رمان رخنه پارت ۲۳

3.6
(12)

مشخص بود که می دونست خودش باعث و بانی این‌ حجم استرس وجود منه اما خب کوچه علی چپ رو ترجیح می داد به تمام به گردن گرفتن ها.

 

– شعور رو نگه داشتم جای جاش استفاده کنم؛ تو فعلا پاشو خودتو جمع کن اون رژ لب قرمزتو پاک‌ کن تا کل مهمونان ها برات شلوار خیس نکردن.

 

کیش و مات حرکت آخر حافظ بود که با زخم زبونش همیشه راحت ازش کمال استفاده می برد.

 

– یادآوری کردن این قضیه که من دیگه زنت نیستم برام تکراری شده، امیدوارم خودت بفهمی که رژ لب قرمز من هیچ ربطی به عَلم های همیشه آماده به خدمتِ مرد های فامیلتون نداره.

 

دستمالی از کنار آباژور برداشت و دستم داد.

– هنوز انقدر بی غیرت نشدم که بزارم اینجوری تو عروسی من یه زن هر جایی، اینجوری بگرده.

 

به من‌ گفت هرجایی؟

با اجازه کی به خودش جرعت داد که همچین لقبی رو به من بده؟

 

به خودم و شخصیتم توهین می شد اگر حتی یک ثانیه دیگه رو هم اینجا می موندم.

دیگه باید کم‌کم متوجه این میشدم که حافظ محض تخریب سر تا پای من، با اینجا کشوندتم.

 

بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و آوا رو با تمام توانم توی بغلم سفت نگه‌ش داشم.

– دفعه دیگه سعی نکن حتی نزدیک زن های هر جایی بیای و قبلش با خودت تکرار کن که اون هنوز هم مادرِ دخترته.

 

راه خروج از اتاق رو پیش گرفتم و شاید قدم از قدم هم بر نداشته بودم که سیستم های عصبی بدنم به طور کل تمام عضلاتم رو درگیر کردند و پیچ و تاب خوردند.

قبل از این که کار دست دخترم بدم، اونو روی تخت گذاشتمش و همزمان دست حافظ دور کمرم تاب خورد.

 

حتی متوجه نشدم من کی و چطور توی بغلش فرو رفته بودم و اون بی تعادل روی تخت همزمان با من سقوط کرد.

وای که چه صحنه فاجعه بر انگیزی.

 

دست و پاهام رو گم کرده بودم.

 

آوا توی فاصله یک متریمون بود و‌خداروشکر که روش نیوفتادیم.

دست پیش رو گرفتم تا مبادا پس بیوفتم.

– واسه چی منو‌ گرفتی؟ انداختیم.

 

از روش کنار رفتم که منگ و گیج نگاهم کرد.

– داشتی وسط سرامیک های اتاق پس می افتادی؛ اون وقت گرفتمت دو قورت و نیمت هم باقیه؟ چت شد تو یهویی؟

 

پاهام سِر و بی جون بود.

اصلا قادر نبودم حتی روش بند بشم و فقط روی تخت نیم خیز شدم.

– چیزیم نشده! فشارم افتاده …برو کنار الان یکی میاد فکر می کنه من هنوز با تو سر و سری دارم که …

 

حرفم رو تکمیل نکرده بودم که بلند شد و زیر لب غرید:

– در عوض این که فکر حال و روز خودش باشه، به فکر آبرو و حیثیته! تو هنوز نمی دونی توی این عمارت تا من اجازه ندم کسی حق نداره درب هیچ اتاقی رو باز کنه؟

 

آوا رو توی بغلم کشیدم و بچه بی تابانه توی بغلم هق زد.

– چرا داد می زنی؟ بچه‌م ترسید.

 

به هر نحوه و طریقی می خواستم بحث عوض کنم و این وسط اون قرار نبود دست از سرم برداره.

– ول کن این حرف ها رو! تو بخاری ازت بلند نمیشه …می فرستم شایان دنبال یه دکتر درست و درمون بگرده.

 

آب گلوم رو فرو بردم و شالم رو مرتب کردم که ادامه داد:

– الانم اون رژ لبت رو کمرنگ تر کن.

 

پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت.

– تو همیشه روی زن های هرجایی غیرتی میشی و رگ گردن ورم میدی؟

 

یقه پیراهنش رو صاف کرد.

– زن هر جایی چه بخوام چه نخوام، مادر دخترمه …سرش غیرتی نشم که پس فردا یکی بچه لنگه ننه‌ش؟

 

امیرحافظ برای هیچ کدوم از حرف هایی که میزد مرزی نداشت.

زبونش به بی بند و باری عادت کرده بود و خیال می کرد عالم و آدم مثل غلام های حلقه به گوش همیشه این رفتار هاش رو تحمل می کنند.

 

عزمم رو جزم کردم تا به خودم و پاهام قدرت بدم و بلند شم‌.

– منو با کی اشتباه گرفتی؟ من رکسی و شایان و زیر دست هات نیستم که هرچی دلت می خواد بارم می کنی! به من میگن نیکی …می دونی که …

 

حرفم رو نصفه و نیمه قطع کرد.

با یه قهقه مسخره که از پوست تا استخوان آدم رو می سوزند.

 

– از کی تا حالا انقدر من من می کنی؟ باید بهت ثابت کنم در برابر سلطانی بزرگ، نیم‌مَن هم نیستی؟

 

این حجم غرور چطور توی همچین جسمی گنجونده شده بود؟

مانتوم رو مرتب کردم و به چهره عبوسش خیره شدم.

توی نگاهم هزاران حرف نهفته بود که حتی به خودم اجازه نمی دادم تا به زبون بیارم و به حالت عصبی رو ازش گرفتم.

 

دلم رفتن می خواست.

رفتن به جایی که فقط بتونم ثانیه ای نفس بکشم.

آوا رو از روی تخت برداشتم و اون فقط مات نگاهم می کرد.

– بچه رو کجا می بری؟ صدای آهنگ رو نمی شنوی؟ کر میشه اونجا.

انقدر که حافظ قصد داشت آوا رو نازک نارنجی بار بیاره بیشتر حرص من رو در می اورد چون دلم یه دختر لوس و نونور که با پر قو خوابیده رو در آینده به عنوان سنبل افتخارم معرفی کنم.

 

– چرا بیخیال من نمیشی؟ عادت کردی به همه چیز گیر بدی …فقط دوست داری یه ایرادی بگیری.

 

جلو اومد و هنوز دستش به دخترم نخورده بود که عقب کشیدم.

– بده من بچه رو.

رو ترش کردم.

– یه امشب به حرمت اون زن بد بختت بیخیال شو …برو بیرون همراهش برقص، توی عروسی با من‌ که نرقصیدی لاقل اون بیچاره رو آرزو با دل نزار.

 

از اتاق بیرون رفتم و منتظر نموندم تا جوابم رو بده.

سالن شلوغ تر از قبل شده بود و فقط کنجی از اون مجلس جا گرفتم که امیرحافظ با همون کت و شلوار دامادی میون جمع اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x