رمان رخنه پارت ۷۰

4.8
(12)

 

 

نفسم رو توی گوشی فوت کردم که متوجه بشه.

آوا صدای مامانم رو میشناخت و داشت سعی میکرد صداش رو به گوشش برسونه اما من موقیتش رو نداشتم که وقت هدر بدم.

 

– زنگ نزندم که باز سرزنشم کنی مامان، گوش کن چی میگم!

 

مکث کوتاهی کرد.

– چی مخوای بگی؟ همون حرف های همیشگی، این چندمین باره که بعد از طلاقت داریم سر این جریان میزنیم به تیپ تاپ هم …اخر عمری ببینم میتونی یه کاری کنی خدا ازم رو بگیره به درد و علاج بندازتم؟!

 

عادت همیشگیش بود.

شاید در ظاهر درکم می‌کرد اما توی خلوتمون همیشه از این حرف ها می زد که من احساس گناه کنم.

آه و نفرینش به کنار حتی دیگه به روح آقاجانمم رحم نمی کرد و از اونم مایه می ذاشت.

 

– چه ربطی داره اخه؟ مگه چی میگم؟ دارم میگم بزاره برگردم خونه …به خدا اینجا دیوار هاش داره منو خفه میکنه.

 

شروع شد …این تازه اول ماجرا و داستان قانع کردنش بود.

تعداد دعوا هام با مامانم داشت از مرز جر و بحث هام با حافظ هم گذر می کرد.

– برگردی که باز همون آش و همون کاسه؟ جلو ایل و تبار بابات و محله روم نشه سر برگردونم که دختر عروس کردم و مطلقه برگشته هنوز سر و گوشش میجنبه.

 

دندون هامو روی هم کشیدم.

بچه‌م هم فهمیده بود چقدر عصبیم و از جاش تکون نمی خورد.

فهمیدگیش به خودم رفته بود.

– حرف مردم واست مهمه یا دخترت؟ اگه قراره همینجوری سر من غر بزنه و نزاری برگردم همین اول بگو که برم یه خرابه و پستویی پیدا کنم فقط اینجا نمونم.

 

 

داشت فکر می‌کرد.

یقینا که جوابش رو می دونستم.

شاید این حرف ها رو زده بود تا جیگرش خنک بشه اما در هر حال راضی می شد‌ که من برگردم.

به قول خودش چه بالا میرفتم و چه پایین زاییده شکمش بودم نمیتونت منو نادیده بگیره.

 

– ساک و سمبلتو جمع کن بیا، یا بگم دایی حشمتت بیاد دنبالت از اون سر شهر تاکسی بگیری خیلی پولش میشه.

 

اینجا تنها چیزی که اهمیت نداشت پول بود.

توی هر کشو رو نگاه می کردی حتما حافظ فکرش رو کرده بود تا واسه خونه یه مقدار بزاره و از این بابت خیالم راحت بود.

– نه لازم نیست، خودم میام.

 

تلفن رو قطع کرد.

نفسم رو راحت بیرون دادم و از پریز کشیدم گوشی رو.

آوا با شیطنت سعی میکرد از بغلم بیرون بیاد و چون هنوز میترسیدم کف اینجا کثیف باشه جرعت نکردم پایین بزارمش و با خودم طبقه بالا برگدوندمش.

 

مرسده جلوی تلویزیون نشسته بود و صدای کفشم ترقیبش کرد تا برگرده سمتم.

– پات رسید پایین که برگشتی؟

 

با اکراه ازش رو گرفتم.

– دارم میرم، خیالت راحت …

 

از جای بلند شد.

– کجا میخوای بری؟

 

از سوالش تعجب کردم.

یقینا اینجوری مواقع نباید براش اهمیت داشت.

– باید به تو جواب پس بدم؟ تو که از خودت بود … برو کنار میخوام برم ساک بچه‌مو جمع کنم.

 

پشت سرم تا داخل اتاق اوا اومد.

– حافظ میدونه میخوای دخترشو ببری؟

 

با حرص سمتم چرخیدم.

– از کی تا حالا به فکر آوایی؟ اونش دیگه به تو مربوط نمیشه …

 

 

راهش رو کشید.

اگر می رفت همین حالا به حافظ زنگ می زد یا میخواست سعی کنه برای آوا نقش دایه مهربون تر از مادر رو بازی کنه بدون هیچ مانعی اولین سیلی رو توی صورتش فرو می بردم.

 

هرچقدر که از نظر فیزیکی من نمی تونستم حریفش بشم جون به هر حال درشت هیکل بود.

 

ساک آوا رو چیدم و منم چون وسیله ای با خودم نیورده بودم و دلم نمیخواست از چیز هایی که حافظ برام گرفته بود استفاده کنم یا به خونه ببرم اینجوری حتی نمی تونستم از زیر سوال پیچ های مامان شونه خالی کنم، فقط یک دست محض احتیاط برداشتم و توی همون ساک کوچیک آوا گذاشتم.

 

حافظ همیشه طبق عادت توی کشو میز آرایش پول میذاشت و این دفعه هم دعا کردم که جز همون دفعات باشه و با امید سمتش رفتم.

 

بازش کردم.

این اولین بار که حافظ رو بابت حواس جمعش تحسین می کردم و فیط دوتا تراول از اون بسته پول برداشتم.

این کشو زیادی شلوغ بود و یه جورایی مخزن اسرار حساب می شد.

انواع فندک ها و قوطی های فلزی سیگار که هر کدومش رایحه چینی و هندی خاصی داشتند.

 

بیخیال خواستم کشو رو ببندم که برآمدگی زیر پارچه قرمز رنگ نظرم رو جلب کرد.

 

نه این که دیگه زیاده روی بود …نگه داشتن اسلحه توی خونه اونم جایی که آوا زیر سقفشه تنها چیزی بود که نمی تونستم باهاش کنار بیام.

ترسیده خیره بودم که صدایی از پشت باعث شد توی جام قفل بشم.

 

– از اون کشو چی میخوای؟

 

 

واقعا مرسده فوق لیسانس بی محلی رو از خروس گرفته بود و یه سوری هم بهش زده بود.

– یه چیزی اینجا داشتم …می خواستم برش دارم.

 

جلو تر اومد و به تراول های توی دستم نگاه کرد و پوزخند زد.

– تو حتی برای فرار کردن از حافظ هم از جیب خودش دزدی می کنی!

 

وای که یک آدم چقدر می تونست قابلیت اینو داشته باشه که در عرض یک ثانیه آمپرم رو از صفر به صد بچسبونه.

– بیشتر از اینا بهم بدهکاره …!

 

من پرنسس مختاری و عزیز دردونه و دردونه حسن کبابی ایل و تبارم نبودم.

قبل و بعد من کلی نوه و نتیجه متنظر با مرگ آقا بزرگم انگشت به ماتحت نشسته بودن که دو دست افتابه لگن ارث و میراثش رو نوش کنند و اون وسط من کسی نبودم که میراث خور اجدادم باشم و بخوام از فخر خاندانم مایه بزارم.

 

– یه چیزی هم طلب کار شدی؟

 

وضعیت بحث کردن مناسب نبود.

جواب دندون شکن رو بعدا هم می تونستم بهش بدم و ترجیح دادم سوالش رو بی جواب بزارم و زودتر پارچه رو روی اسلحه کشیدم و کشو رو بستم.

– برو کتار، داری وقتمو می‌گیری با سوال هات.

 

از جلوی درب کنار رفت که شالم رو جلو کشیدم و آوا ساکش رو هم زیر بغلم زدم اما قبل رفتن به مرسده گوش زد کردم:

– امیدوارم دیگه هم دیگه رو نبینم، لاقل توی چنین موقعیتی اما در هر صورت خواستم بگم تحت هیچ شرایطی به سول های حافظ راجب رفتن من جواب نده …این به نفع جفتمونه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x