رمان رخنه پارت ۶

4.6
(14)

با لکنت گفتم:

– ببخشید شرمنده، فکر کردم …

حرفم رو نیمه قطع کرد.

– اشکالی نداره؛ خواستم بگم امشب ما همون ساعتی که با هم مقرر کردیم با خانواده مزاحم میشیم، فقط یه عرض خصوصی خدمتتون داشتم روم نمیشد چشم تو چشم بپرسم.

پر استرس و با صدای لرزون پرسیدم:

– طوری شده؟

مکث کرد.

– نه طوری نیست، فقط مادرم با این قضیه که شما بچه دارید یکم مشکل داره که مبادا بعدا برای زندگی مشترکمون اتفاقی بیوفته.

صدامو صاف کردم.

– دخترم پیش پدرشه منم فقط می تونم هر چند وقت یک بار ببینمش متاسفانه، از این بابت هم خیالتون راحت طوری نیست.

حس کردم خیالش راحت شد و با خداحافظی سر و ته قضیه رو هم اوردم و به محض قطع کردن پیامی برام اومد.

” خون پسر مردم گردن خودت نیکی، ادرسشو پیدا کردم برو به جونش دعا کن ”

 

این پیام امیرحافظ بود.

می دونستم نباید دست کمش بگیرم.

اون شبیه پادشاه ها بود.

همه چیز در دسترسش، هر چیزی که اراده می کرد بهش میرسید و حالا هم شک نداشتم شوخی نمی کنه اما دیگه اهمیتی ندادم چون تصمیمم رو گرفته بودم و با اتفاقات دیشب مطمعن شدم.

 

پیامکش رو جواب ندادم و در عوض لباس هام رو پوشیدم.

مامان داخل اتاقم شد و سبد رخت چرک ها رو خالی کرد.

– با کی حرف می زدی؟

نفسمو فوت کردم.

– شخص خاصی نبود.

 

نمی خواستم راجب حرفی محمد زد، به مامان چیزی بگم.

اون زیادی حساس بود و شاید سر همین قضیه بهونه می شد تا خواستگاری رو بهم بزنه.

 

اخه مامان همچین بی میل نبود که من دوباره زن امیرحافظ بشم.

اون تو روی همه از خودش فرشته ساخته بود و حتی همین خونه رو واسه مامان خریده بود که البته شیربهام حساب می شد.

 

***

برای بار دوم بود که کسی خواستگاریم می اومد و استرس کل وجودمو گرفته بود.

فرقش با سری پیش فقط نبود بابا بود که سر طلاق من یک شبه هزار سال پیر شد و دو روز بعد هم خواب ابدی رفت.

 

با زنگ ایفون از فکر بیرون اومدم و شال گلبهی سرم کردم که مامان سمتش رقت و برای لحظه ای مات مانیتور کوچیک ایفون شد.

– تو بهش گفتی بیاد؟

 

به سمتش دوییدم.

– کی؟

 

متعجب نگاهم کرد.

– امیرحافظ …

متعجب بودم.

همچنان دستم لرزش داشت.

اومده بود اینجا چیکار؟

نفسمو فوت کردم و شالمو محکم کردم.

– درب رو براش باز نکن مامان.

 

مامان لب به دندون گرفت.

– خب الان اون بنده های خدا میان پشت درب زشته امیرحافظ هم اونجا باشه.

 

کفش هام رو برداشتم.

میرم پایین دست به سرش کنم.

 

مامان دستمو گرفت.

– طوری بفرستش بره که ابرو برامون نمیمونه، در و همسایه نمیگن دخترشون طلاق گرفته دامادشون هر روز میاد جلو خونشون؟

شونه بالا انداختم و کلافه پله ها رو پایین رفتم.

از بعد زایمان همچنان زیر شکمم و قسمت بخیه هام تیر می کشید و برای همین یکم از سرعتم کاستم.

 

به جلوی درب رسیدم و بازش کردم.

– چیه؟ اینجا چی میخوای حافظ؟

 

اخمی کرد.

– سلامت کو؟ می دونی من از زن های بی ادب خوشم نمیاد.

 

اخم شدید تر از خودش تحویل دادم.

– برو از اینجا، الاناس که مهمون هامون برسن.

دست به سینه شد و بهم از بالا نگاه کرد.

– بشین تا بیاد.

 

سوالی نگاهش کردم.

– چی؟ چیکارش کردی؟

 

گوشه شالمو گرفت.

– هیچی ولش کن! رفتنم شرط داره.

به کوچه نگاه کردم‌.

– چه شرطی؟ اصلا چرا واسه من شرط میزاری؟

مچ دستمو گرفت و با همون صندل هام منو طرف ماشینش کشید.

– خوشت میاد تو کوچه و جلوی در و همسایه مشت‌و‌مالت بدم؟

 

فرصت نشد حرفشو تحلیل کنم و منو توی صندلی عقب ماشینش نشوند و خودشم سوار شد.

– بزار برم سر جدت، به خدا گناه! به امام زمان من و تو اینجوری زیر یه سقفیم گناهه.

 

انگشت روی لبم گذاشت.

– دیشب که زیرم ناله می کردی گناه نبود؟ ببند دهنتو نیکی من امشب اعصابم ندارم.

نالیدم.

– چی میخوای از جونم؟

 

پوزخندی زد.

– اها این شد حرف حساب! هیچی …یا امشب خواستگارتو میفرستی پی کارش یا یه جوری سیکشو میزنم تا از مردونگی بیوفته.

چشم روی هم فشار دادم‌.

– تو چه جونوری هستی؟ چجوری می خوای اون دنیا عذاب بکشی؟

پوزخندی زد و رد کبودی های دیشب رو لمس کرد.

– تو کاری به این کارا نداشته باش!

 

دسته درب رو کشیدم و خواستم پیاده بشم که مچمو گرفت.

– نیکی، به ولله بخوای منو دو در کنی، یه کاری می کنم تا اخر عمرت جرعت نزدیک شدن به اوا رو نداشته باشی خوشگلم.

 

دستمو ول کرد که درب رو به هم زدم و سمت خونه دوییدم.

قلبم طوری به سینه می کوبید که صداش توی گوشم اکو می شد.

پله ها رو بالا رفتم و مامان منتظر نگاهم کرد.

 

– چی شد؟ رفتی تو ماشینش چیکار؟

 

بیچاره وار روی پله نشستم و مامان دست روی شونه‌م گذاشت.

– مامان؟

کنارم نشست.

– هان؟

 

در حالی که سعی می کردم اشکمو نگه دارم لب زدم:

– برو بهشون زنگ بزن این خواستگاری احمقانه رو کنسل کن.

مامان صورتمو به طرف خودش چرخوند.

– چی؟ رفتی اون پایین حافظو دیدی جنی شدی؟ میخوای با ابروی ما بازی کنی؟

 

از روی پله ها بلند شدم.

– سوال نپرس مامان!

اجازه ندادم مخالفت کنم و طرف اتاق رفتم.

واقعا ظرفیتم تکمیل شده بود.

کلید توی قفل چرخوندم و پشت درب سر خوردم.

لعنت بهت امیرحافظ …

***

نیومدن.

هیچ کس نیومد امشب.

مامان هر چند دقیقه یک بار برای این که مطمعن بشه بلایی سر خودم نیوردم می اومد غر میزد و می رفت.

 

چقدر گذشت؟

انقدر که هوا داشت رو به گرگ و میش می رفت.

حالا من فردا با چه رویی می رفتم سر کار؟

اونم شرکتی که صاحب کارم خواستگار رکب خوردم بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

عزیزم کاش میشد پارت گذاری بیشتر بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x