یه گوشه از در رو باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم.
صدا از توی راهرو میومد و مشخص بود ماهد و مهشید هنوز به خونه نرسیدن دعواشون بالا گرفته.
گوشهام و تیز کردم و دقیق به حرفهاشون گوش دادم.
ماهد با صدای خشدار و بلندی گفت:
– مگه نگفتی میخوای بری دکتر؟ پس این نگه داری از آیدا یعنی چی؟ چرا دروغ گفتی؟
پس بحثشون سر آیدا بود!
ناخواسته دلم گرفت. نمیخواستم به خاطر دخترِ من دعواشون بشه.
صدای خونسرد مهشید به گوش خورد.
– همینجوری.
مطمئنا ماهد الان تند تند دستش رو توی موهاش میکشید و عصبی پاش رو به زمین میکوبوند.
همیشه وقتی عصبی میشد همینکار و میکرد. تمام کارها و رفتارهاش و از بر بودم!
– باشه خوددانی! همینجور به دروغ گفتنات ادامه بده!
صدای پر از خشم ماهد نشون از حال خرابش میداد؛ اما مشخص بود که برای مهشید ذرهای اهمیت نداره.
احساس میکردم تمام این کارها برای این بود که مهشید میخواست ماهد، نسبت بهش دلسرد بشه!
لحظهای دلم گرفت. ماهد همیشه با مهشید خوب رفتار میکرد و مطمئنا توی زندگی هیچی براش کم نذاشته ولی مهشید با بی رحمی تمام اون رو از خودش میرنجونه تا به کسی که دوست داره برسه.
در حالیکه من به پای همهی کارهای علیرضا موندم و دم نزدم و در آخر اون بود که خیانت کرد و من رو طلاق داد.
زندگی هیچوقت برای هیچکس یکی نبوده درست، اما منم هیچ زمان طعم خوشبختی رو نچشیدم.
نمیگم ماهد به مهشید خیانت نکرده، نه! ولی اگر رفتارهای اشتباه مهشید نبود و بچه میخواست و ماهد رو دوست داشت، الان زندگی خوب و خوشی رو در کنار هم داشتن.
آهی کشیدم و در رو بستم. حالم گرفته شد.
ای کاش همون اول مامان و بابا راضی میشدن و من با ماهد ازدواج میکردم.
اینجوری شاید الان این همه غم و غصه توی دلم تلنبار نمیشد!
با غم به سمت اتاق آیدا رفتم.
حتی ای کاش آیدا هم دختر ماهد بود نه علیرضا!
آروم و بی سروصدا وارد اتاق شدم و نزدیکش شدم.
غرق خواب بود. بوسهای روی سرش نشوندم و مانتو شلوار و روسریم رو در آوردم.
از اونجایی که بولیزم بلند بود دیگه نیازی به شلوار نبود.
لباسها رو روی زمین انداختم و کنار آیدا دراز کشیدم. پتو رو روی جفتمون کشیدم و دستم و زیر سرم گذاشتم.
به صورت قرص ماهش که لاغر شده بود خیره شدم. حالا که فکر میکنم حتی اگه بهم میگفتن برای نجات جونش باید تن فروش بشی قبول میکردم!
واقعا بدون آیدا یه لحظه هم نمیتونم زندگی کنم حتی با ماهد!
لبخندی زدم و آروم روی قلبش که نرمال و طبیعی میزد، گذاشتم.
دخترک مهربونم تو این سن نباید انقدر عذاب میکشید! حقش نبود!
با تکون ریزی که خورد، دستم و برداشتم.
خمیازهای کشید و چشمهای نسبتا پف آلود و خستهش و باز کرد.
به طرفم چرخید که لبخندی زدم.
– ببخشید بیدارت کردم خانم خوشگله.
لبهای کوچولوش از هم باز شدن.
– سلام مامان.
گونهش و بوسیدم و دستهام و از هم باز کردم.
– بیا بغلم.
ریز ریز خندید و خودش و جلو کشید.
دستهام و دورش حلقه کردم و چشمهام و بستم.
– آخیش. من که خستگیم در رفت تو چی موش کوچولو؟
با لحن آروم و بچگونهش گفت:
– اما من هنوز خوابم میاد.
خندیدم و مادرانه و با لبخند موهاش و نوازش کردم.
– پس همینجا توی بغل مامان مهربونت بخواب.
پلکهاش و روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
– شب بخیر مهربون ترین مامان دنیا.
به نوازش موهای ابریشمیش ادامه دادم.
– خوابای خوب ببینی عزیزم.
نفسهای آروم و منظمش نشون از خوابیدنش داد.
معلوم نیست از وقتی مهشید اومده چقدر بازی کرده که خسته شده و حالا تو چندثانیه خوابش برده.
اما من خواب به چشمهام نمیومد.
همش ذهنم درگیر ماهد و مهشید بود.
از اینکه اسم آیدا اومده بود وسط، ناراحت شده بودم.
درسته بحث چیز دیگه ای بود و مهشید از عمد اون کار رو کرده بود ولی باز هم اعصابم بهم ریخته بود.
دستم رو آروم از زیر سر آیدا بیرون کشیدم و بلند شدم.
لباسهام رو از روی زمین برداشتم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم.
با همون قدمهای کوتاه، کیفم رو برداشتم و بیصدا وارد اتاقم شدم و لباسهام رو مچاله توی کمد انداختم. حوصله مرتب کردن نداشتم!
از توی کیفم آلوچهی ترش و ملس رو بیرون آوردم و روی تخت نشستم.
موهایی که دورم ریخته بودن رو به عقب فرستادم و بالذت شروع کردم به خوردن.
با اینکه کل اون لواشکا رو تموم کرده بودم اما باز هم دلم یه چیز ترش میخواست.
با کوبیده شدن در، متعجب از روی تخت پایین اومدم؛ برای اینکه آیدا بیدار نشه انقدر هول کردم که بدون توجه به اینکه شلوار پام نیست در رو تا نصفه باز کردم.
کسی نبود! نچی کردم و تا خواستم در و ببندم، کسی دستش رو گذاشت و وارد خونه شد که جیغی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
علیرضا نگاه پرتعجبش رو بهم دوخت. انقدر وحشت کرده بودم که نمیتونستم عکس العملی نشون بدم.
به پاهام خیره شد و دستش رو به لبش کشید که هینی کشیدم و تازه متوجه موقعیت شدم.
سریع چرخیدم تا برم لباس بپوشم که صدای عصبانی و خشمگین ماهد توی خونه پیچید.
– اینجا چخبره؟
کار از کار گذشته بود! لب گزیدم و با ترس و لرز به حالت قبلم برگشتم.
ماهد نگاه بد و ترسناکی بهم انداخت و در خونهرو محکم بست.
– برو یه چیزی بپوش!
میدونستم به قدری عصبانیه که ممکنه یه بلایی سرم بیاره.
تند نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن چادری که روی مبل بود با یه حرکت چنگش زدم و سرم کردم.
علیرضا مات و مبهوت به ماهد زل زده بود.
انگار باورش نمیشد که ماهد روبهروشه!
با فاصله ازشون وایسادم و نگران نظاره گر شدم.
علیرضا با همون قیافهی برق گرفته تته پته کنان گفت:
– ماهد… خودتی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
ماهد خندهی عصبیای کرد.
– این سوال و من باید بپرسم!
علیرضا بادی به غبغب انداخت.
– اومدم پیش زنم.
با دیدن نگاه خون آلود ماهد، رنگم پرید.
خواستم توی بحثشون شرکت کنم اما پشیمون شدم.
بهتر بود دخالت نکنم تا آخرش همهی کاسه کوزه ها سر من شکسته نشه!
– زنت؟! تا اونجایی که یادمه سایه زن منه!
محکم به سرم کوبیدم. از چیزی که میترسیدم سرم اومد!
علیرضا رنگ نگاهش تغییر کرد.
با تاسف به ماهد نگاه کردم که پوزخندی زد.
– چیشد رفیق قدیمی؟
علیرضا بی توجه، نگاهش رو به سمتم چرخوند و بلند گفت:
– شوهرت اینه؟ به خاطر این جوابای من و نمیدی؟ حداقل یکم صبر میکردی مهر طلاق خشک بشه بعد دست به کار میشدی!
هه! دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
از اونجایی که میدونستم ماهد ممکنه بهم پرخاش کنه حرفی نزدم.
علیرضا وقتی دید به ماهد نگاه میکنم و هیچی نمیگم، نفسهای حرصیش رو به بیرون فوت کرد.
ماهد بلندتر از صدای علیرضا داد زد:
– به تو ربطی نداره که شوهر داره یا نداره! مهم اینه که من مثل تو بی غیرت و بی رگ نیستم و مثل کوه پشتشم پس جرأت داری یه کلمه دیگه حرف مفت و بی ربط بزن!
از این همه حمایتش ته دلم قیلی ویلی رفت.
چقدر خوبه که هست… چقدر خوبه که کنارمه!
دلم میخواست بغلش کنم و به همه بفهمونم که اون مال منه ولی زهی خیال باطل.
آرزوی شیرین و دست نیافتنیایه چون نه ماهد برای منه و نه اگه بود، میتونستم جار بزنم همه جا و این خبر رو بدم.
علیرضا اخمی کرد و تمسخرآمیز خندید.
– تا اونجایی که یادمه یه زن دیگه داشتی! اون چیشد؟ خبر داره که هوو آوردی سرش؟
رو به من ادامه داد:
– تو چجوری غرور و شخصیتت اجازه میده زن یه مرد همسردار بشی؟