رمان رخنه پارت ۵۶

4.4
(17)

 

نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم و دست روی شونه‌ش گذاشتم که به بالا نگاه کرد و از کنارم کف شیو رو برداشت.

– حالی به هولی میشی دستم بهش میخوره؟

 

لب پایینم رو به دندون گرفتم.

– نه …من انقدر ها هم سست عنصر نیستم.

 

با دو انگشت سعی کرد کف رو به نقطه مورد نظر بکشه و بی اختیار چشم بستم تا صدای نفس های عمیقم توی سینه حبس بمونه.

پنجه دستم رو روی شونه‌ش محکم تر کردم.

– لعنتی …چرا اومدی تو؟ گفتمت همون بیرون بمون زود میام.

 

پوزخندش بد جور حس با سخره گرفتن حس زنونه‌م رو داد.

– با دست پس میزنی، با پا پیش میکشی!

 

 

نفس های تندم و دست های داغش باعث میشد حرکتم بیشتر بشه و دوباره غرید:

– آروم بشین نیکی، زخم میکنی خودتو.

 

جیغ تو گلویی کشیدم.

– زود تمومش کن حافظ …

 

به محض پایان دادن به کارش بلند شدم تا خودم رو آب بکشم و نگاه اون هنوز بدنم رو کنکاش میکرد

– تپل تر شدی!

 

از حرف یهویی جا خوردم و حق به جانب در حالی که شیر آب رو می بستم جواب دادم:

– طبیعیه، حامله‌م خب! مشخص نیست؟

 

 

– بد نیست! اگر بعد از حاملگی لاغر تر نشی.

 

کل حموم از سنگ مرمر و آیینه بود.

توی هر نقطه‌ش میشد ویو سر تا پایی از خودت داشته باشی و نگاه اجمالی به خودم انداختم.

– تو که چاق دوست نداری!

 

باهام زیر دوش اومد.

– هنوزم دوست ندارم، اما یادم نمیاد گفته باشم انقدر استخوانی ام دوست دارم!

 

از زیر دوش کنار رفتم تا اون خودش رو آب کشه و تا موقع حوله دور خودم پیچیدم.

– جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه جناب …

 

با دست های خیسش چند قطره آب بهش پاشید که خودم رو جمع کردم.

– من چیزی رو پس نمیدم، باب میلم نباشه میکوبم از نو میسازی.

 

– چیه؟ زل زدی …غریبی میکنی! با هم آشنایید کنه.

 

سرمو برگردوندم و ریز خندم.

– میشناسمش نیاز به معرفی نیست، زود بیا بیرون‌ گشنمه …

 

با محض بیرون‌ اومدم صدای بسته شدن شدن شیر آب اومد و طی یک دقیقه فاصله دور کمرش حوله پیچید و بیرون اومد.

 

– نگفتم به این زودی!

 

از روی میز اسپری بدنم رو برداشتم و زدم که اومد و پشتم ایستاد تا توی آیینه نگاهم کنه.

– امشب زیادی رمانتیک شدم، وقتشه یکم خشن تر برخورد کنم دیگه واسه من‌ تایین و تکلیف نکنی.

 

این ته حرفش بود.

تنها چیزی که من توی زندگی با امیر حافظ یاد گرفته بودم.

کنار اومدن با چیز هایی که هر کدومش باعث میشد زندگی زهر بشه برای هر کس …

 

#حال

 

غرق شدن توی افکارم مساوی شده بود با سو استفاده حافظ از خلسه ذهنیم و کشوندن من توی وان.

 

– همینو می خواستی؟ بهونه بود این‌چیزا که یک ساعت با من بحث میکردی!

 

فکر میکرد من از این حالت خیلی خوشم اومده اما با پوزخندی حرفش رو تکذیب کردم.

– زیاد به دلت صابون نزن …برو خداروشکر کن همین حالا جیغ و داد نمیکنم.

 

سرش رو از پشت نزدیک گوشم اورد.

– بکن! کسی جلوتو گرفته؟

 

مکث کوتاهی کرد و با خنده مصنوعی ادامه داد:

– اما من اگر جای تو بودم انرژیم رو واسه چیز های بهتری نگه می داشتم …تا شعاع دویست متری از هر زاویه ای که نگاه کنی جز ما دوتو هیچ کس دیگه ای زندگی نمیکنه.

 

سر شونه هام رو شامپو ریخت که سوال توی ذهنم رو مطرح کردم.

– وقتی مرسده بشه زن زندگیت، تو باز هم حاضر نمیشی به خاطر اون و بچه‌ش از کار و بیزنیس بگذری؟

 

آروم شامپو بدن با رایحه عسل رو روی بازو هام کشید و پایین تر اومد.

– چی توقع داری؟ مرسده وارث مختاری هاست …برای اون از کار که هیچی، از هر چیزی میگذرم.

 

داشت اذیتم می کرد یا از ته دل حرف میزد.

– یعنی چون من وارث کسی و چیزی نبودم فقط لیاقت اون زندگی رو داشتم؟!

 

با سر انگشت شامپو رو به امتداد ستون فقراتم برد.

– الان چی شده همچین سوال های چرندی می پرسی؟ مشکلت با مرسده‌س یا زندگی من؟

 

سرمو برگردوندم.

 

– مشکلی با زندگی تو و زنت ندارم، نمی خوام آه زنت گردن گیر زندگی من بشه …لازم نبود اون همه وسایل بچینی طبقه پایین، من فوقش تا یک ماه دیگه اینجا بمونم.

 

دستش محکم دور شکمم حلقه شد.

– تا فردا خیلی چیزا ممکنه تغییر کنه، از این برنامه نچین واسه خودت.

 

نفسم به شمار افتاد.

کاش نفس هاش به گردنم نمیرسید.

– باز کن دستتو …حالم داره بد میشه.

 

لبخند کم رنگی روی لب هاش اومد.

به قدری محو که حتی تشخیصش سخت بود.

– وقتی آوا رو حامله بودی هم حالت بد میشد.

 

عصبی از لای دست هاش بیرون اومدم.

 

– هدفت چیه؟ من حاملم؟ تو از من بیشتر خبر داری یا خودم؟

 

دوش آب رو باز کرد و منو زیر دوش برد.

کنترل کردن بخشی از رفتار های ریز و جز حافظ به حساب می اومد و در هر شرایطی ازش پیروی می کرد.

 

– من تورو بیشتر از خودم میشناسم! بیا بشورمت … جونم در اومد از صبح به عره و اوره و شمسی کوره سر و کله زدم.

 

کل بدنم رو دست کشید.

انگار دیگه براش طبیعی شده بود.

هیچ عیب و ایرادی برای محرم و نامحرم بودن ما نبود نه برای من …بلکه برای اون.

 

من رو شبیه بچه ها داشت تر و خشک میکرد و حوله رو خودش دورم پیچید.

زبونم بند بود.

شاید خودم نمی خواستم مانع رفتار پدرانه‌ش بشم.

 

– آوا رو میارم کنار خودمون، شب‌ها گرسنه میشه بیشتر شیر میخواد.

 

حافظ از اتاق بیرون رفت و من از موقعیت استفاده کردم تا لباسم رو بپوشم.

کاش زود تر می شد از زندان حافظ رها شد.

حداقل اتاق چهاردیواری که بدونم هیچ مردی قرار نیست سرش رو کنارم روی بالشت بزاره.

خودم داشتم از این نزدیکی بیش از حد خسته میشدم.

 

با برگشتن حافظ توی تخت مستقر شدم و اون آوا رو روی تخت مخصوصش گذاشت و حصارش رو بالا کشید.

– به این زودی میخوای بخوابی؟

 

من بی خوابی به سرم زده بود.

می خواستم بیدار بمونم و بر عکس من حافظ داشت بیهوش میشد.

– اره خوابم میاد، فردا شایسته قراره بیاد باس زود بخوابم.

 

تخت رو دور زد و دراز کشید اما قبلش بوسه ای روی لپ آوا کاشت طوری که خواب زده نشه.

– اما من چشمم گرم نمیشه.

 

دستش رو باز کرد و به توی تاریکی اشاره زد.

– بیا تا گرمش کنم

مردد بودم.

نمی خواستم برم اما افکار ذهنیم من رو به سمتی می برد که تمام و کمال در اختیار حافظ قرارم بده اما اینجا قلب حکم سنگین تری می داد.

 

– چیه؟ چرا معطل میکنی؟

 

لبم رو به دندون گرفتم.

– نه لزومی نداره …خودم می خوابم.

 

چشم هاشو ریز کرد و دستش رو بست.

– به درک! بخواب.

 

دلگیر نشدم

من عادت داشتم اما نه حالا که قبلش داشت با ملایمت رفتار می کرد.

 

***

– پاشو نیکی، شایسته داره میاد بالا.

 

صدای حافظ بود.

مثل ناقوس توی گوشم برای بیدار شدن.

نیمه چشمم رو باز کردم که آوا توی بغلش بود و داشت با بالا تنه برهنه بهم نگاه میکرد.

– حسش رو ندارم!

 

عصبی بچه رو روی تخت گذاشت و پتو رو کنار زد.

– پاشو خودتو لوس نکن! من الان حوصله ندارم نی نی به لالات بزارم …بلند شو شایسته باس بره مطب.

 

چشم هام رو مالیدم و با کسلی بلند شدم.

– میاد اینجا؟

 

مانتویی از توی چمدونم در اورد و روی تخت انداخت.

– می خوای راهش بدم تو اتاقم تخت خواب مون رو نگاه کنه؟ بلند شو نیکی …شایان بس که زنگ زد سرسام گرفتم، باس برم جلسه.

 

مانتوم رو به زور تنم کردم که آوا اومد بغلم و همراهش توی سالن رفتم.

حتی فرصت نداد صورتم رو بشورم.

من که می دونستم حامله نیستم و فقط میخواستم این ازمایش رو جهت راحت کردن خیال حافظ انجام بدم.

 

به محض ورودم به سالن، شایسته همراه کیف سامسونت و تیپ رسمی همیشگیش داخل شد.

حق داشت با دیدن من تعجب کنه دختر بیچاره.

 

هنوز خواست چیزی بگه که حافظ اشاره کرد.

– بشین شایسته …بجنب که عجله دارم.

 

رو به حافظ کردم.

– عجله واسه چی داری؟ تو برو به کارت برس.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
2 سال قبل

Thanks 💓💖
ولی کم بودا☹️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x