رمان رخنه پارت ۷

4.2
(15)

زیر پتو رفتم و تا خرخره بالا کشیدمش.

افتاب طلوع کرد و من همچنان قصد نداشتم بلند بشم.

نمی تونستم.

اصلا دست خودم نبود.

باز هم تقه های مامان به درب اتاق.

– نیکی؟ خیر ندیده یه حرفی بزن ببینم زنده ای یا نه! زنگ می زنم داییت بیاد تکلیفمو باهات روشن کنه، هر وقت میری امیرحافظو میبینی جنی میشی.

 

از زیر پتو طوری که صدام به پشت درب برسه گفتم.

– زنده‌م! ولم کن مامان …

تقه ای مجدد زد.

– اون بنده خدا از دیشب هزار بار زنگ زده چی بهش بگم؟

نالیدم:

– بگو نیکی مرد!

نچ نچی کرد و از اتاق فاصله گرفت.

داشتم به بخت کی لگد می زدم؟ جدا شدنم چه فایده داشت وقتی هر روز یه جوری سر و کله‌ش توی زندگیم پیدا می شد؟

***

خوابیدم.

یک خواب عمیق و پر از ابهام و تاریکی!

عرق کل وجودمو گرفته بود و از ته جونم توی اتیش می سوخت.

لباس هام رو در اوردم که صدای ایفون اومد.

حتما مامان زنگ زده بود دایی تا به قولی پا در میونی کنه.

خودم رو به خواب زدم.

تحمل هر کسی رو داشتم به جز اون.

نه اون نبود.

صدای ناقوس مرگ تو خونه پیچید.

امیرحافظ بود و شک نداشتم این امواج صورتی مطلق به اونه.

مامان داشت باهاش حرف می زد.

– از دیشب رفته چپیده تو اون اتاق بیرون هم نمیاد، سر کار هم نرفت اقا حافظ شما بیا ببین چشه!؟

مامان طوری رفتار می کرد انگار اون درمان هر درد منه.

انگار نه انگار که خودش زخم نمک خورده من بود.

از ترس این‌که مبادا پاشو تو اتاق بزاره بیشتر زیر پتو فرو رفتم که این بار درب با شدت بیشتری کوبیده شد.

 

– باز کن درو نیکی!

ترس به کل سلول های بدنم نفوذ کرد و دوباره عربده کشید.

– به جان دخترمون باز نکنی، قفلو میشکنم می دونی که می کنم!

من بیدی بودم که به این بادا بلرزم؟

اره! بودم، خیلی سست تر از این که بخوام تصور کنم.

صدای مامان از پشت درب اومد که انگار مخاطبش حافظ بود.

– حرف تو گوشش نمیره! از دیشب زبونم مو در اورد بس که ناز و بالش کردم.

مامان داشت با کی هم دردی می کرد؟ چشم هام رو بستم که باز ضربه به درب خورد و این بار دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم.

– اومدی به چی پی ببری؟ برو رد کارت، خیالت راحت اون بدبختو هم فرستادم پی نخود سیاه …

سکوت عجیبی برقرار شد و دستم روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم.

خودش بود.

مثل همیشه با تیپ شیک و پوست برنزه‌ش.

مامان نگاهش روم قفل شد و تازه به خودم اومدم.

لباس نداشتم.

نیمه عریان قد علم کرده بودم.

امیرحافظ وارد اتاق شد و خواستم جیغ بزنم‌که پتو از روی زمین برداشت و دور شونه هام انداخت.

سکوت محض بود و مامان وا رفته داشت به اشفتگیم نگاه می کرد.

امیرحافظ جلوی درب رفت و منو به عقب هول داد.

– افسانه خانم! من دو کلام حرف با نیکی دارم با اجازه.

حتی منتظر جواب مامان هم نشد و درب اتاقو بست.

به سمتش برگشتم.

– من هیچ صحبتی باهات ندارم.

روی تخت نشوندم.

– می دونی به من میگن چی؟

می دونستم! تمام ادم های دور و اطرافش لقب گرگ رو بهش نسبت داده بودن.

گرگ گرسنه ای که دلیل این انتخابشون فقط حریص بودن حافظ بود.

هرچی که می خواست رو به دست می اورد و در واقع مرزی براش معنا نداشت.

 

پامو تکون داد.

– گوش میدی چی میگم؟

دست روی گوشام گذاشتم و فشار دادم.

– نه نمی خوام گوش کنم! تو هیچ کس نیستی فقط الکی گنده شدی، تو فقط بلدی ادم های دورتو بخری ولی منو نه؛ فرصتی که منو داشتی از دستت رفت.

از کنارم بلند شد و رو به دوم ایستاد.

دست به سینه و نافذی بهم چشم دوخت.

– یه نگاه به خودت بنداز! تو بدون من نمی تونی زندگی کنه، تو وابسته منی هرچقدر که خودت انکارش کنی.

پوزخندی زدم.

زهی خیال باطل که حافظ برای خودش می‌بافت.

– من تنهاییمو به با تو بودن توی زندگی لجن زارت ترجیح میدم!

جلو اومد.

با یه قدم بلند …

طوری که یک سانت باهام فاصله داشت.

بی اراده بلند شدم که پتو از دورم ازاد شد.

داشتم دستی دستی توی اتیش گناهش غرق می شدم.

دستشو زیر گلوم برد و طوری به بالا فشار داد که نفس کم اوردم.

حتی این بار به بدنمم خیره نشد و فقط دست دور کمرم حلقه کرد.

لب هاش رو به گوشم چسبوند.

طوری که هرم نفس هاش روی گردنم خالی می شد.

– تو تنها سهم من از دنیایی! حالیته؟ ما می تونیم زندگی خوبی داشته باشیم …وجود تو برای من، در عوضش تمام مدت میتونی کنار اوا باشی …

 

زبونشو روی استخوان گردنم امتداد داد که چشم هامو بستم و با صدای خلسه مانندش ادامه داد:

– می تونی بهش شیر بدی، دندون در اوردنشو تماشا کنی، وقتی تو بغل باباش می خوابه و تلویزیون میبینه یا وقتی چهار دست و پا می کنه رو ببینی …

دلم براش رفت.

من دخترمو می خواستم اما نه به قیمت عذاب دادن خودم تا اخر عمر.

دستشو از دور گلوم ازاد کرد که پاهام بیجون شد و تا مرز افتادن پیش رفتم که حافظ با بازو هاش منو اسیر کرد.

– برو بیرون از اتاقم! نمی خوام اینجا باشی.

نرفت.

حتی سانتی متری جا به جا نشد.

هنوز مات صورتم بود که درب اتاق بی هوا باز شد و مامان داخل اومد.

نه …

واقعا دلم نمی خواست مامان این صحنه رو ببینه.

هین بلندی کشید و پشتشو بهمون کرد که حافظ ازم جدا شد.

– ببخشید آقا حافظ، برای نیکی ناهار اوردم فکر نمی کردم …

امیر پوزخندی کنار لبش شکل گرفت که مامان سینیو روی میز گذاشت و دوباره بیرون رفت.

 

مشتی پیا پی به سینه هاش کوبیدم.

– ابرومو بردی! همین مونده بود مامانم دختر مطلقه‌ش رو بغل داماد سابقش ببینه اونم اینجوری لخت …

منو از خودش جدا کرد و سینی غذامو جلو اورد.

از فرصت استفاده کردم و پتومو دورم پیچیدم.

– بعد یه شکم زاییدن هنوز از مامانت خجالت میکشی! آوا رو که لک لک ها نیوردن، مامانت می دونه طی عملیات کاشتمش.

انگشت روی بینیم گذاشتم.

– هیس! می خوای کلشو همینجا شرح بدی؟

چشم هاشو ریز کرد.

– بد فکری نیست!

کلافه نفسمو فوت کردم‌.

– برو دیگه! می خوام غذا بخورم.

 

اخمی کرد.

– من از نیکی شلخته و دست و رو نشسته بدم میاد! برو حموم بعد بیا غذاتو بخور.

دندون قروچه کردم.

– تو واسه من تایین و تکلیف میکنی؟

 

زیر لب هوم گفت که لباسمو از کف زمین برداشتم و پوشیدم.

– من همینم! بو گندو و چندش؛ خوشت که نمیاد برو پس.

سینی غذامو گذاشت روی تختم.

– شلختیگی هاتم واسه منه! بخور بعدش برو حموم‌.

قاشقمو برداشتم.

– من یه دختر مجردم که نیاز نمیبینم برای رضایت کسی به خودم برسم و عطر خوش بو بزنم یا لباس قشنگ بپوشم.

لبخند محوی گوشه لبش نشست‌.

– پس قبلا برای رضایت من ازین کارا میکردی!

لقمه‌م رو فرو بردم.

– من واسه شوهرم این کارو می کردم چون وظیفه هر زنیه! حتی اگر به جای تو یه مرد کور و کچل و کوتوله و چاق بود من باز هم عطر میزدم و لباس قشنگ می پوشیدم.

از کنارم بلند شد.

– خوبه که من هیچ کدوم اینا نیستم.

قلپی از دوغم خوردم.

– حالا دیگه هیچی نیستی! هیچ کس توی زندگی من نیستی؛ بهتره بری …حتما تهمینه خانم برات همسر بهتری سراغ داره.

تهمینه اسم مادرش بود، شاید نصف عمرش روی ویلچر بود و از خیلی نعمت ها دور بود اما در عوضش ملکه سلطانی ها بود و با نیش زبونش روی بدن همه زخم زده بود.

– فکر میکنی نیورده! چرا اتفاق همون روزی که جنابعالی مهر طلاق زدی توی شناسنامت، ده تا دختر اورد که منه بی ناموس خیال نکنم تو تنها زن ای دنیایی …

سکوت کرد.

می دونستم تهمینه خانم همچین ادمی هست که این کارو بکنه و یه شب پسرشو تنها به تخت خواب نفرسته.

سیگارشو در اورد ادامه داد:

– اما منه بی همه چیز نذاشتم یه نفر به غیر از تو بیاد روی تختمون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

سلام!
من تو سایت ثبت نام کردم چطور پارت گذاری کنم رمانم رو؟ چطوریه؟
میشه لطفا بگی؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x