رمان رخنه پارت ۸۲

4.5
(22)

 

 

 

من نمیتونستم با وجود حافظ راحت حرف بزنم.

اصلا انگار حرفم نمی اومد و این بزرگ ترین مشکل رو برام ایجاد میکرد.

سخت بود تا به حرف بیام و حافظ هم متوجه حالم شد.

– عزیزم، خانم دکتر منتظرن!

 

آه لعنت بهش …

بالاخره مجبور شدم لب از هم باز کنم.

– من …راستش علاوه بر مشکل ام اسم، این اواخر متوجه شدم که باردارم؛ خب روی دارو های من نوشته شده خانم های باردار اجازه مصرف ازشون رو ندارن.

 

دکتر که تا اینجا به حرف من با دقت گوش داد، پرسید:

– آخرین بار که دارو هاتو مصرف کردی مشکل داشتی؟

 

سری تکون دادم.

– بله، همین دیشب! انگار تقریبا داشتم میمردم …

 

دکتر سری تکون داد و یکم شقیقه‌ش رو لمس کرد.

– خب خودتون میدونید بارداری طی دوران مصرف دارو خیلی خطرناکه، هم برای شما هم برای جنین اما اینطور نیست که راه حلی نباشه.

 

حافظ قبل از ادامه حرف دکتر پرسید:

– راهش چیه؟ بی خطره؟

 

دکتر از هول زدی حافظ خنده آرومی کرد.

– بی خطر که نمیتونه باشه اما میشه جلوش رو گرفت.

 

سرم رو پایین انداختم و پرسیدم:

– من یه بچه دیگه دارم، حدود یک سال و نیمه‌ش میشه … اون میتونه بازم ازم شیر بخوره؟

 

 

 

اخم ریزی بین ابرو های دکتر شکل گرفت.

– به خودت رحم کن دختر، اصلا و ابدا که نه …مگه بدن تو چقدر توانایی داره که فکر کردی میتونه متحمل سه تا مشکل بزرگ بشه؟

 

بغض کردم.

من قوی بودم یا ادای زن های قوی رو در می اوردم؟ هیچ کدوم …من بزدل بودم، کم اورده بودم.

غصه‌م زیاد بود اما تحملم به همون اندازه کمتر …

 

– پس چیکار کنم؟

 

چشم هاش رو آروم روی هم فشار داد.

– پیشنهاد من سقط جنینه اما اگر به نظرت میتونی با این بنیه بدنی از پسش سر بیای راه حل هست ولی باز هم میگم …خیلی سخت تر از چیزیه که انتظار داری حتی ممکنه دچار ریزش مو و بدن درد های شدید بشی.

 

رنگ صورت و نگاه حافظ عوض شد.

من میتونستم افکارش رو بخونم.

برای نگه داشتن و کاشتن این بچه خودش رو به آب و اتیش زده بود و سقطش همه نقشه های توی فکرش رو برای برگدوندن من به اون خونه، نقش بر آب میکرد.

 

شک نداشتم حتی یک درصد هم جون من براش ارزش نداره که چقدر ممکنه اذیت بشم.

با نیم نگاهی به من متوجه ترس توی صورتم شد و رو به دکتر کرد.

– میتونم با همسرم تنها حرف بزنم؟

 

دکتر که متوجه شد منظور حافظ چیه، سری تکون داد و سمت درب اتاقش رفت.

– برمیگردم، راحت باشید …

 

با رفتنش نفس آرومی کشیدم.

کاش حافظ از اون دسته آدم هایی بود که میتونست درک کنه من توی چه شرایطی ام.

 

– نیکی؟!

 

 

 

با صدایی که حالا بغض باهاش احساس غریبگی نمی‌کرد، جواب دادم:

– هوم؟

 

از روی صندلی بلند شد.

شاید خیال کردم انقدر عصبیه که میخواد بره لب پنجره و بدون توجه به این که اینجا مطب دکتره، سیگار چاق کنه اما دور تز از انتظارم جلوی پای من زانو زد.

– نگام کن! جون آوا یه دقیقه تو چشم هام زل بزن.

 

منی که همین حالا سعی داشتم نگاهم رو ازش بدزدم، اما وادار شدم که نگاهش کنم.

– چی میخوای؟ من به درک، مردن من چیزی رو از ایک دنیا کم‌ نمیکنه …لاقل به فکر این باش که آوا پس فردا بزرگ بشه میخوای چی جوابش رو بدی.

 

اشک توی چشم هاش بود.

از اون نوع قطره های شور بی احساس که داشت پشت غرورش پنهان میکرد تا مبادا من خیال‌ کنم امیرحافظ سلطانی بغض کرده.

– فکر کردی بچه برای من از تو مهم تره؟ بچه ای که مادرش پیشش نباشه تا بزرگش کنه میخوام سر به تنه‌‌ش نباشه؛ من عاشق دخترمم چون تو مادرشی! حالیته؟

 

نفسم توی سینه زندونی شد.

من طی بیست و چهار ساعت گذشته هیچ فکرش رو نمیکردم دوریم باعث بشه حافظ تا این اندازه تغییر کنه.

– می خوای چیکار کنیم؟

 

سرش رو خم کرد.

روی زانو هام گذاشت.

به حالت التماس گفت:

– بهونه من برای برگدوندنت همین بچه بود، بعدش دیگه چجوری متقاعدت کنم برگردی؟

 

سعی کردم سرش رو از روی پام بردارم.

– الان وقت این حرف هاست؟

 

انگشت روی پلک هاش کشید و از بین مژه های پر پشتش، اشک ها رو پس زد.

حتی بهشون اجازه نداد روی گونه هاش سوار بشن و من شاهد چنین صحنه کمیابی باشم.

 

– پس کی وقتشه؟ کی تا حالا بعد از طلاق پیش من به جز دیشب آروم و بی سر و صدا ور دلم نشستی که به حرفام گوش بدی؟ درد بیشتر از این؟

 

چشم هام رو روی هم فشار دادم‌.

اینجا موندن استرسم رو بیشتر‌ میکرد.

در هر حال نمیخواستم بیشتر از این خودم رو تسلیم زندگی کنم.

 

– باشه …ما به جز این بچه که سرنوشتش خاکستریه، آوا رو داریم، اون برای ما الویته پس میتونم بعدش فکر کنم به برگشتن اما قول نمیدم.

 

انگار اکسیژن بهش رسید.

تمام هوا رو به ریه هاش دعوت کرد.

دستم رو گرفت.

طوری که انگشت هام رو فشار داد.

– قول بده از اینجا رفتیم بیرون، مسئولیت جنین از دوشت برداشته شد، نزنی زیر حرفت.

 

دستم رو از بین پنجه هاش بیرون کشیدم.

– قول فقط یه حرفه، اما من سرش ایستادم.

 

یکم از روی زانو هاش بلند شد.

کاش میشد دور بشه.

 

من نمیخواستم عطرش رو انقدر از نزدیک حس کنم تا بعدش هر لحظه بیشتر عادت کنم.

با بلند شدنش همزمان پیشونیم رو بوسید.

کاری که دیشب هم انجام داده بود و کم کم دیگه داشتم از این حافظ می ترسیدم.

 

– بلند شو! نزار پشیمون بشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x