رمان رخنه پارت ۹

3.8
(11)

حداقلش می تونستم متوجه بشم علاقه‌ش نسبت به دخترش با تمام دنیا فرق داره.

امیرحافظی که زیر حرفش نمی زد به خاطر دخترش مجبور شد بیارتش پیش من تا حالش بهتر بشه و قول و قرارش یادش بره.

 

سوار ماشینش شدم و متوجه رکسی روی صندلی عقبش شدم.

کم مونده بود جیغ بزنم اما اون بیچاره هم اروم و مظلوم یک گوشه کز کرده بود.

– این جونوره میاریش جایی که اوا هست؟ بلایی سر بچم بیاره من میدونم با تو.

 

اخم کرد.

– پسرم از هزار تا ادم فهم و شعورش بیشتره! میدونه نباید دست کسی که بهش غذا میده رو گاز بگیره.

 

منظورش مستقیم به من بود.

تب اوا تمومی نداشت و توی بغلم تکونش دادم تا اروم بشه.

 

تا به بیمارستان رسیدیم فقط پوست لبمو جوییدم.

حافظ یقه پیراهنشو باز کرد که تتو روی سینه‌ش نمایان شد.

یه نماد بی معنی درست کنار گردنش زده بود و هیچ وقت ازش جریانشو نپرسیدم.

 

به محض پارک کردن ماشین پیاده شد و بچه رو از بغلم گرفت.

پشت سرش داخل شدم که پرستاری توی قسمت اورژانس جلومون سبز شد.

– مشکلی هست؟

 

قبل این که حافظ عکس العملی نشون بده رو بهش کردم.

– اره! بچم داره تو تب می سوزه؛ توروخدا یه کاری کنید.

 

پرستار که زیادی خونسرد بود رو به امیر کرد.

– ببریدش قسمت اطفال، دکتر نشسته همونجا.

 

شالمو درست کردم.

حتی یادم نبود دکمه هام رو درست ببندم و مهم نبود کی داره به من نگاه میکنه.

 

درب اتاق دکتر رو بی ملاحظه باز کرد.

همه جا قلمرو حافظ بود‌ و کسی جرعت نداشت بگه بالا چشمش ابروعه.

هرچند که سلطانی ها سر زبون خاص و عام شهر بودند اما باز هم نمی شد به کل شهر فهموند که این مرد از قبیله وحشی هاست و به خاطر دخترش زمین و زمانو به هم میدوزه.

 

دکتر از جاش بلند شد و اخم کرد.

– از پرستار اجازه گرفتید داخل شدید؟

 

آوا رو از بغل حافظ گرفتم که خواست جواب بده اما من زود تر جلوی یک فاجعه رو گرفتم.

– ببخشید! بچم خیلی حالش بد بود.

 

دکتر جوون گوشی پزشکیش رو برداشت و جلو اومد.

– چی شده؟

 

امیر حافظ با اخم جلو اومد.

– تب داره!

 

لحن دستور وار حافظ تنها کسی رو که ازار نمی داد خودش بود.

آوا به دست هام چسبیده بود و دکتر شروع به معاینه کرد.

 

هنوز بدنش داغ بود و حتی ذره هم پایین نیومده بود.

– نگران نباشید، چیزیش نیست …به خاطر شیر خشک و تغذیه های به جز شیر مادره! یکم پاشویه بدید و شیر خودتون، بهتر میشه.

 

آب گلومو قورت دادم و به ناچار حرفش رو تایید کردم که حافظ پتو رو دور بچه پیچید و منو از اتاق دکتر بیرون کشید.

– از اونم طلب داشتی؟ بیچاره خیال کرد داره بچه رئیس باند مافیا رو معاینه میکنه.

 

حامی کارت اعتباریشو دستم داد.

– درست فکر کرده! برو ویزیتشو حساب کن من بچه رو میبرم توی ماشین.

 

لب به دندون گرفتم.

– من رمزشو یاد ندارم.

 

به کارتش نگاهی انداخت.

– سال تولد خودت و آوا.

 

متعجب شدم.

چرا باید رمز کارت اعتباریش هنوز نشانه ای از من توش باشه.

به سمت رسپشن رفتم و پول ویزیت رو حساب کردم.

حافظ با این که حسابی ادم پر نفوذی بود، با این حال خوشش نمی اومد با کسی هم کلام بشه و همه کار های بانکیش رو هم دستیارش انجام می داد.

 

پول ویزیت اوا رو حساب کردم و از اورژانس بیرون‌ اومدم که ماشینش جلوی پام ترمز کرد.

روی صندلی نشستم و به محض ورودم اوا رو دستم سپرد.

– می برمت خونه خودمون!

 

اخم کردم و کله کم مو اوا دو نوازش کردم.

– ببرم خونه مامانم! پیش خودم می مونه تا حالش بهتر بشه.

 

دندون هاشو به هم چفت کرد‌.

– باز داری مغز منو تیلیت میکنی! دو دقیقه توی زندگیت که شده ” منم منم” نکن! اگه تو کله پوکت فرو میره حالیت شه که دخترمون تب داره، باید بالا سرش باشی؛ فقط بلدی ادعای مادر بودن کنی.

 

 

انقدر با صدای بلندی حرف می زد که آوا هم قالب تهی کرد و به گردنم چنگ زد.

بچه‌م حق داشت که پدرشو تا حالا توی این حالت ندیده بود.

 

همیشه روی خوش برای دخترش بود و با من فقط در حد مدارا سازگاری داشت.

 

میخ شده سر جام ایستادم.

باید ثابت می کردم که عشقم به بچم فقط در حد ادعا نیست.

 

خودش منو به خونه سابقم برد.

جایی که انگار نفسم تنگ می شد.

دیوار هاش قسط کشتنم رو داشتن.

به خونه طبقه بالا که رسیدیم پرستار بچه همزمان از خونه بیرون اومد و چون تایم کاریش تموم شده بود می خواست فلنگو ببنده تا از زیر ماخذه های امیر حافظ جون سالم به در ببره.

 

داخل خونه شدم.

کاش حداقل گوشه ای از این دکوراسیون لعنتیش رو عوض می کرد تا دلم پا بند اینجا نباشه.

وارد اتاق آوا شدم.

اتاقی که طبق سلیقه من چیده سده بود و تمام رو خودم انتخاب کرده بودم.

 

بچه رو توی تخت محافظش گذاشتم و برای اروم گرفتنش دوباره بهش شیر دادم.

درب اتاقش اهسته باز شد و بار حافظ بدون در نظر گرفتن محرمیت و نا محرمیت بینمون وارد شد.

 

آوا عادت داشت هر وقت که باباشو می دید خواب ازم چشم هاش بپره فکر شیطنت دلبری به سرش بزنه.

به وابستگی بینشون غبطه خوردم و یکم سرمو پایین انداختم که حافظ بچه رو خوابوند و رو بهم کرد.

– بیا بیرون، خوابش سبکه بیدار میشه.

 

منو از اتاق بیرون اورد و رو بهم کرد.

– یه چیزی درست کن واسه شام! معدم سوراخ شد بس که غذای اماده خوردم.

چینی به بینیم دادم.

– فکر کردی چون قبول کردم واس خاطر اوا اینجا بمونم، هنوزم زنتم؟

اخم کرد.

– بلا به دور! نگو زن …بگو ملکه عذابم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی خسته نباشید عالیه .پارتگذاری چطوریه

سارا ....
2 سال قبل

عزیزم لژفا بیشتر پارت بزار

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x