رمان رخنه پارت ۳۶

3.5
(10)

 

لبه تخت نشست و به صفحه گوشیم که خاموش و روشن می شد خیره شد.

– این همه رفتی دکتر بهت قرص و دوا نداد؟‌‌‌

 

منظورش از (این همه) همون یک بار بود و دیگه بعد از اون فرصت نشد برم.

– نه نداد، اما ترجیح می دم به جای این که اینجا بمونم و بخوام به سوالات مسخره و امر و نهی زنت گوش کنم، برام یه آژانس بگیری تا برگردم خونه.

 

جلو اومد و سرش رو مقابل صورتم اورد.

– خونه تو همینجاست! کجا می خوای بری؟

 

این لحن حرف زدن برای من چندش وار بود.

شاید برای خودش خیلی مخوف به نظر می اومد.

– توی خونه خود آدم اینجوری تحقیرش نمیکنن، اگر می خوای از این راه وارد بشی …منم ترجیح میدم برم همین الان به زنت حقیقتش رو بگم.

 

یکم عقب رفت.

– کدوم حقیقت؟

 

پاهام درد می کرد و جمع کردم و با همون حس بی حالی لب زدم:

– این که من و تو دیشب با هم روی این تخت …

 

حرفم رو قطع کرد.

– یادم نمیاد!

 

دندون به هم ساییدم و یکم توی جام تکون خوردم و باز سرگیجه سراغم اومد.

دیگه کم مونده بود فشار عصبی کارم رو به پانیک اتک بکشونه و تمام صبر و استقامتم رو صلب کنه.

 

– خداروشکر که الزایمر گرفتی! لطف کن یه تاکسی هم برگردم.

 

از روی تخت بلند شد و دست به سینه ایستاد.

– جدا فکر می کنی من با یه غش و ضعف ساده و این سلیطه بازی ها رام میشم؟ هنوز نفهمیدم مثل همین امروز میتونم شبیه یه تیکه آشغال باهات رفتار کنم و تو برای یه نگاه من التماس کنی.

 

این حرف ها رو داشت به من می زد؟

نیکی نبودم اگر صبر می کردم بیشتر از این دهن بی صاحبش رو باز کنه و دری وری بلغور کنه.

 

– تو …تو الان …چی گفتی …؟

 

منتظر شنیدن جواب بودم و که درب اتاق باز شد و چهره مرسده که مانتو قناری رنگش رو در اورده بود نمایان شد‌.

– حافظ چرا ایستادی؟ از روی تختمون بیارش پایین.

 

این تخت کوفتی چه اهمیتی داشت که روح و جسمم داشت وجودم رو متلاشی می کرد.

– من دارم میرم، لازم نیست کسی منو پایین بیاره.

 

حافظ خیلی حق به جانب ایستاده بود.

تمام توانم رو به کار گرفته بودم که از تخت پایین بیام و زانو هام تابی برای نگه داشتن وزنم نداشت و لحظه ای قبل این که روی زمین فرود بیام، دست های حافظ مانعم شد.

 

– بمون روی تخت، جم بخوری من می دونم با تو!

 

تهدیدش جدی بود.

به معنای بریدن سر برام تلقی شد و سرما مرسده مونده بود بین رفتار های ضد و نقیض حافظ باید چه واکنشی نشون بده و در نهایت با لبخند مصنوعی گفت:

– اوم اره … اگر می خوای روی تختمون بمونی اشکالی نداره، به حال قراره بندازیمشون دور خیلی کهنه شده.

 

حتی اگر زمین و زمان هم به هم دوخته می شدن من حاضر نبودم ثانیه ای اینجا واستم.

– باید زحمت رو کم‌ کنم، اگر میشه برای من یه تاکسی بگیر مرسده جان.

 

اون هم رفتن من ترجیح می داد و با روی خوش از پیشنهادم استقبال کرد.

– اره راست میگی باید استراحت کنی، حالا برای تمیز کاری عجله ای نیست.

 

چقدر برای حرفش پایبند که هر طور شده باید من اونجا نقش کلفت رو ایفا می کردم.

مرسده گوشیش رو برداشت و خواست برای آژانس بگیره که حافظ مانع شد.

– لازم نیست، خودم میبرم.

 

دوست نداشتم اون باهام بیاد.

داشتم از دست خودش فرار می کردم و از طرفی دوست داشتم بابت کاری که مرسده باهام کرد یه جورایی تلافی کنم و حالا که حافظ خودش مشتاق بود اشکالی نداشت منو برسونه.

 

– عزیزم ما اینجا خیلی کار ها با هم داریم، می دونی از اینجا تا پایین شهر چقدر راهه؟

 

واقعا فکر کرده بود من پایین شهر زندگی میکنم؟ شاید در حد مختاری ها و سلطانی ها پدرم ثرونمند نبود اما حداقلش جز خانواده های ابرو مند شهر بودیم.

 

حافظ سوئیچش رو برداشت.

– برمیگردم زود.

 

سرخ شدن صورتش واضح بود.

چرا من انقدر بد جنس شده بودم؟ دلم می خواست حتی حال حافظ رو هم جا بیارم اما الان فرصت خوبی نبود.

 

لباسم رو درست کردم و برای آخرین بار بوسه ای روی گونه آوا کاشتم و همونطور که دستم به دیوار بود سمت خروجی رفتم.

 

حتی برای راه رفتن هم منت کسی رو نمی کشیدم.

حافظ خودش درب آسانسور رو باز کرد و کیف و کفش های پاشنه دارمو توی دستش گرفت.

– واستا برم کتونی هاتو بیارم.

 

قبل از پیاده شدنش دکمه اسانسور رو زدم‌که درب بسته بشه.

– لازم نیست، من حتی یک برگ دستمال کاغذی هم از خونه تو برنمیدارم.

 

دقیقا داشتم حرف های خودش رو برمیگردوندم.

همونقدر بد جنس …همونقدر رقت انگیز

 

کاش خدا انقدر برای من ساز مخالف نمی زد که وسط تابستون چنین بارون شدیدی رو روی سرم آوار نکنه و با پاهای برهنه مجبور بشم کل سنگ فرش های خیس و سرد حیاط رو طی کنم.

 

– بیا رو کولم.

 

اخم کردم و به طرفین سر تکون دادم.

– نمی خوام.

 

بی توجه به حرفم روی زمین خم شد و پاهامو دور کمرش قفل که از حرکت یهویی دستمو دور گردنش حلقه کردم.

– چیکار میکنی؟ مگه نشنیدی گفتم نمیخوام.

 

بی اعتنا سمت ماشین رفت و جواب داد:

– من حق انتخاب ندادم، این دستور بود.

 

درب ماشین رو باز کرد و منو صندلی جلو نشوند.

 

هنوز گیج و منگ بودم.

تا وقتی خودش ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.

– من پیش خدمتت نیستم که دستور میدی!

 

پوزخندی زد و از پارکینگ بیرون اومد.

– جدا؟ صبح که خیلی خوب داشتی عمل می کردی! دیشب هم حسابی به حافظ کوچولو خوش خدمتی کردی! یادته؟

 

آب گلوم رو قورت دادم و مشتی به شیشه کوبیدم که قبلش دست خودم درد گرفت.

– نه یادم نمیاد!

 

چشم هاشو ریز کرد و دندون به هم سایید.

– نظرت چیه برم تتو اول اسمت رو از N به M تبدیل کنم؟

 

در واقع این یک مورد رو اصلا خوشم‌ نمی اومد.

من تتو های حافظ رو که هر کدوم داستانی پشتش بود رو دوست داشتم.

تنها چیزی که ازش برای خودم می دونستم و یه جورایی خط قرمزم حساب میشد.

 

– برو با اتیش ردش رو بسوزون، آتیشش بزن، هر کاری میخوای بکن! اصلا چرا نرفتی یه زن بگیری اولش N داشته باشه؟

 

از حرص خوردن من خنده‌ش گرفته بود.

من هیچ وجه چیز خنده داری پیدا نمی‌کردم و این پوزخند های بی موردش حسابی منو کلافه می کرد.

در طول مسیر مدام ایرپاد توی گوشش بود و به یکی امر و نهی می کرد.

 

با منحرف شدن راهمون عصبی شدم و مشتی به شیشه کوبیدم که تماسش رو قطع کرد.

– چته؟

 

به خیابون اشاره کردم.

– باید از خیابون لاله می رفتی!

 

سری تکون داد.

– باید برم دنبال رکسی! خونه شایان یه شب نگهش داشته …پسرم دلتنگه.

 

می دونست من از رکسی خوشم نمیاد.

در واقع صورت ترسناکی داشت و چون نژادش قوی هیکل بود منو می ترسوند ولی حافظ اصلا هیچ درکی از این موضوع نداشت‌.

 

تا رسیدن به جلوی خونه شایان لب هام رو می جوییدم که حافظ رفت دنبال رکسی و تمام مدت سعی می کردم یه جوری بشینم که کمتر تماسی به سگش داشته باشم.

 

با اومدنشون توی جام خشکم زد و بار دوباره همون جای همیشگیش با پارس های ریزی نشست و حافظ دستش رو نوازش کرد.

 

– بلدی نیستی به پسرم سلام کنی؟

 

نفسم رو عصبی بیرون دادم.

– نه نمی خوام، برو دیگه.

 

رکسی هم متوجه ترسم شد و سرش رو عقب برد تا روی صندلیش بشینه.

سعی کردم پاهام رو با دست ماساژ بدم تا از شدت دردش کم‌ بشه و حافظ هر چند دقیقه یک بار نگاهم می کرد و در نهایت درست جلوی در خونه‌مون ایستاد.

 

– میفرستم شایان داروهاتو بگیره، انقدر هم راه نرو یه جا بند باش دردت کمتر بشه‌.

 

هنوز از ماشین پیاده نشده بودم و سر تکون دادم که مچ دستم رو گرفت و منو سمت خودش کشید و توی گوشم پچ زد:

– اون قرص هایی هم که صبح بالا انداختی مال سر درد من بود نه LD.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x