رمان رخنه پارت ۳۵

4.1
(8)

 

– نیکی جان؟!

 

مرسده طوری داشت با تعجب نگاهم می کرد که انگار جن و پری دیده باشه.

– بله؟

 

با عطر خاص و مانتو قناری رنگش به سر و وضعم نگاهی انداخت.

– اینجا چیکار می‌کنی؟

 

با لکنت و تنها چیزی که به ذهنم می اومد رو زمزمه کردم.

– کار …کار داشتم.

 

عینک دودیش رو بالا داد.

– واو، حافظ بهم گفته بود‌ دست و بال خانوادتون تنگه …قرار شده بیای برای ما کار کنی! نمی دونستم قراره همین روز اولی شروع کنی!

 

آب گلوم رو قورت دادم.

دروغ دیگه ای نبود که حافظ بخواد بلغور کنه؟

باید چی جوابش رو می دادم؟

میگفتم دیشب زیر شوهرش خوابیدم یا به این دروغ مسخره تر از خودش ادامه می دادم؟

 

دندون قروچه ای کردم.

– هوم …اره!

 

بازوم رو گرفت و منو داخل حیاط کشوند.

– پس خوب شد دیدمت دیگه، بیا بریم بالا که کلی کار داریم! بالاخره تو خانم این خونه بودی یه زمانی می دونی چی کجاس …باید برم‌ کلی آشغال بریزم دور.

 

جدی جدی باورش شده بود من قراره کار کنم براش؟ اون آژانس بد بخت داشت اون پشت درب مدام بوق می داد و نمی تونستم حتی روی پاهام بند بشم.

 

– نه! امروز نمی تونم، چه عجله ایه؟

 

چشم هاشو ریز کرد و دست روی شقیقه‌ش گذاشت.

– پس کی؟ هر وقت که شروع کنیم دیره! بجنب نیکی جون …می خوام امشب برای حافظ سنگ تموم بزارم.

 

بلاتکلیف بودم.

باید چیکار می کردم؟

سر صبح با این اعصاب و روان خسته حتی قدرت تصمیم میری نداشتم و مرسده واقعا منو کلفت خونه‌ش فرض کرده بود و تا جایی که زور داشت منو دوباره داخل اسانسور کشوند.

 

آژانس منتظر من بود و عین احمق ها نمیتونستم حرف بزنم.

 

به طبقه بالا که رسیدیم از آسانسور پیاده‌م کرد و با کلیدی که توی دستش داشت، درب رو باز کرد.

 

باز دوباره برگشتم به همین خونه.

انگار کابوس تمومی نداشت.

حافظ با دیدن من و مرسده بیشتر رنگش پرید و قبل این که حرفی بزنه، زنش پیش دستی کرد.

– صبح بخیر آقای خان!

 

حافظ جلو اومد و سلامی کرد که باز مرسده بهش نزدیک شد.

– عزیزم چرا نگفته بودی همین امروز قرار بوده نیکی بیاد بهم‌ کمک کنه تا این خرت و پرت ها رو دور بریزم؟

 

حافظ سوالی نگاهم کرد که شونه بالا انداختم و با همون رنگ و روی پریده دیگه طاقت نیوردم و روی مبل ولو شدم.

 

چه اهمیتی داشت چی میگفتن؟ چرا یه نفر نمی فهمید دیگه واقعا توانایی ندارم.

 

توجه هر دونفرشون به سمتم جمع شد و چشم بستم تا نگاهشونو بکنن و برعکس مرسده مچم رو گرفت.

– بلند شو گلم، وقت برای استراحت زیاده هنوز که شروع نکردیم خسته شدی!

 

حافظ منگ بود هنوز.

یکی اینو لال کرده بود و من به مرادم رسیده بودم‌ اما الان نه …نباید الان خفه می شد.

 

با اون لباس قناری رنگش بد تر داشت دیوونه‌م می کرد و حافظ بازوشو گرفت.

– بیا بریم صبحانه بخوریم حالا وقت برای کار کردن زیاده عزیزم.

 

با اون بود؟

وای که از نسل آفتاب پرست ها به عمل اومده بود.

مرسده لبخندی زد.

– هوم موافقم!

 

از این‌که می خواست دست از سرم برداره خیالم راحت شد و با حرف بعدیش تیر خلاصی رو زد.

– پس تا موقع ما صبحانه می خوریم، نیکی هم قاب عکس ها رو از روی دیوار برداره، آیینه دق منه.

 

منظورش عکس های عروسی من و حافظ بود به احتمال زیاد.

دست های سردم رو به دسته مبل گرفتم.

– باید …باید برم اول به آوا سر بزنم.

 

صورت امیر رو به کبودی بود و مرسده خیلی خونسرد رفتار می کرد.

اگر می فهمیدم این وسط مقصر کیه حتما تلافی این کارشونو در می اوردم.

همین که دلم نمی خواست ابروم الان به باد بره وگرنه اینجوری خفه نمی شدم.

 

– آوا که این وقت صبح خوابه! حالا این قاب عکس ها احتمالا دستت نمیرسه بهشون قدتت زیادی کوتاهه، بیا تا ما صبحانه می خوریم، سطل آشغال های خونه رو خالی کن! مخصوصا زیر سینک.

 

وارد آشپزخونه شدن و حافظ خیلی عمیق و با پشیمونی بی هیچ حرفی نگاهم می کرد فقط.

کاش اون چنگال لعنتی روی میز توی دست های من بود تا توی چشم و چالش فرو می کردم.

 

– اینجا برای این کار ها خودش خدمه داره، من لازم نیست سطل آشغال خالی کنم.

 

صورتشو عجیب کرد.

– وا …این چه حرفیه؟ شما هر جا میری کار کنی براشون تایین و تکلیف می کنی؟

 

زبونم رو دندون گرفتم تا حرفی نزنم.

فقط دلم می خواد هر دوشون رو از جلو چشمم نا پدید کنم و برای همین لب زدم:

– میرم اتاقتون رو اول مرتب کنم.

 

هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که دست روی شونه‌م گذاشت‌.

– نه جانم، اتاق خصوصی زن و شوهر حریمشونه، غریبه ها که نباید برن توش‌.

 

سر گیجه و حالت تحوع بیشتر از قبل سراغم اومد و بی اراده طوری اوق زدم و سمت سینک آشپزخونه رفتم که خودمم پیش بینیش رو نکرده بودم.

 

هیچی …معده خالی قرار بود چیو پس بزنه؟

 

دیگه دلم نمی خواست کسی رو ببینم.

نگاه کردن به جفتشون تاوان کفاره داشت و فقط با چشم بسته پایین سینک سر خوردم‌ که صدا حافظ و گرماش بهم خورد.

– نیکی؟ حالت خوبه؟

 

دستم رو گرفت.

جلوی زنش دست من رو گرفته بود و من فقط چشم هام رو بسته بودم.

– چیزیش نیست بابا چرا شلوغش میکنی حافظ؟ یه لیوان آب بخوره حالش جا میاد.

 

چشمم رو نیمه باز کردم‌که حافظ نفسشو رو فوت کرد.

– داری برای کی نسخه میپیچی؟ یه لیوان آب بیار.

 

طوری به مرسده غرید که حتی منم دست و پاهام لرزید و کنارش قالب تهی کردم.

 

پشت دستم رو آروم با شصتش لمس می کرد و سعی داشت منو از زمین سرامیکی بلند کنه.

– پاشو نیکی، دست بنداز دور گردن من! میشنوی چی میگم؟

 

از لمس کردنش امتنا می کردم ولی کاش می فهمید و انقدر خودسرانه عمل نمی کرد تا منو بی هیچ ترسی از زنش بلند کنه و توی بغلش از آشپزخونه بیرونم بیاره.

 

از ترس افتادن، دست به گردنش گرفتم.

– منو …منو بزار زمین! خودم … میتونم.

 

به حرف هام بی توجهی کرد.

منو برد توی همین اتاقی که مرسده اونجا رو حریم شخصیشون تلقی می کرد.

 

– نیم ساعت نتونستی اون روی منو تحمل کنی اینجوری داری برام ناز میکنی تا با غش و ضعف کردن دلم نرم بشه، حالا برو فکر کن‌ بقیه منو با این روی سگم‌ چجوری تحمل میکنن که برای تو دارم گردن کج می‌کنم.

 

با من داشت حرف می زد؟

من حتی یادم نمی اومد کی داشتم براش ناز می کردم.

تا روی تخت فرود اوردم دوباره اخم هاش توی هم رفت.

– دو تا قرص LD بالا انداختی زده به معده و مغزت! قرار نبود حامله بشی که تر زدی به حال و روز خودت.

 

بد دهن بودن یکی از خصوصیات های منفی این بشر بود که نمی تونست از سرش بیرون‌ کنه.

– مامانم نگران شده تا الان، آژانس زنگ زدم …

 

دست روی دهنم گذاشت‌.

– قیافه خودتو توی آیینه دیدی؟ کجا بری؟ ضمن این که یه دروغی گفتی باید پاش واستی …

 

منظورش دروغم به مرسده بود و حالا جدی جدی دوتاشون دست به دست هم داده بودن و قصد جونم رو کرده بودن.

– کمرم و پاهام درد میکنه، نمی تونم کار کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x