اشاره کردم که گوشی رو بهم بده.
با چهرهای که شکل علامت سوال به خودش گرفته بود موبایل رو به سمتم گرفت و گفت:
– ببین کیه من از حرفهاش سر در نمیارم.
نگاهی به شمارهش کردم. ناشناس بود و مثل اینکه از یه کشور دیگه بود!
موبایل رو دم گوشم گذاشتم و با تعجب گفتم:
– بله؟
– سلام. شما خانم فرهمند، همسر آقای علیرضا فرهمند هستید؟
از چین بود! یادمه چندسال پیش علیرضا به خاطر کارش مجبور بود چینی یاد بگیره و منم از اونجایی که مشتاق بودم، در کنارش یاد گرفتم.
اون زمان هم با بعضی از دوستها و کارمندای چینی علیرضا، آشنا بودم و کمی و بیش میشناختمشون.
با یکم فکر، همهی کلمات به ذهنم هجوم آوردن و قطاروار همشون رو به یاد آوردم.
– همسر سابقشون هستم. شما؟
با همون لحجهی غلیظش تند تند گفت:
– من از طرف شرکت داروسازی نوین تماس میگیرم. با آقای فرهمند نتونستیم ارتباط برقرار کنیم برای همین مجبور شدیم به شما زنگ بزنیم.
ماهد با تن صدای آروم پرسید:
– کیه؟
با لبخونی گفتم که بعدا بهش میگم.
سری تکون داد و ماشین رو به حرکت درآورد.
شیشهی ماشین رو کمی پایین دادم و گفتم:
– شمارهی من رو از کجا آوردید؟
– حدود دوسال پیش همسرتون این شمارهرو به ما دادن تا در نبود ایشون با شما در ارتباط باشیم.
اخمی کردم.
– متاسفانه من از این کارا سر در نمیارم و دیگه با آقای فرهمند تماسی ندارم. هرکاری دارید به خودشون بگید.
مکث کرد؛ انگار انتظار نداشت انقدر صریح و راحت برخلاف میلش حرف بزنم.
صندلی ماشین رو عقب دادم و دراز کشیدم که بالاخره به حرف اومد.
– هرجور میلتونه. فقط اگر تونستید لطف کنید به آقای فرهمند بگید که با ما تماس بگیرن تا با ایشون صحبت کنیم. روز خوش.
“باشه” ای گفتم و خداحافظی کردم.
گوشی رو روی داشبورد انداختم و کش و قوسی به بدنم دادم.
– کی بود؟
قلنج انگشتهام رو شکوندم و گفتم:
– از یه شرکتی زنگ زدن. مثل اینکه علیرضا شمارهی من و بهشون داده بوده.
رگ غیرتش باد کرد.
– چه معنیای میده اینکارش؟ به چه حقی شمارهت و به هزارتا غریبه خارجی داده؟
لبخندی زدم و دستم و روی شکمم گذاشتم.
– برای دوسه سال پیشه. منم بهشون گفتم هرکاری دارن به خودش زنگ بزنن.
داخل خیابون اصلی پیچید و زمزمه کرد:
– خوب کاری کردی! مرتیکه بیناموسِ بیغیرت!
به بیرون نگاه کردم. با دیدن پیرمردی که کنار خیابون با دوچرخهای که بغلاش پر از لواشک و آلوچه آویزون بود وایساده بود، جیغی کشیدم.
– وایسا وایسا!
با وحشت ترمز زد که به جلو پرت شدیم.
اگه دستم و به شیشه نمیگرفتم حتم به یقین ضربه مغزی میشدم!
با ترس تند تند گفت:
– چیشد؟ دردت گرفت؟ بچه چیزیش شد؟ یه چیزی بگو لعنتی!
با نفس نفس خندیدم.
– خب تو همش داری حرف میزنی به من فرصت حرف زدن نمیدی!
صدای بوقهای پی در پی ماشینها از پشت سرمون بلند شد.
ماهد ماشین رو گوشهتر برد و با نگرانی گفت:
– دِ بگو دیگه چرا ساکتی؟
به اونور خیابون اشاره کردم.
– اون پیرمرده لواشک میفروشه.
رد انگشتم رو گرفت و ناباور بدنش و به سمتم چرخوند.
– واقعا به خاطر لواشک من و سکته دادی؟
نیشم و باز کردم؛ حرفی نداشتم که بزنم.
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.
– وسط خیابون با اون جیغی که تو زدی اگه تصادف میکردیم چی؟ خودم و خودت واست مهم نیست دلت برای اون بچهی تو شکمت بسوزه!
حرفش درست بود، نباید اونجوری جیغ میزدم؛ اما خب حواسم به هیچی جز اون خوراکیای ترش و خوشمزه نبود!
آب دهنم که راه افتاده بود رو قورت دادم و خودم و لوس کردم.
– ماااهد… ببخشید اشتباه کردم.
دستی به صورتش کشید.
– مهم نیست.
خم شدم و گونهش رو بوسیدم.
– پس برو بخر واسم.
چپ چپ نگاهم کرد.
توقع داشت الان بریم و من دیگه حواسم پی اون آلوچهها نباشه؟!
صندلی رو بالا کشیدم و نیشم رو بستم که بالاخره ماشین رو خاموش کرد.
کمربندش رو باز کرد و بیهیچ حرفی از ماشین پیاده شد.
با نگاهم دنبالش کردم که از خیابون رد شد و به طرف پیرمرده رفت.
چندتا از اون لواشکهای بسته بنده شده و اون آلوچههای خوشرنگ و وسوسه کنندهرو از کنار دوچرخه برداشت.
پولشون رو حساب کرد و همشون و توی یه پلاستیک دسته دار گذاشت.
همونطور که سوئیچ رو توی دستش میچرخوند به سمتمون اومد و سوار شد.
دستم و جلو بردم تا پلاستیک رو ازش بگیرم که عقب کشید.
متعجب چشم درشت کردم.
– بده من!
سرش و به معنای “نه” بالا انداخت.
– قاطی پاتی زیاد خوردی رودل میکنی…. بذار یکم بگذره بعد.
لبام و ناراحت آویزون کردم.
– اما من الان میخوام.
تک خندهای کرد.
– سایه بچه شدی؟ بذار یه دودقیقه بگذره چیزایی که خوردی هضم بشن بعد.
راست میگفت! من دیگه واقعا شورش و درآورده بودم!
لبخند شرمندهای زدم و “باشه” ای گفتم.
چشمهاش رو با شیطنت باز و بسته کرد و پاش رو روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
***
در رو باز کردم و زودتر از ماهد وارد خونه شدم.
از پلهها بالا رفتم که تازه یادم افتاد مهشید پیش آیداست.
سرم و چرخوندم و رو به ماهد با لحن آرومی گفتم:
– مهشید خونهی ماعه؛ صبر کن من زودتر برم بعدش تو بیا.
احساس کردم از حرفم جا خورد و اخمی روی پیشونیش نقش بست.
دستش و توی جیب شلوارش کرد و گفت:
– فقط سریع باش.
با شک تند تند از پلهها بالا رفتم و روبهروی در وایسادم.
چندضربه بهش زدم که با کمی مکث، در باز شد.
مهشید بود.
لبخندی زد و سلام کرد. متقابلا سلام کردم و وارد خونه شدم.
کیفم و روی مبل انداختم و همونطور که اطرافم رو زیرنظر داشتم گفتم:
– آیدا تو اتاقشه؟
از روی جالباسی، مانتوش رو برداشت و تنش کرد.
– آره چنددقیقه پیش گفت خستهست خوابید.
شالش رو هم سرش کرد و ادامه داد:
– من برم دیگه.
لبخندی روی لبم نشوندم.
– ممنون از لطفت. جبران میکنم حتما!
با لحن خاصی گفت:
– فقط با یه کار میشه جبران کرد.
چقدر شبیه ماهد حرف میزد! حرفهایی که هیچ به دلم نمینشست!
خودم رو زدم به کوچهی علی چپ و شونهای بالا انداختم.
– چه کاری؟
لب پایینش و به داخل فرو برد.
– همونی که قبلا بهت گفته بودم… نزدیک شدن به ماهد!
نفسم و پرصدا به بیرون فوت کردم. مثل اینکه دست بردار نبود!
سعی کردم تمام جدیت و قاطعیتم رو توی صدام به کار ببرم.
– ببین من همچین آدمی نیستم که به خاطر یه گذشتهی پوچ، نزدیک یه مرد زن دار بشم!
درمونده پچ زد:
– اما…
پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده.
– من نمیتونم قبول کنم! لطفا دیگه همچین چیزی رو بهم نگو؛ تصمیم اول و آخرم همینه.
دلخور نگاهم کرد و سری تکون داد.
– مزاحم نمیشم. فعلا.
بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم، از خونه خارج شد.
پوفی کشیدم و همونجا به دیوار تکیه دادم.
درسته حرفهام برخلاف واقعیت بودن اما من مجبور شدم!
قبول داشتم دلم باهاش بود اما اگه به خاطر آیدا نبود من حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که بخوام برای ماهد وارث بیارم!
اونم کسی که باهاش یه گذشتهی شیرین و در حین حال تلخ داشتم!
با صدای داد و بیداد از طبقهی بالا، کنجکاو به سمت در رفتم.