رمان رخنه پارت ۳۰

4.5
(11)

می دونستم.

هر بار که حافظ داشت بار سفر میبست مدام این ها رو بهم گوش زد می کرد تا ملکه ذهنم بشه.

دیگه داشتم کلافه می شدم.

من شوهر کرده بودم تا از چهاردیواری که بابام برام درسته کرده بود، زندانی قصر بزرگ تری می شدم؟ نه که دوست داشتم شبیه همه مدام بعد از ازدواجم حداقل یکم سال خوش بگذرونم.

 

بارداری زود هنگاهمم پنج شش ماه بعد از ازدواج دست و پاهام رو بیشتر بسته بود.

– می دونم.

 

سرش رو نزدیک اورد و روی موهام رو بوسید.

– افرین …بگیر بخواب تا حافظ کوچولو هوس کلوچه نکرده. فردا از خجالتش در میام.

 

غمگین شدم.

حافظ نمی خواست من رو بفهمه.

درک کافی برای الطاف زنونه من نداشت.

 

مشت آرومی بهش زدم.

– داری بحثو میپیچونی؟ منو تو قفس نگه داشتی که چیکارم کنی؟ می دونی دو سه ماهه حتی تا سر خیابون نبردی منو؟ در و دیوار های اینجا دارن منو میخورن.

 

صورتم توی بهت رفت و انگشت زیر چونه‌م گذاشت.

– پرنسس ها اجازه ترک قصر رو ندارن! قناری ها بدون قفس در امان نیستند.

 

من رو با قناری یکی میکرد و خوب شد که می دونست زن قلبش کوچیک و ضعیفه.

– قناری هم حق ازادی داره.

دندون روی هم سایید.

– فردا می برمت بیرون دلت باز بشه …خوبه؟ برو روغن بیار الان کمرتو ماساژ بدم آروم بگیری.

 

نذاشت خودم بلند بشم و فقط با دست دراز کردنی روغن رو از کنار میز برداشت تا لباسم رو بالا بزنه.

 

هنوز رد کبودی کمربند از رابطه پیشینمون مونده بود و دیدنش برای حافظ خالی از لطف نبود.

به محض بالا رفتن لباسم، چند ثانیه ای مکث کرد.

– کار من بوده؟

 

نفس فوت کردم.

– اره!

 

دندون قروچه ای کرد و روغن روی پشتم ریخت.

– همیشه انقدر کبود میشه؟

 

عجیب نبود که این سوال رو می پرسید.

من همیشه رد کبودی هام رو با کرم می پوشوندم و اونجا هم چون دستم نمی رسید نتونسته بودم.

– اره!

 

اروم کمرم رو شروع به ماساژ دادن کرد و دست های مردونه‌ش تمام پوستم رو لمس می کرد.

کاش میشد حافظ میفهمید من آرامشش رو چقدر دوست دارم.

به محض تموم شدن کارش، خواستم لباسم رو پایین بکشم که اجازه نداد و خودش کامل درش اورد.

– عادت ندارم با لباس کنارم بخوابی! این رو گرفتنت از من واسه چیه؟ مثلا قهر کردی؟

 

پاهام رو بین پاهاش چفت کرد تا تکون نخورم و کمتر مقاومت نشون بدم.

– مگه ناز کشیدن بلدی که قهر بودن یا نبودن من برات فرقی داشنه باشه؟

 

زیر لب نوچی کرد که پوزخندی زدم و سرم رو از بازو هاش برداشتم اما اجازه نداد عقب تر بخیزم.

– خب حالا …پشت پلک برام نازک‌ نکن، هفته دیگه جای خوبی نمیرم که خوشت بیاد.

 

من تا رفتن به سر کوچه هم راضی بودم.

– کجا میری؟

 

موهام رو جمع کرد تا قلقلکش نده.

– بیرون …

 

اخم کردم.

– من تا حالا بیشتر از قم و قزوین جایی نرفتم اون وقت تو می خوای بری لبنان میگی بده؟

 

دستش رو زیر گلوم گذاشت و پوست نرم اون قسمت رو علاقه داشت که نوازش کنه و باهاش ور بره.

– حالا بخواب تا تصمیم بگیریم.

#حال

 

افکارم رو با ظاهر شدن آوا جلو چشمم پس زدم و با تندی بچه‌م رو ازش گرفتم.

حافظ همچنان بالا سرم بود و رو به مرسده گفت:

– پدرت سفارش کرده بعد مهمونی برسونمت خونه خودتون تا جشن عروسی.

 

دختر بیچاره چهره‌ش رو توی هم کشید.

– اما من امشب می خواستم پیش تو باشم، نمیشه تو راضیش کنی؟

 

متوجه عکس العمل حافظ نشدم اما از بی حوصله بودنش کاملا مشهود بود که حتی دلش نمی خواد ساعت هم تیک و تاک کنه و بی چون و چرا جواب داد:

– امشب نمیشه عزیزم! اینجا شلوغه بد خواب میشی.

 

عزیزم؟ از کی تا حالا حافظ چنین الفاظی به کار می برد؟

 

شونه بالا انداختم و بعد از این که مرسده شنلش رو پوشید رو به حافظ کردم.

– برام آژانس بگیر! داره بارون میاد آوا سرما میخوره برم دنبال تاکسی.

 

دست به سینه شد.

– بشین مهمون ها رو بدرقه کنم می رسونتمون.

 

میخواست ما رو برسونه؟

بی حوصلگی از سر و کولش می بارید و با اون کاری که توی اتاق انجام داد حتی نمی تونستم دیگه اعتماد کنم و زود مانعش شدم‌.

– نه لازم نیست! خودم زنگ میزنم آژانس بیاد.

 

جدی تر شد و نگاهی به ساعتش انداخت.

– خودت هر جا می خوای با هر ماشینی که عشقت می کشه برو اما اگه می خوای اوا رو با خودت ببری باید صبر کنی برسونمت.

 

این حرف یعنی خلع سلاح شدن.

یعنی من دیگه اجازه هیچ حرفی رو نداشته باشم و سر جام بشینم.

آوا بیتابانه بغل باباش رو می خواست و حافظ هم نمی تونست بچه به دست از مهمون هاش خداحافظ کنه.

با نزدیک شدن ویلچر تهمینه خانم سرم رو پایین انداختم که کنارم مکث کرد.

– بگم یکی برسونتت؟

 

بچه رو محکم بغلم گرفتم.

– خود حافظ گفت می رسونتمون!

 

گل سینه‌ش رو لمس کرد و یه جورایی اخم غلیض تحویلم داد.

– دو سال توی خانواده سلطانی ها رفت و امد کردی، هنوز یاد نگرفتی باید به مرد غریبه یه پسند اضافه کنی؟ آقا حافظ …مگه نه؟

 

آب گلوم رو قورت دادم.

– بله حق به شماست.

این که احترامش رو نگه می داشتم فقط به خاطر این بود که هنوز مادر بزرگ آوا محسوب می شد وگرنه حتی دو دقیقه هم نمی تونستم چنین رفتاری تحمل کنم.

 

از سر میز بلند شدم و ساک وسایل آوا رو هم دست گرفتم.

چقدر داشت خلوت میشد و جز پدر و مادر مرسده کسی نمونده بود.

کاش زود تر می رفتند.

کاش من زود تر می رسیدم خونه و این کفش های لعنتی رو در میوردم.

 

مرسده به ناچار مجبور شد با خانواده‌ش بره و طبق رسوم زن و شوهر نباید قبل از عروسی کنار هم می خوابیدند.

 

هدیه کلی آوا رو ماچ کرد و رضایت داد که برم داخل ماشین عروس و حافظ هم یکی یکی گل های روی ماشینش رو می کند و همونجا کف حیاط روی زمین های خیس ریختشون اما در کمال تعجب یکیش رو با خودش داخل ماشین اورد.

 

– بخاری میزنی! بچه سرما می خوره.

 

نگاه عجیبی بهم انداخت.

– من دارم توی حرارت بدنم آتیش میگیرم تو میگی بخاری؟

 

کت دامادیش رو در اورد و روی آوا که داشت هفت پادشاه رو خواب میدید انداخت.

شاخه گل رو روی داشبورد گذاشته بود که برداشتم و بو کشیدم.

رز هلندی آبی با بوی خوشی که آدم رو مست می کرد.

 

– بچه رو بزار صندلی عقب بخوابه!

 

خودمم می خواستم پیش تر این کارو بکنم و با آهستگی روی صندلی عقب دراز کردم و صاف نشستم که سرعتش رو کم کرد.

– چقدر آروم میری؟

 

نیم نگاهی انداخت.

– عجله واسه چیه؟

 

خمیازه ارومی کشیدم.

– خوابم میاد! خسته شدم با این کفش ها.

 

به پاهام نگاهی انداخت.

– اومدی با اینا عقل و هوش از سرم بپرونی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

🥲حافظ دوسش داشت فقط بلد نبود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x