رمان رخنه پارت ۲۵

3.6
(12)

هنوز می تونستم خیسی زبونش رو حس کنم و کم کم تمام جون از وجودم داشت پر می‌کشید.

چند ماه مجردی من رو به مرد سابق زندگیم بی حس کرده بود.

مردی که توی تمام مراحل رابطه زناشویی خیلی ماهرانه عمل می کرد و همیشه یه رابطه رو به دست می گرفت.

 

تمام نقاط ضعف و قوت من رو به خوبی میشناخت و می دونست دقیقا من رو از کدوم ناحیه تحریک کنه تا دمای بدنم اوج بگیره.

 

پاهام سست شد و برای این‌که نیوفتم دست به بازوش گروم و با پنجه هام فشار دادم.

– بسه …توروخدا …حافظ من و تو هنوز یه حرمت هایی بینمون هست، دیگه بیشتر از این خرابش نکن.

 

از گردن به سمت گوشم رفت و لاله سرخ شده‌م رو بوسید‌.

کاری که حافظ خیلی کم پیش می اومد انجام بده و کلا توی رابطه دور بوسیدن رو خط می کشید.

– چی شد؟ چرا جیغ نمی زنی؟ من دلم می خوام واسه‌م ناله کن …نیکی انجامش بده.

 

از گوش به سمت لب هام اومد و تا خواستم جوابی بدم، لب هاش رو قفل کرد و کام عمیق و بدون جواب گرفت.

حالم داشت از این بی دست و پا بودنم به هم می خورد.

چندشم می شد از این‌ که حافظ من رو می بوسید و دست به بدنم می کشید.

تمام توانم رو‌ جمع کردم تا دورش کنم و فقط سرش رو فاصله داد.

– هوم؟ همراهی چی شد پس؟ ایستاده دوست نداری؟ می خوای برو روی تخت دراز بکش! صدای بیرون حست رو می‌پرونه؟ پاشو بریم خونه خودمون …عجله کن نیکی.

 

امیرحافظ چه موجودی بود که همچنان ناشناخته به نطر می رسید؟

میخ توی سنگ فرو بردن برام خیلی آسون تر از این حرف ها به نظر میرسید.

 

شاید من باید از راه سیاست زنونه وارد می شدم و تا قبل اشتباه عمل می کردم.

– نه …هیچ کدوم! یه دقیقه گوش‌ کن.

 

منطقی بود اما گاهی فقط جلوی من اینجوری بی کله و بی منطق می شد.

– به چی گوش کنم؟ تو دوست داری چجوری شروع کنم؟

 

آب گلوم رو قورت دادم و از آغوشش بیرون اومدم.

– امشب نه …لطفا، توروخدا برو بیرون پیش زنت؛ برو همین امشب رو به دلش بساز بعد هر چقدر که جون و توان داشتی شیره جونمو بکش و ذره ذره با حرف ها و کارت نابودم ‌کن.

 

میخ نگاهم کرد و با سکوت طولانی بالاخره به حرف اومد.

– چی پیش خودت فکر می‌ کنی؟ من قصد جونتو کردم؟ لامصب وقتی می رقصیدی حالم خراب بود، وقتی بهت گفتم هرجایی، خودم از هزار تیکه وجودم پشیمون شدم …اون وقت تو میگی برم؟ کجا برم؟ پیش کی برم؟

 

حتی درست نمی تونستم بشنوم در حالی که تک تک سلول های بدنم داشتند به نفع حافظ رای می دادند.

حس پشیمونی عجیب داشت از چشم هاش می بارید.

 

– برو پیش زنت …بعدش …

 

انگشت روی لبم گذاشت و تشر زد.

– بعدی وجود نداره! پا ازاین اتاق بیرون بزارم دیگه این حافظی رو نمی بینی که داره با ملایمت حرف می زنه! می شم همون امیر حافظی که شب ها خواب رو از چشم هات می دزده.

 

ترسیده بودم.

قلبم مثل گنجشکی توی سینه می کوبید.

حق داشت.

بی پناهی بهم فشار اورده بود.

توی مردمک کهکشان سیاه و بی انتهای چشم هاش زل زدم.

– تا الان هم همین بودی! مردونگی به خرج بده و غیرش رو اثبات کن.

 

اولین دکمه مانتوم رو پایین داد.

چرا کسی متوجه غیبت داماد نمی شد؟

چرا یکی نمی اومد به داد من برسه؟

– می دونی من نیاز ندارم خودمو با کسی ثابت کنم، کل سلطانی ها رو ارشاد کنی باز من یکی همون گرگ وحشی ام …

 

این وحشی گریش چیز ثابت شده ای بود و جای تعجب نداشت.

– چیکار کنم بیخیالم بشی؟

 

دستش متوقف شد و دوباره خیره نگاهم کرد.

– تو بلد نیستی بدون کمک یکی حتی آب بخوری …اون وقت می خوای یه کاری هم انجام بدی؟ فقط بهتره ساکت باشی، آه و ناله که بلد نیستی‌.

 

مچ دستش رو گرفتم تا پایین تر نره.

– به جز این ها …

 

متفکرانه و با پوزخند عجیبی نگاهم کرد.

– باهام نرقصیدی هنوز.

 

همین؟ اگر قرار بود به همین قانع بشه حاضر بودم ساعت ها برقصم و بعدشم بیخیالم بشه.

– خب …خب باشه! برقصیم.

 

دست روی شونه هاش گذاشتم و خودم رو با ریتم اهنگ نا واضحی که از بیرون می اومد تکون دادم که حافظ متوقفم کرد.

– اینجا نه! بی فایده‌س.

 

چی بی فایده بود؟

اینجا داشتم با پای خودم می اومدم تا باهاش برقصم و باز راضی نبود.

– پس چی؟

 

دکمه لباسم رو دوباره بست.

– اینجا کسی نمی بینه! باید بیای بیرون همراهیم کنی.

 

دیوونه شده بود.

زده بود به سرش و هیچ چیز نمی فهمید.

– بس کن حافظ …دیگه رسما داری خط قرمز ها رو رد می کنی.

 

پیچ جلوی موهام رو لای انگشتش پیچید و ته ریشش رو به پوست جناس سینه‌م مالید.

داشت مور مورم می شد.

نا خوداگاه آه ریزی از بین گلوم خارج شد.

– یادم رفته بود پیچ و تاب و بدنت فقط مختص منه! باشه …در بیار لباس هاتو همینجا با هم می رقصیم؛ می خوای بگم رکسی بیاد تو تماشاچی باشه؟

 

داشت با حرف هاش تحقیر و تحدیدم می کرد.

منظورش از حضور رکسی این بود که من یه وقت فکر فرار به سرم نزنه و مثل موش از ترس اون توی بغلش فرو برم.

 

– نه لازم نیست، من جایی نمی رم.

به اکواریوم دیواری اشاره کرد.

– جدیدا خلق و خوی ماهی گرفتی، زور لیس می خوری …در میری.

 

این کنایه حرف زدنش برام مهم نبود.

نتها چیزی که منو می ترسوند این بود که مرسده متوجه غیبت طولانی حافظ بشه و اون وقت همه کاسه کوزه ها سر من بشکنه.

– هر چقدر سعی کنی یه ماهی رو محکم توی مشتت نگه داری، زود تر جست و خیز میکنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x