خودش آوا رو برد تا دل تنگش رو از عزا در بیاره و یه جورایی دخترم براشون عزیز دردونه به حساب می اومد.

 

نگاهی به دورم انداختم که صدای مردونه ای از پشت میخکوبم کرد.

– توقع داشتم زود تر بیای!

 

به عقب برگشتم و متوجه امیرحافظ توی لباس دامادی شدم.

– آوا بهونه گیری می کرد.

 

دست توی جیبش کرد و به مرسده که از داشت از دور به طرفمون می اومد اشاره کرد و همزمان کنار هم ایستادن.

– ایشون خانمم، مرسده و …

 

حرفش رو قطع گرد و با مکثی ادامه داد:

– ایشون هم نیکیه! میشناسیش که عزیزم مگه نه؟

 

مرسیده با لباس نباتی که هیکلش رو درشت تر نشون می داد دستش رو سمتم دراز کرد.

– بله میشناسم! خوش اومدید.

 

به زور لبخند زدم.

من چه زنی بودم که حتی نمی تونستم حسادت رو درون خودم بکشم.

در تمام طول زندگیم با حافظ اون یک بار هم لقب عزیزم رو به من نداد و حالا داشت جلوی چشم خودم به یکی دیگه میگفت.

 

دستش رو فشار دادم که یکی مرسده رو صدا زد و به ناچار از پیشمون رفت.

باز من مقابل این مرد قرار گرفتم.

– با لب های قرمز اومدی که چی بشه؟

 

اخم کردم.

– قرار نبود چیزی بشه، من واسه خودم رژ لب زدم و نمی دونستم تو انقدر سست عنصری که …

 

 

حرفم رو با تشری قطع کرد.

– باز که دم در اوردی! ببین خودت نمیزاری من مراعات حالتو بکنم؛ برو …برو بشین که با این لباس شدی گاو پیشونی سفید مجلس.

 

منظورش قطعا اشاره مستقیمی به لباس زرشکیم داشت ولی از حرفش ناراحت نشدم.

بلکه خودم رو بابت این که تونستم حرصش رو در بیارم ستایش کردم.

 

ازم دور شد و هدیه بالا دل از آوا کند و دستم داد.

 

من این عمارت رو مثل کف دستم می شناختم.

اما بین این شلوغی خیلی سر در گم بودم.

آوا هنوز گوش هاش به این صدا های بلند و در هم عادت نداشت و باید در آرامش بهش شیر می دادم.

 

از بین جمعیتی که اکثرشون من رو می شناختم اما حتی جرعت نزدیک شدن بهم رو نداشتن، گذشتم و درست مقابل همون اتاقی قرار گرفتم که سابق شب هایی که اینجا می اومدیم، من و حافظ توش می خوابیدیم.

 

داخل اتاق شدم.

به جز چند دست لباس زنونه که برای مهمون ها بود و روی تخت ریخته بود، چیزی تغییر نکرده بود.

با این سلطانی ها دختران بسیار زیبا ولی بی بند و باری داشت، باز هم به خودم اجازه نمی دادم که شالم رو در بیارم و ترجیح دادم و با همون مانتو و شلوار که مجلسی بود تا آخر بمونم.

 

محض شیر دادن لباسم رو بالا زدم و به پهلو روی تخت دراز کشیدم که آوا محکم بهم چسبید.

 

در حین شیر دادن همیشه چشم هام گرم می شد و دلم خواب می خواست اما با صدای درب، همه چیز از سرم پرید و با خیال حضور یک نا محرم سریع به خودم جنبیدم.

 

واقعا که امیر حافظ از تمام دنیا هم برای من نامحرم تر به شمار می اومد.

 

 

– کامل بهش شیر بده! از امشب دیگه پیش خودم می مونده.

 

لباسم رو پایین دادم و خوایتم از تخت پایین بیام که اجازه نداد.

– چی داری میگی واسه خودت؟ تو بهم قول دادی …نگو که یه جو مردونگی هم برات نمونده که سر قولت بمونی!

 

دست از روی شونه‌م برداشت و خم شد تا روی سر آوا بوسه ریزی بزنه.

– دلم واسه بچه‌م تنگ میشه، نمی خوام بیشتر از دو شب خونه غریبه بمونه.

 

از تخت پایین اومدم.

– من مادرشم! غریبه چیه؟

خواست حرفی بزنه‌که انگار سرم گیج رفت و یا جورایی پاهام سست شد.

روی تخت دوباره نشدم که با چهره نگرانی خم شد.

– چت شد باز؟

 

شالم رو یکم از دور گردنم باز کردم که راحت نفس بکشم و به چهره‌ش خیره شدم.

– نگرانم نشو! تو اگه خیلی آدم حسابی بودی، به جای این که ادای آدم های درست و حسابی رو در بیاری، به مادر بچه‌ت نمی‌گفتی غریبه!

 

کنارم نشست و آوا رو بغل گرفت.

– به قول خودت ما دیگه هیچ صنمی نداریم؛ دختر من خودش یه مادر جدید داره، نیاز به زنی هم نداره که به خاطر بچه‌ش حاضر نشد برگرده سر خونه زندگیش.

 

الان وقت این حرف ها نبود.

ولی دلم می خواست حرف بزنم.

دلم می خواست تموم وجودم رو خالی کنم.

– خیلی بی چشم و رویی! نگو که با اون زن بد بخت جدیدت هم قراره مثل من رفتار کنی؟! بهش گفتی به جای زن، کیسه بوکس اختیار کردی؟

 

سر آوا رو نوازش کرد.

– تو شانس اینو داشتی که برگردی تا باهات مثل ملکه ها رفتار بشه، خودت بهش لگد زدی و حالا باید بشینی حسرت زندگی رو بخوری که قراره با مرسده و دخترم بسازم.

 

حسودی کردم؟

اره قطعا که زن نبودم اگر حس حسودی من سر باز نمی زد.

آوا رو از توی بغلش بیرون‌ کشیدم و به خودم نزدیک کردم.

– خوبیت نداره داماد سر مراسمش، پیش زن سابقش باشه.

 

پوزخندی زد و‌ با سر انگشت موهای کم پشت آوا رو توی بغلم نوازش کرد.

– اومدم پیش دخترم.

 

سری تکون دادم.

– دیدیش؟ برو …می خوام بهش شیر بدم، مگه نمی خواستی سیرش کنم تا شب نگهش داری؟

 

از روی تخت بلند شد و دست به کمر شد.

– تا کی می خوای ادای آدم هایی رو در بیاری که این چیزا برات مهم نیست؟ کم بود؟ برات‌کم بود صبح اون دکتر احمق بهت گفت چته؟

 

از فریاد یهویی جا خوردم و گوش آوا رو گرفتم تا نترسه.

– چمه؟ من هیچیم نیست، تو اگه خیلی نگران حال منی برو تنهام بزار …اجازه بده یک روز هم بدون استرس نفس بکشم؛ بزار منم مثل هزار زن مطلقه دیگه دوباره ازدواج کنم و کنار یکی که درکم میکنه این زندگی رو به پایان برسونم.

 

یقه لباسش رو دست کشید و از پنجره به سیاهی شب و نور ریسه های توی حیاط نگاه کرد.

– می خوای دو روز که آوا رو دستت می سپارم، بچه‌مو از دستت بندازی و یه جات شل و پل بشه اون وقت یه تار مو از سرش کم بشه می دونی من چه دودمانی ازت به باد میدم؟

 

مشخص که این شرایط احتمالا من برای کسی مهم نیست و این وسط همه به فکر منافع خودشونن.

تلخند زدم.

– کاش به جای این حجم غرور، یه ذره هم شعور داشتی که‌ بفهمی کی منو به این روز انداخته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x