رمان رخنه پارت ۶۸

4.8
(17)

 

 

– واسه چی اینجوری نگاهم می کنی خب روتو برگردون ادم خوشش نمیاد.

 

اخم کرد و جدی پرسید:

– تو مگه یه شکم نزاییدی؟

 

متعجب جواب دادم:

– خب که چی؟ این دیگه چ سوالیه نصف شبی؟

 

به شکمم اشاره کرد.

– پس چرا هنوز تخته شکمت؟ ترک و افتادگی پوستی نداری!

 

لباسم رو پایین دادم و خجالت زده توی تخت رفتم.

– حافظ منو به زور پماد و روغن های گیاهی می زد که مبادا هیکلم بهم بریزه.

 

عجیب ترین سوالی که یک زن می تونست از همسر سابق شوهرش بپرسه می تونست همین باشه ولا غیر.

 

– حافظ لاغر دوست داره؟

 

زیر پتو خزیدم و تا چونه‌م بالا کشیدمش.

– حافظ هر چیزی که توی دستش جا بشه رو دوست داره! نمیفهمم دلیل این سوال هات چیه واقعا بگیر بخواب.

 

موهاش رو از لای گیره سر‌ش باز کرد و سرش رو جلو اورد و آروم پرسید:

– با تو هم توی رابطه خشن بود یا فقط از من عصببانی بود اینجوری کرد؟!

 

کلافگی رو میشد از چهره من تشخیص داد.

حتی نمی دونستم باید حسود کنم یا راهنمایی اما خب در هر حال اون قرار زود در ادامه با حافظ زندگی کنه و اشکالی نداشت اگر جوابش رو می دادم.

 

– هر کسی یه رگ خوابی داره، از جمله حافظ! هر وقت پیداش کنی دیگه خشونتش رو نمی بینی.

 

 

توی جاش دوباره دراز کشید.

به سقف خیره شدم.

کاش حافظ زود تر از حموم در می اومد که دوباره مجبور نباشم به سوال های عجیب مرسده جواب پس بدم.

اما مثل این که حالا حالا ها ادامه داشت …

– اگر واقعا حامله باشی چی؟

 

نفسم رو فوت کردم.

– هیچی …من دلم نمیخواد یه بچه نا مشروع به دنیا بیارم خیالت راحت.

 

خواست چیزی بگه اما انگار خدا حرف دلم رو شنید و امیر حافظ با همون حوله با کمر و یکی دور گردنش بیرون اومد.

مرسده خودش رو به خواب زد و منی که داشتم عضلات شکم حافظ رو می شمردم هنوز بیدار بودم.

شلواری از توی کشو برداشت و چون خیال می کرد تاریکه و کسی قرار نیست ببینه همونجا پوشید و حوله‌ش رو آویزون کرد.

 

طرف تخت اومد که نتونستم به سکوتم ادامه بدم.

– تیشرت نمیپوشی؟

 

اخم کرد و دراز کشید.

– نه! کی دیدی وقت خواب لباس بپوشم؟

 

یقینا که حرف های مارو مرسده می شنوید و توی دلش جد و آبادم رو یاد می کرد.

پشتم رو به حافظ کردم که بهم نزدیک شد و حلقه دستش رو دور کمرم حس کردم.

 

خداروشکر که از پایین نمی شد نمای واضحی از روی تخت داشت و آروم تو گوش حافظ پچ زدم:

– برو …برو عقب!

 

بر خلاف حرفم حتی پاهاش رو هم قفل کرد و نزدیکی بیشتر شد.

– هیشش، خودت می دونی هر چیزی که توی دستم جا بشه آرومم میکنه.

 

وای که باورم نمیشد بین صدای شر شر آب حموم حرف های زنونه مارو شنیده باشه

 

 

کاش میشد همین لحظه با جیغ بلندی پسش بزنم.

کاش می تونستم بلند و رسا بهش بفهمونم نمی خوام بهش نزدیک بشم یا خودش بهم بچسبه.

 

من از مرسده نمی ترسیدم.

حتی حافظ هم برام نقطه ترسناکی مثل گذشته نداشت.

اما خودم چی؟ اینجا موندم خیلی بد تر از چیزی میشد که توی تخیلاتم بگنجه.

دست روی شکمم گذاشتم.

 

وقت تلف کردن باعث میشد روز به روز بیشتر و بیشتر من وابسته جنین توی شکمم بشم و این حس مادرانه و مهربانانه اجازه نمیداد قدرت بگیرم و عذاب وجدانش باعث میشد هر زمان که افکارش با سمتم حجموم بیاره، از پا بندازتم.

 

کاش آفتاب زود طلوع می کرد …

 

***

هیچ صدایی نبود.

یه سکوت همیشگی و تختی که دیشب حضور امیر حافظ برام پرش کرده بود.

 

نگاهم رو سمت پایین چرخوندم و مرسده هنوز هم خواب بود.

 

آروم از تخت پایین اومدم و بی توجه به هرچیزی اول سراغ اتاق اوا رفتم.

عجیب بود که دیشب بیدار نشد و همین نگرانم کرد.

نبود …توی اتاقش غیب شده بود.

 

ترسیده سمت سالن رفتم و با دیدنش بغل امیر حافظ نفس ارومی کشیدم.

– هوفف قلبم اومد توی دهنم.

 

در حالی که سعی داشت همزمان با کنترل کردن آوا دکمه سر دست کتش رو ببنده جواب داد:

– بس ک مادر نمونه ای! دنیا رو اب ببره تو رو خواب میره …

 

بچه رو با تشر از بغلش گرفتم.

– خسته بودم! حالا که چی؟

 

یقه کتش رو درست کرد و جواب داد:

– یه چیزی هم طلبکار شدی!؟ دیشب باس رو زمین می خوابوندمت جای مرسده الان قد علم نکنی دندونت تیز بشه.

 

بی حوصله از بحث کردن باهاش روی صندلی نشستم و سعی کردم و تا زمان رفتن حافظ از شیر دادن به آوا خود داری کنم.

 

– گوشیم توی ماشینت جا مونده! میخوام …لازمش دارم.

 

رو به روم نشست و با قاشق چای خوری فنجونش رو هم زد.

– به کی میخوای زنگ بزنی؟

 

اخم کردم.

– واسه اینم باید جواب پس بدم؟

 

عصبی قاشق رو رها کرد و ضربه یواشی روی میز زد.

– تو وقتی توی خونه منی، تخم و ترکه من توی بغل و شکمته صد البته که باید جواب پس بده ولا غیر …

 

دندون روی هم ساییدم.

– محض رضای خدا یه چیزی بگو ادم شاخ در نیاره؛ من خودم میدوم حامله نیستم اون وقت تو هی چپ و راست اینو بکوب تو صورتم، ضمنا امروز برمیگردم خونه مامانم …اینجا موندنم هر روز حالمو بد تر میکنه، دارو هام رو نیوردم.

 

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

از ترحم نگاهش خوشم نمی اومد.

حالا دیگه شاید زور نمی‌ گفت اما با این حال چنین اجازه ای هم صادر نکرد.

– دو ساعت یه قرار کاری دارم، برگشتم یه فکری به حالش می کنم …ضمنا اون وسایلی که دیروز واسه پایین چیدن رو محض خالی نبودن عریضه نبوده، مرسده اذیتت میکنه برو پایین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x