رمان رخنه پارت ۵

3.7
(12)

طاق باز روی تخت خوابید.

اصلا به سوالم جواب نداد.

طبیعی بود خب جوابی نداشت که بده.

آوا کم کم خوابش برد.

هر بار که میدیدمش ارزو می کردم این بار آخر نباشه!

 

کنار امیرحافظ درازش کردم.

آوا اندازه یه بازو حافظ می‌شد و تناقض با مزه ای بود.

لباس هام رو پوشیدم و جلوی آیینه رفتم تا موهامو ببندم و نگاهم روی قاب عکس ها ثابت موند.

یکیش عکس عروسیمون بود.

چقدر ژستمون با عشق بود اما فقط برای عکاس.

در واقعیت امیرحافظ فقط یک شوهر بود که بابام به خاطر پول و اموالش راضی شده بود منو به این خانواده بده.

اولش خیال می‌کردم فقط پول داره اما روزی که اومد خواستگاری فهمیدم به جز اونا از تیپ و قیافه و غرور کاذب هم برخورداره.

 

موهامو بالا بستم.

صدای اذان از مسجد محل تا اخرین طبقه اپارتمان سلطانی رسید.

نگاهی به کمد و کشو ها انداختم.

هنوز لباس های خودم بود.

هنوز لاک و لوازم ارایش من میز رو اشغال کرده بود.

دلم برای این خونه تنگ شده بود هرچند توش خاطرات خوبی نداشتم.

کنار آوا دراز کشیدم.

انگار هر سری اخرین باری بود که با دخترم وداع می کردم.

متوجه نشدم چطور خوابم برد و روح از جسمم پر کشید.

با تیغ کشیدن افتاد روی چشم هام، پلک باز کردم.

بدنم انگار کوفته بود.

آوا سرشو روی دستم گذاشته بود اما اثری از امیرحافظ نبود.

آروم دخترمو جدا کردم.

ساعت هشت شد و خیلی اتفاق عجیبش بود که حتی مامان سراغی ازم نگرفته بود.

هول زده طرف سالن رفتم که متوجه امیرحافظ با بالا تنه لخت توی آشپزخونه شدم.

– صبح بخیر خانومم.

خانومم!

چه واژه نا آشنایی.

بی توجه به چرب زبونیش پرسیدم:

– گوشیم نیست.

 

سرشو تایید وار تکون داد.

– پیدا میشه!

ماگ قهوه‌ش رو روی میز گذاشت.

– مامانم نگرانم شده، حتما دلش هزار راه رفته.

لیوانی سمتم گرفت.

– شده بود! زنگ زد بهش گفتم دیشب پیشم بودی.

 

ابرو بالا انداختم.

– کی زنگ زد؟ واسه چی گفتی من اینجام؟

دست روی بینش گذاشت به نشونه سکوت.

– هیس آوا خوابش سبکه! چی میگفتم؟ دخترش کدوم خراب شده ایه نصف شبی؟

دستی توی موهام کشیدم.

– خودم یه دروغی بهش می گفتم! میشناسیش الان هزار تا فکر ناجور پیش خودش میکنه!

 

روی مبل لم داد و طبق روال پا روی پا انداخت.

– مگه دروغه؟ رفتی خونه حتما براش تعریف کن.

می خواست اشکم در بیاد.

بلند شدم و شالمو روی سرم انداختم که بهم اشاره کرد.

– کجا به سلامتی؟

دهن کجی کردم.

– شب مهمون داریم، میرم خونه مامان دست تنها نباشه.

 

مشتش سفت شد و لیوانشو روی میز کوبید.

– مهمونتون کیه؟

اخم شدیدی روونه‌ش کردم.

– تو رو سننه؟ خواستگارمه!

مثل برق و باد از جاش بلند شد و توی یک قدمیم ایستاد.

– خواستگار غلط کرده با تو! نمیدونه تو بچه داری؟ نمیدونه طلاق گرفتی؟

جلوش قد علم کردم.

– اتفاقا میدونه، و چون می دونه شوهرم چه حیوون صفتی بوده، می خواد ازم خواستگاری کنه …

 

دستش بالا اومد.

تا چند سانت نزدیک صورتم اما همون بالا مشت شد و تبدیل به سیلی شد.

چشم هام رو باز کردم و با صورت گر گرفته‌ش مواجه شدم.

– من هرچقدر سعی میکنم با تو کنار بیام فایده نداره، برو وسایلتو جمع کن، گوشیت تو کشو پای تخت …از این خونه بیرون رفتی گوشیتو از حالت سایلنت در میاری هر وقت زنگت زدم بدون هیچ عذر و بهونه ای جواب میدی ولله پشت گوشتو دیدی آوا رو هم میبینی!

 

گوشیم رو از توی کشو کنار تخت ب داشتم و با ظاهر تقریبا آشفته از اپارتمانش بیرون زدم.

درب آسانسور رو باز کردم همزمان پرستار آوا باهام چشم تو چشم شد.

نگاه کذایی بهش انداختم و بی توجه بهش پایین رفتم.

کمرم به خاطر رابطه دیشب درد گرفته بود، طبیعی بود که از چند ماه دوری بخواد برای رام کردنم منو به تخت بکشونه.

سوار ماشین قراضه‌م شدم و راه افتادم.

کاش می تونستم خودم به آوا صبحانه بدم.

سر راه لباس های کارم رو از خشک شویی تحویل گرفتم و بالاخره به خونه رسیدم.

 

مامان که همیشه کله سحر بلند می شد الان شک نداشتم به محض ورودم سین جیم میکنه.

کلید انداختم و خواستم بی سر و صدا راهی اتاقم بشم که با صداش مانعم شد.

– علیک سلام.

سمتش برگشتم.

– سلام!

اخم کرد و لیوان چاییشو دوی میز گذاشت.

– نگفتی میری دیدن حافظ!

شالمو بیرون کشیدم.

– دیدن حافظ نرفتم! میخواستم دخترمو ببینم.

قندی برداشت.

– اگه هنوز دلت گیرشه واسه چی این پسره رو سر میدوونی؟ سر و گوشت می جنبه، یا میری دفتر کارش یا شب خونه‌ش میخوابی! اگه انقدر دلت هواشو کردی واسه چی طلاق گرفتی؟

عصبی از روی مبل بلند شدم.

– چی خیال میکنی مامان؟ فک کردی شب رفتم بغلش خوابیدم؟ انقدر احمقم که باز دم به تله‌ش بدم؟ میگم رفتم دیدن آوا.

نزدیک شد و موهای بافته شدم رو عقب فرستاد.

– گردنت از هفت جا کبوده! لاقل برو قرص بخور شکمت بالا نیاد.

مامان خیلی رک بود.

با چشم هام نگاه می کرد و ذهنم رو می خوند.

هیچ وقت نمی تونستم بهش دروغ بگم.

– مامان؟

زیر لب “هوم؟” گفت که سرمو پایین انداختم.

– ببخشید! نمی‌خواستم اینجوری بشه … به خدا خودت می دونی توی این چند ماه پا کج نذاشتم، نفهمیدم چی شد به بهونه آوا منو کشوند خونه‌ش.

سری تکون داد.

– تا خود ادم سر و گوشش نجنبه مرد تحریک نمیشه؛ میرم زنگ میزنم مهمونی امشب رو کنسل می‌کنم. پسر مردم مسخره ما نیست که دخترمو وبالش کنم پس فردا حافظ بره هزار جور بلا سرش بیاره.

راهی اتاقم شدم و همزمان لب زدم:

– نه کنسلش نکن! حافظ هیچ غلطی نمی تونه بکنه، من دیگه زنش نیستم.

 

داخل اتاق شدم و از توی کشو قرص جلوگیری برداشتم و تو گلوم انداختم‌.

هنوز فرو نرفته بود که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.

خودش بود.

هنوز هم به اسم قبلی ” حافظم” سیوش داشتم.

قرص رو با آب فرو بردم.

بین جواب دادن و ندادن بلا تکلیف بودم که تلفن قطع شد.

نفس راحتی فوت کردم و دوباره صدای تلفن خط ثابت خونه در اومد.

مامان تلفن به دست در حالی که فقط لباس زیرم تنم بود عازم حموم شده بودم، داخل اتاق شد.

– جوابشو بده …

تلفن رو ازش گرفتم و روی گوشم گذاشتم؟

– چی می خوای؟

صدای خشک و جدیش توی گوشم پژواک شد.

– چرا گوشیتو جواب ندادی؟

همونطور که حرف می زدم لباس های زیرمم در اوردم.

– دستم بند بود! حالا که چی؟ باید جواب پس بدم؟

سکوت کوتاهی کرد.

– اسم طرف چیه؟

متعجب پرسیدم:

– طرف کیه؟

صدای سایش دندون های رو تونستم بشنوم و همزمان یوختن کاغذ سیگارش …

– همون بی ناموسی که میخواد بیاد خواستگاری زنِ من!

قبل این که وارد حموم بشم تمام حرصمو روش خالی کردم.

– هر بار یادت بیارم ما طلاق گرفتیم؟ حتی عده منم تموم شده دیگه زندگی من و ازدواجم به تو هیچ ربطی پیدا نمی کنه.

گوشی رو قطع کردم روش.

نذاشتم ادامه بده و داخل حموم شدم.

زنگ خورد …

یک بار نه، برای هزارمین بار اما حتی مامان هم جواب نداد.

حوله پیچ بیرون اومدم و همزمان دوباره تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.

با خیال این که امیر حافظ باشه جواب دادم:

– دست از سرم بردار، گورتو‌گم کن حافظ …

هنوز می‌خواستم به حرفم ادامه بدم که صدای اشنایی پیچید:

– ببخشید؟ نیکی خانم شما خوبی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x