رمان رخنه پارت ۸

4.6
(12)

حرف توی دهنم موند.

حتی یادم رفت می خواستم چی بگم.

بیخیال ادامه ناهارمو خوردم که جدی جدی دود سیگارشو فوت کرد روم.

– اتفاقا اومدم واسه تو بگم! من اخته و خواجه نیستم که حس نداشته باشم.

 

پوزخندی زدم.

– پس بگو واسه زیر شکمت اومدی دوباره پی من!

عمیق کام گرفت و با عصبانیت غرید:

– د من اگه پی اینا بودم که از کنار خیابون یکی پیدا می کردم.

 

چشم چرخوندم.

– الانم دیره که نکردی! برو واسه امشبت یکی جور کن حافظ کوچولو ناراحت نشه بدون کارایی بمونه.

 

خوشش نمیاد یکی به تمسخر بگیرتش اما من دلم می خواست تاوان تحقیر هاش رو بدم.

حالا که می تونستم پس وقتش بود.

– کنترل زبونتو داشته باش نیکی! می دونی همینجا اراده کنم زیرمی پس اون افسارتو نگه دار.

 

سینی غذا رو روی میز گذاشتم.

– منو واسه زیر شکمت می خوای، خونه بدون ملکه و آوای بدون مادر همش بهونه‌س! اصلا تو واسه چی اومدی؟ به چه اجازه ای میای خونه ما؟

 

نزدیکم شد که عقب رفتم و به دیوار چسبوندم.

– مامانت زنگ زد! نگرانت بود، اونم حتی می دونه تو جلوی من کم میاره؛ مثل موم تو دستمی.

نفس عمیقی کشیدم که بوی سیگار توی ریه هام رفت.

– من بچه هنوز شیر میدم! سیگارتو خاموش کن.

 

دست زیر گلوم گذاشت.

– تو که قرار نیست دیگه ببینیش! شیرتو تخلیه کن بریزش دور.

 

مسخ شدم.

– یعنی چی؟

 

گلومو توی دستش گرفت.

– یعنی به پامم بیوفتی نمیزارم دستت به دخترم برسه.

 

خواستم چیزی بگم که دستشو از زیر گلوم برداشت و پشت چشم های بُهت زدم، اتاقو ترک کرد …

به محض رفتن امیرحافظ از خونه، مامان اومد تو اتاق.

– اخرش من از دست کار های تو سکته می زنم! با دست پس می زنی، با پا پیش می کشی؛ مرد گنده رو هر روز یه جوری عنتر و منتر خودت می کنی نیکی.

 

روی تخت بیچاره وار نشستم.

– بچم …مامان من حافظو می شناسم، شده بچه رو به تهمینه می سپره اما نمی زاره من دستم بهش برسه.

پرده اتاقو کشید.

– دردش چیه؟ چی می خواد؟

 

دست توی مو هام بردم.

کاش می تونستم به مامان بگم دردش چیه.

اون از زجر و التماس و درد من لذت می برد.

تمام هم و غمش رو روی من تخلیه می کرد تا اروم بگیره و اسلحه‌ش هم آوا بود.

 

– دردش اینه که تازه فیلش یاد هندوستان افتاده و فکر میکنه من نیکی سابقم که هر سازی میزنه باهاش برقصم …ولی اون ممه رو لو لو برد دیگه کور خونده اگر فکر کرده می تونه منو مثل موم توی دستش بگیره.

مامان روی صندلی ارایشم نشست.

– می خواد دوباره زنش بشی؟ خب بشو دختر من اشکالش چیه؟ مرد از اون مرد تر می خوای؟

 

از حرف مامان تعجب نکردم.

اگر جاش بود منم از خونه‌ش بیرون می کرد که یه وقت خاطر امیر حافظ از حضور من اینجا مکدر نشه.

– الان شریک دزدی یا رفیق قافله؟ من‌ میگم نره تو میگی بدوش مامان! برم دوباره زنش بشم که چی؟ این همه دست و پنجه زدم که خودمو از زندگیش خلاص کنم.

نفس تازه کردم و ادامه دادم:

– مثل این که یادت رفته هفته ای یک بار با کبودی و زخم بر میگشتم خونه! برم که باز منو کیسه بوکسش گیر بیاره؟ الان اینجوری رامه چون کارش گیره …ولله که همین الانم دندون هامو توی دهنم خورد می کرد.

مامان شونه بالا انداخت.

– خودش گفت توبه کرده! تهمینه بیخودی نمیره دنبال زن واسه پسرش، تو نری بالا سر دخترت یه زن دیگه نیاد بهش میگه مامان.

مامان راست می گفت.

تهمینه امکان نداشت بزاره مجرد بودن پسرش به درازا بکشه.

من که جهیزیه ای با خودم به خونه حافظ نبرده بودم اما دوست نداشت زن دیگه ای بخواد ازشون استفاده کنه.

 

کلافه روی مبل نشستم.

حالا نه سر کاری داشتم که برم و نه هدفی.

قلبم پر از استرس بود.

یه دلشوره بی معنی …

با زنگ خوردن تلفن کلافه رفتم سمتش و به محض جواب دادن صدای حافظ توی گوشم پیچید:

– جایی نرو آوا تب کرده نمی دونم چیکارش کنم، دارم میارمش اونجا.

 

صدای گریه آوا از پشت تلفن داشت قلب منو از توی سینه می شکافت.

مهلت نداد چیزی بگم و تو کسری از ثانیه بوق ممتد توی گوشم پیچید.

حافظ هنوز نرفته، داشت برمیگشت اما الان حال دخترم برام مهم تر باباش بود.

مامان در حالی که داشت با لباس های چرک از اتاقم بیرون می اومد نگاهی به اشفتگی من انداخت.

– کی بود زنگ زد؟

دستی به موهام کشیدم.

– حافظ بود! مامان، اوا تب کرده داره میارتش اینجا.

 

مامان لباسشویی رو روشن کرد و اخماش توی هم رفت.

– وقتی مادر بالا سر بچش نباشه انتظار بیشتر نمیره! یک کف دست بچه اونم دختر که یه مرد نمی تونه از پس کاراش بر بیادو ول کردی اومدی ور دل من فرت و فرت ابغوره بگیری.

 

زنگ درب پیاپی خورده شد و مامان حرفش نیمه کاره موند.

صدای دخترم توی ساختمون پیچید و بدون در نظر گرفتن پاهای برهنم کل پله ها رو پایین رفتم.

 

حافظ طوری اوا رو بغلش گرفته بود که انگار جونش داشت در می رفت و پتو رو تا خر خره بچه بالا کشده بود.

– بدش من ببینم! چیکارش کردی؟ نمی دونی بچس؟

اخم کرد و بچه رو بهم داد.

– نمیدونی ساختمون هزار تا مرد داره؟ با شلوارک اومدی پایین؟

توی این موقعیت فکر چی بود واقعا هیچ جوره نمی شد امیر حافظ رو پیشبینی کرد.

از پله ها بالا رفتم و مامان به محض دیدن اوا از دلتنگی و نگرانی بغلش کرد.

بچم قرمز شده بود از شدت گریه و مامان رو بهم گرفت.

– بزن بالا لباستو! شیرتو بخوره اروم میشه.

 

به امیرحافظ اشاره کردم که اونم خودش گفت:

– د یالا دیگه نیکی، بچه خودشو هلاک کرد.

چشم هامو روی هم فشار دادم.

می دونستم اگر همین الان اینجا لباسمو بدم بالا، مامان دو روز نکشیده دوباره منو عقد حافظ می کنه.

هنوز بچه بغل مامان بود که قلبم تو دهنم اومد از کبودی لپ هاش.

بی توجه لباسمو بالا دادم و آوا با تموم وجودش شروع به مکیدن شیرش کرد.

گریه هاش اروم گرفت.

طوری که انگار تبش هم پایین اومده بود.

 

نگاه خیره مامان رو روی خودم حس کردم

حافظ با این حال سرشو پایین انداخته بود و اصلا نگاه نمی کرد.

مامان چایی براش اورد و دوباره صدای گریه ریز بچه شروع شد.

– به خاطر شیر خشکشه! بچه که شیر مادرشو نخوره همینجوری میشه.

حافظ سری به طرفین تکون داد و رو به مامان گفت:

– یاسین تو گوش خر خوندنه.

 

لباسمو پایین کشیدم.

– پاشو ببریمش دکتر! خیلی تب داره.

چاییشو خورد و زود لباسمو پوشیدم.

تب داغ اوا روی منم تاثیر گذاشته بود و خودمم گر گرفتم.

مامان داخل اتاق اومد و رو بهم کرد.

– امشب بچه رو بیار پیش خودت! بالا سرش نباشی اون پرستاره دل نمی سوزونه.

سری تکون دادم و بیرون رفتم.

اوا به بازوی حافظ چسبیده بود و خواستم بغلش کنم که دوباره ریز گریه کرد.

– می دونه مامانش بی وفاعه! خوشش نمیاد بغلش کنی.

اخم کردم.

– نمیدونه باباش چه ادمیه؟

کتشو از روی دسته برداشت و روی سر اوا رو بوسید.

– واسه هر کی ادم بدی باشم واسه زن و بچم نیستم! حالیته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

این رمان عجقه💖🙈
فقط میشه بیشتر پارت بزاری؟🥲امیر حافظ دهنش سرویس چرا انقدر کراشه

سارا ....
2 سال قبل

روزیدو پارت بزار لطفا…

کیمیا
2 سال قبل

خیلی رمان خوبیه واقعااا لطفا زود ب زود پارت بزار

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x