به معنای واقعی لال شدم. دیگه نمیتونستم بهونهای بیارم.
پشت سرشون مثل جوجه اردکا راه افتادم و گفتم:
– مگه شما نمیخواستید برید بگردید؟
مهشید جای ماهد جواب داد:
– تو رو میرسونیم بعد میریم.
نفس حرصیم رو به بیرون فوت کردم.
پس حاضر نشده بود به خاطر من قید تفریحش و بزنه! زیرلب به زمین و زمان فحش دادم.
به ماشین که رسیدیم، در صندلی عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
از عمد در رو محکم بهم کوبیدم و با خنده گفتم که حواسم نبود، ولی ماهد که به خوبی من و میشناخت فهمید که از عمد اینکار و کردم!
به درک! دیگه برام مهم نبود که جلوش آبروم بره یا نره! من براش یه زن صیغهای ای بیش نبودم.
– توعم با ما بیا سایه جون.
لبخند مضحکی روی لبم نشوندم.
– دستت دردنکنه یکم تو خونه کار دارم باید به اونا برسم.
ماهد نیشخندی زد و از توی آینهی ماشین بهم خیره شد.
– آره سایه خانم خیلی کار داره بهتره مزاحمش نشیم.
خنثی نگاهم رو ازش گرفتم. مثلا میخواست اعصاب من رو خورد کنه! که البته کاملا هم موفق شده بود.
تا وقتی به خونه برسیم، هیچکدوممون یه کلام هم حرف نزدیم.
انگار که سه تامون روزهی سکوت گرفته بودیم و توی خاطرات و مشکلات خودمون غرق شده بودیم، به قدری که وقتی ماشین پشت سری بوق زد، هممون مثل جن زده ها، گیج به اطراف نگاه کردیم.
چینی به بینیم دادم، تشکر آرومی کردم و از ماشین پیاده شدم.
هنوز کامل در رو نبسته بودم که ماشین از جاش کنده شد و مثل برق و باد از جلوی چشمهام گذشت.
شوکه به جای خالی ماشین زل زدم.
صدای شکستن قلبم رو به خوبی حس کردم.
آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم نشکنه.
نگاهی به هوای ساکت و گرفته انداختم و کلید رو از توی جیبم در آوردم.
تند وارد خونه شدم و همونجا پشت در نشستم.
زمین خاکی و کثیف برام اهمیتی نداشت.
اینکه ممکنه الان یکی سر برسه و من و تو این وضعیت ببینه برام اهمیتی نداشت.
الان فقط به یه چیز فکر میکردم! اونم چیزی نبود جز تصمیم سختی که علیرضا پیش روم گذاشته بود.
اگه آیدا رو انتخاب میکردم، نه تنها آبرو و شرف ماهد زیر سوال میرفت، بلکه خودم هم به خاطر این بی آبرویی باید میذاشتم از اینجا میرفتم!
اما اگر هم ماهد رو انتخاب میکردم، معلوم نبود دیگه کی میتونستم دخترم رو ببینم.
من بدون جفتشون میمیرم!
سرم و به در تکیه دادم و چشمهام و بستم.
انقدر به علیرضا و ماهد و آیدا فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد….
با ضربهی محکمی که به سر و کمرم خورد آخ بلندی گفتم و خوابآلود پلکهام و از هم باز کردم.
دستم و روی سرم گذاشتم و با درد به عقب نگاه کردم که ماهد رو دیدم.
به سختی از گوشهی در وارد شد و باتعجب نگاهم کرد.
با کمک گرفتن از دیوار، از روی زمین بلند شدم که درد بدی توی کمرم پیچید.
پاهام شل شدن و قبل از اینکه سقوط کنم، ماهد زیر بغلم رو گرفت.
– چرا اینجا خوابیده بودی؟ بیا بریم تو.
چشمهام و مالوندم که جلوم رو بتونم ببینم. هنوز گیج خواب بودم.
با این حال وزنم رو روی ماهد انداختم و همونطور که الکی آه و ناله میکردم، از پلهها بالا رفتیم.
درد داشتم اما نه در حدی که نتونم راه برم یا کاری کنم.
خودش با کلید یدکی که داشت، در و باز کرد.
وارد خونه شدیم که بدون اینکه لباسهام و در بیارم، به سمت آشپزخونه رفتم.
– صبر کن کجا؟
بی تفاوت، از روی اپن شکلاتی برداشتم و خوردم. همونجا روی صندلی نشستم و بلند جوری که بشنوه، گفتم:
– بله؟
همون موقع وارد شد و روی صندلی کنارم نشست.
– چرا مسخره بازی در میاری؟
پوزخندی زدم و شالم و که عقب رفته بود رو به جلو فرستادم.
متوجه کارم شد و با اخم پرسید:
– الان این یعنی چی؟ این شخمی بازیا یعنی چی؟؟
جملهی دومش رو بلندتر از قبل گفت.
چشم درشت کردم و مشتم رو جلوی دهنم گرفتم.
– ادب هم خوب چیزیه! اصلا مهشید کجاست؟
محکم کف دستهاش و به میز کوبوند.
– گذاشتمش خونهی باباش. جواب سوال من و بده! چرا چندروزه از این رو به اون رو شدی؟ علیرضا خان و دیدی هوایی شدی نه؟
لبخندی به تلخی زهر زدم.
– باشه تو راست میگی. مثل همیشه زود قضاوت کن.
لیوانهای روی میز رو، با ساق دستش روی زمین ریخت و از جا بلند شد. با داد گفت:
– قضاوت؟ چه قضاوتی؟ با چشمهای خودم همه چی رو دیدم لعنتی!
اشکهام دونه دونه روی گونههام چکیدن.
چشمهاش دوتا کاسهی خون شده بودن. ازش بیشتر از هروقت دیگهای ترسیده بودم!
– آ… آره قضاوت.
با همون تن صدا گفت:
– باشه اصلا من دارم نابهجا حرف میزنم. خودت توضیح بده!
منم مثل خودش صدام رو بالا بردم و با هق هق جواب دادم:
– مشکلت همینجاست! نمیذاری توضیح بدم. نمیذاری یه کلام از دهن من بیرون بیاد!
نگاهی به اجزای صورتم کرد.
– الان بگو ببینم چی مثلا میخوای بگی!
حرف برای گفتن زیاد داشتم! خیلی زیاد!
با عصبانیت طول آشپزخونهرو طی کرد.
دستم و به میز گرفتم و وایسادم.
– من از علیرضا متنفرم! حالم ازش بهم میخوره میفهمی این یعنی چی؟ یعنی هیچ حسی بهش ندارم! دلم میخواد سر به تنش نباشه. پس اون روز خودت کلات و قاضی کن ببین تقصیر کار کی بوده! با اینکه تو سر من داد زدی… تو به من توهین کردی و همهی کاس و کوزهها رو سر من شکستی بازم با این حال من نگرانت بودم. نمیخواستم از دستم عصبانی باشی اما تو چیکار کردی؟
قدم به قدم نزدیکش شدم.
– من و محکوم کردی به خیانت! هرچی دلت خواست گفتی و رفتی. هرچقدر سعی کردم باهات حرف بزنم نتونستم؛ خودت نذاشتی! اگه من و میزدی بهتر از این بود که بهم بی محلی کنی.
روبهروش وایسادم. دیگه اشکهام دست خودم نبودن. انگشت اشارهم رو به تخت سینهش زدم و ادامه دادم:
– تا اینکه امروز رسید! تو اصلا میدونی من چجوری فهمیدم آیدا دست علیرضاست؟ اصلا میدونی که چی بهم گفت؟
مچ دستم رو گرفت و غرید:
– چی گفت؟
دست آزادم و روی قلبم گذاشتم.
– جگر گوشهم گرفته میگه یا ماهد یا آیدا! باید بین شما یکیتون رو انتخاب کنم.
خشکش زد. انگار توقع این حرف رو نداشت.
پلکی زدم که اشکم روی دستم افتاد.
– میگفت یا حضانت آیدا رو بهم میدی یا آبروتون رو میبرم. تا فردا وقت دارم بهش جواب بدم! به نظرت این معنیش اینه که من و اون هنوز همو میخوایم؟
صداش در نمیومد. مثل اینکه نمیتونست حرفهام و هضم کنه.
سرم و به چپ و راست تکون دادم و تلخ خندیدم.
– چیشد آقای باغیرت؟ ساکت شدی؟
کنترلش رو از دست داد و محکم به سینهم زد. جیغی کشیدم و عقب عقب رفتم که محکم به یخچال خوردم.
دردی که توی کمرم پیچید باعث شد شدت گریهم بیشتر بشه.
نفسم بند اومده بود. نمیتونستم درست نفس بکشم.
ماهد که انگار کور شده بود و حالم رو نمیدید، با عصبانیت گفت:
– داری دروغ میگی! مگه شهر هرته بیان بچت و ببرن و تهدیدت کنن؟ زر مفت میزنی سایه زرمفت!
چنگی به قفسهی سینهم زدم و نالان اسمش رو صدا زدم. تازه متوجه کاری که کرده بود، شد.
با وحشت کنارم کنده زد و دستهاش و روی شونهم گذاشت.
– حالت خوبه؟ غلط کردم بخدا دست خودم نبود. سایه؟
بی حرف و با حالی خراب، سرم و روی سینهش گذاشتم و هق زدم.
روی سرم رو بوسید و کمرم رو نوازش کرد.
– دورت بگردم گریه نکن. بچه که طوریش نشد؟
حال من خراب بود و اون نگران بچش بود.
دهن باز کردم و با نفس های تنگ جواب دادم:
– آره خوبه، خیلی خوبه! نمیخواد نگرانش باشی.
نچی کرد.
– همش تقصیر منه. آروم باش تو.
بینیم رو بالا کشیدم و پیراهنش رو توی دستم مچاله کردم.
با عجز سرم و بالا گرفتم و بهش چشم دوختم.
– ماهد من دروغ نمیگم. به جون آیدا دروغ نمیگم علیرضا تهدیدم کرده. توروخدا حرفهام و باور کن.
انگشت شستش و زیر چشمهام کشید و اشکهام و پاک کرد.
– باور کردم.
نگاهش بیتاب و آشوب بود. انقدر کمرم رو ناز و نوازش کرد که دردش قطع شد.
دستهاش معجزه میکردن!
– الان… الان باید چیکار کنیم؟ من هرچی فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم.
لبخندی زد و زبونش و روی لبای خشکش کشید. ناخواسته نگاهم به سمت لبای مردونهش کشیده شد.
– خیلی فکر و خیال نکن. خودم میدونم باهاش چیکار کنم.
نگاهم رو گرفتم.
– نمیشه. با زور و بازو کاری از پیش نمیره! اون تا فردا بهم فرصت داده و الان نصف شبه. تا صبح چجوری میخوای پیداش کنی؟
برای اینکه حال و هوامون عوض بشه با شیطنت خندید.
– من و دست کم گرفتیا!
ولی من حوصلهی شوخی و خنده نداشتم.
– گیریم پیداش کردی. فکر کردی اون با حرف یا کتک سر عقل میاد؟ بدتر جری میشه و هم آیدا رو ازم میگیره و هم شرفمون و به باد میده.
خسته و درمونده آهی کشید.
– خب میگی چیکار کنیم؟
به شدت گرمم شده بود. ازش کمی فاصله گرفتم و دکمههای مانتوم رو باز کردم.
– نمیدونم. شاید…
حرفم رو ادامه ندادم. با حرص پرسید:
– شاید چی؟
آب دهنم رو محکم قورت دادم.
– مجبورم واقعا یکیتون و انتخاب کنم!
رنگ از رخش پرید. سیبک گلوش باشدت بالا پایین شد.
دیدن ترس و ناراحتیش منم غمگین کرد.
درکش میکردم… میترسید! وهم داشت!
– جدی میگی؟
سر تکون دادم.
– آره. جز این راه دیگه ای نیست!
-چرند نگو سایه.
تبسمی کردم.
_با دعوا کار درست نمیشه. مجبورم.
دستش رو تند تند توی موهاش کشید.
– نمیتونی همینجوری ول کنی بری. اصلا تکلیف بچمون چی میشه؟
خوب میدونست تصمیم آخرم چیه!
من نمیتونستم آیدا رو ذرهای از خودم دور کنم.
– من آیدا رو انتخاب میکنم چون توعم میتونی با من بیای! وقتی مهشید همه چی رو بفهمه دیگه چه دلیلی برای موندن داری؟
با اخم زمزمه کرد:
– نمیتونم.
سوالی و باغم نگاهش کردم.
– چرا؟
در کسری از ثانیه کف آشپزخونه خوابوندم و خودش هم روم خیمه زد.
با چشمهای درشت شده خواستم چیزی بگم که لباش رو روی لبام گذاشت و با حرص بوسید.
میخواست خشمش و یه جوری تخلیه کنه!
دلم ضعف میرفت برای این خشن بودنش!
دستم و دور گردنش حلقه کردم و با بغض همراهیش کردم.
جفتمون حالمون بد بود. جفتمون داغون و خسته بودیم.
گازی از لب پایینم گرفت و با نفس نفس سرش و عقب برد.
– تو مال منی! نمیذارم یه لحظه هم ازم دور بمونی فهمیدی؟
ته دلم قنج رفت. این حس مالکیتش رو دوست داشتم.
تلخندی زدم و با غم جوابش رو دادم.
– چرا؟ مگه من فقط یه زن صیغهای نبودم که باید برات وارث میاوردم؟
نیش کلامم رو گرفت و نگاه تند و تیزی بهم انداخت.
– فعلا نمیخوام از این حرفها بشنوم.
اما من ول کن نبودم!
– ولی باید بدونم دلیل این اصرارها و محبتهات رو.
غمگین و عصبی بلند شد و به کابینت تکیه داد.
آرنجش و روی زانوش گذاشت و لب زد:
– داری روانیم میکنی سایه.
منم با کمی درد همونجا سرجام نشستم و بغض کرده گفتم:
– چرا هردفعه میزنه به سرت؟ چرا هردفعه اینجوری قاطی میکنی؟ من حق ندارم جواب سؤالهام و بگیرم؟
پوف کلافهای کشید.
– هرکار میخوای بکن. اصلا برو با اون عوضی زندگی کن دیگه به من ربطی نداره! اما یه تار مو از سر بچهم کم بشه دودمانت و به باد میدم!
قلبم لحظه به لحظه با حرفهاش مچاله تر میشد. به کجا رسیده بودیم ما؟
چرا انقدر سریع از اون روزای خوش به این روزا رسیدیم؟
من تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم.
تازه داشتم میفهمیدم زندگی واقعی یعنی چی!
تازه به اون روزای خوشی که با ماهد داشتم برگشته بود.
– من میرم دنبال مهشید. توعم امشب بشین خوب فکرات و بکن و فردا بعد از اینکه به اون تصمیمت رو گفتی اگه منم قابل دونستی بیا بهم بگو.
به قدری اشک ریخته بودم که چشمهی اشکم خشکیده بود. دیگه حتی نای حرف زدن نداشتم چه برسه به گریه کردن!
فقط بی حرف و با بغض نگاهش میکردم.
خیره خیره بهم زل زد و در آخر با گفتن “اشتباه از خودته” از آشپزخونه بیرون زد.
نیشخندی زدم. همه من رو مقصر میدونستن.
همه فکر میکنن من بد عالمم!
درحالیکه من به جای اینکه به فکر خودم باشم اول به فکر اطرافیانمم اما دستی که نمک نداشته باشه همینه!
پاهام رو توی سینههام جمع کردم و به کاشیهای سفید رنگ یخ زل زدم.
چه تصمیمی باید میگرفتم؟
ماهد… یا آیدا!
درستش چی بود؟