از جا پرید و کف دستهاش و بهم کوبوند.
– هورا هورا!
شالم رو درست کردم تا گردنم مشخص نباشه.
بعد از روی چوب لباسی، مانتوم رو برداشتم و تنم کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم لباسهام مشکل خاصی ندارن، کلید رو از جاکلیدی چنگ زدم و توی مشتم فشردم.
دست آیدا رو گرفتم و از خونه بیرون اومدم.
کفشهامون رو پوشیدیم و بی صدا و با آرامش از پلهها بالا رفتیم.
به جلوی در که رسیدیم، لحظات چندساعت پیش جلوی چشمم نقش بست.
ناخواسته لبخندی زدم و زنگ رو زدم که به لحظه نکشید در باز شد.
مهشید از جلوی در کنار رفت و با روی خوش، ازمون استقبال کرد.
– خوش اومدید! بیاید داخل.
ظاهرم رو حفظ کردم. وارد خونه شدیم که آیدا پرید بغل مهشید.
– سلام خاله.
تک سرفهای از روی تعجب کردم.
اینا کی انقدر باهم صمیمی شده بودن که من خبر نداشتم؟
– سلام عزیزم!… تو خوبی سایه جان؟
به سمت مبل رفتم و با چشم دنبال ماهد گشتم.
– شکر میگذره.
نامحسوس گوشهی اتاقها رو هم دیدم اما ماهد رو ندیدم که ندیدم!
ناامید روی مبل سلطنتی دونفره نشستم و به آیدا که کنار مهشید وایساده بود، اشاره کردم بیاد.
مهشید به آشپزخونه رفت و آیدا به طرف من اومد.
یعنی ماهد خونه نبود؟ یک ساعت پیش تایم کاریش باید تموم میشد پس کجاست؟
لب برچیدم. حیف که نمیتونستم از مهشید چیزی بپرسم!
دستم و دور کمر آیدا حلقه کردم و به خودم فشردمش که چشمهاش و ریز کرد.
– چیشده مامان؟
حتی از آیدا هم خجالت میکشیدم برای همین به مِن و مِن افتادم.
الان رک و راست بهش میگفتم که بپرسه ماهد کجاست؟ جلوی همین بچه ضایع نمیشدم؟
دمی گرفتم.
– تو مگه نمیخواستی عمو ماهد و هم ببینی؟
ابروهاش رو بالا انداخت و انگار که تازه ماهد رو یادش اومده باشه، صدای نازک و بچگونش رو بلند کرد.
– خاله مهشید؟
از اونجایی که معماری کل واحدا یکی بود و آشپزخونه این خونه هم مثل خونهی ما به پذیرایی چسبیده بود و از اونجا به اینجا دید داشت، مهشید نزدیک اپن وایساد و گفت:
– جانم خاله؟
آیدا موهاش رو دور انگشتش حلقه کرد.
– عمو ماهد کجاست؟
سراپا گوش شدم.
مهشید بشقاب و چاقو به دست به سمتمون اومد و گفت:
– رفته دنبال یکی. الاناست که بیاد.
چشم ریز کردم. آیدا که انگار ذهن من و میخوند، دوباره پرسید:
– دنبال کی؟
مهشید بشقاب ها رو جلومون روی میز گذاشت و از روی اپن ظرف میوه خوری رو برداشت.
– دخترعمش، مهتاب.
سرم و پایین انداختم و کمی فکر کردم.
مهتاب کی بود؟ نامحسوس چندضربه به سرم زدم که حرفهای توی پارک توی ذهنم تداعی شد.
(- ماهد یه دخترعمه داره که ماشاالله از همه لحاظ سره! مثل اینکه چندساله خاطر ماهد میخواد. همه این و فهمیدن الا خود این شوهر من! خیلی دختر خوب و خانمیه. دیروز رفتم باهاش حرف زدم. اول عشقش به ماهد و انکار کرد اما بعدش وقتی مطمئن شد که آخرش به خواستش میرسه، قبول کرد.
– اسمش چیه؟
– مهتاب.)
سرم لحظهای گیج رفت. پس آخرش کار خودش رو کرد!
حالا باید چه خاکی تو سرم میریختم؟
اصلا ماهد برای چی رفته بود دنبال رقیب عشقیم؟
خدایا خودت به دادم برس. خودت یه قدرتی بهم بده که جلوشون کم نیارم!
پوفی کشیدم و تمام سعیم رو کردم که اخم نکنم اما غیرممکن بود.
– یادت اومد مهتابو؟
دندونهام و بهم فشردم و از توی ظرفی که جلوم گرفته بود، یه سیب برداشتم.
– چیزای بی اهمیت رو به خاطر نمیسپرم برای همین نه!
نیش کلامم رو گرفت اما لبخندی زد و چیزی نگفت. زنیکهی مارموز دقل کار!
آیدا هم یه موز برداشت و تشکر کرد.
با صدای زنگ خونه، مهشید ظرف و روی میز گذاشت.
– مثل اینکه اومدن.
قلبم مثل گنجشک توی سینهم کوبید.
مهشید آیفون رو زد و در و باز کرد.
چندثانیه عذاب آور که گذشت، بالاخره صدای حرف زدن و قدمهاشون نزدیک شد.
ناخواسته سر پا وایسادم و دستهای سردم رو مشت کردم که اول از همه دختر ریزه میزه و خوشگلی وارد شد.
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و تبسمی کردم.
بعد از دختره که به احتمال 99 درصد مهتاب بود، ماهد با اون استایل جذابش از در تو اومد.
جفتشون با دیدن من و آیدا، نگاه متعجبی بهمون انداختن.
جلو رفتم و آب دهنم رو قورت دادم؛ سلام آرومی به ماهد دادم و دستم و به سمت مهتاب دراز کردم.
- سلام…. من سایهم همسایه طبقهی پایین. خوشبختم.
گیج دستش رو توی دستم فشرد و با صدای نازکش گفت:
– سلام منم مهتابم.
چقدر صداش عشوه گرانه بود! مشخص بود ذاتیه و از عمد اینجوری نمیکنه!
بعد از احوال پرسی مهشید با مهتاب و ماهد با آیدا، من و آیدا سرجای قبلیمون نشستیم و مهتاب و ماهد هم روبهرومون.
از اینکه رو یه مبل سه نفرهی کوچیک کنار هم بودن و در اصل بهم چسبیده بودن، لبام رو با حرص گزیدم.
به راحتی قابلیت کشتن جفتشون رو داشتم!
اصلا چه دلیلی داشت که انقدر خودمونی باشن؟
دستم و زیر چونهم زدم و همونطور که زیرلب نفرینشون میکردم، به مهتاب زل زدم.
تیپ معمولیای داشت و خیلی ولنگ و باز نبود. چشم و ابروی درشت مشکی و بینی عروسکیش با پوست سفیدش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
لبای صورتی متوسطی هم داشت و لبخند از لباش پاک نمیشد.
قدش هم کمی از من کوتاه تر بود اما توپر و خوش اندام بود!
به راحتی میتونست توجه هر مردی رو به خودش جلب کنه اما من نمیذاشتم ماهد رو از چنگم در بیاره!
– چرا انقدر ساکتی سایه خانم؟
با حرفی که ماهد زد، چشمهام و تنگ کردم و حرصی جواب دادم:
– چیزی باید بگم؟
از لحن حرف زدنم جا خورد.
ته ریشش رو خاروند و خندهی مصلحتیای کرد.
– هیچی همینطوری گفتم.
مهتاب کوتاه و ریز خندید و دستش و روی پای ماهد گذاشت.
– عه ماهد! اذیتشون نکن.
نگاهم روی دستش خشک شد.
ماهد تکونی به خودش داد که مهتاب متوجه شد و دستش رو برداشت.
نفس آسودهای کشیدم و پشت چشمی نازک کردم. درسته دختر خیلی ملوس و دوست داشتنیای به نظر میومد اما به چشم من فقط یه رقیب بود و بس!
مهشید با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد.
جلوی ماهد و مهتاب گرفت و بعد از اینکه اونا برداشتن، به سمت ما اومد.
لیوان رو که برداشتم، با تن صدای آرومی گفت:
– چطوره؟
سوالی اخم ریزی کردم.
– چی چطوره؟
کمر خمیدهش رو صاف کرد.
– مهتاب دیگه!
پوزخندی زدم. واقعا که به بی غیرت گفته زکی!
– محشره.
با لبخند مرموزی لب زد:
– دقیقا.
صورتم رو جمع کردم و رو ازش گرفتم.
سینی و روی میز گذاشت و روی مبل تک نفرهی بین ما و ماهد اینا نشست.
کمی از شربتش و خورد و تا خواست حرفی بزنه، عطسهی یهویی من باعث شد ساکت بمونه.
مهتاب لیوان رو توی دستش چرخوند و گفت:
– عافیت باشه.
دستی به بینیم کشیدم و ناچار و عصبی به زمین خیره شدم.
مطمئن بودم که سرما خوردم!
شاید یه عطسهی ساده بوده باشه اما سردردی که دارم، همه چیز رو مشخص میکرد.
– تو چطوری مهتاب جون؟ مامان اینا رفتن به سلامتی؟
صدای دخترونهی مهتاب توی گوشم پیچید.
– قربونت آره صبحی راه افتادن. دست ماهد درد نکنه که زحمت کشید اومد دنبالم.
لحن مهربون ماهد دلم رو به درد آورد.
– نه بابا این چه حرفیه وظیفست. راستی عمه و داریوش خان تا کی قراره اونجا بمونن؟
دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم رو روشون زوم کردم.
مهتاب لبخند تشکرآمیزی زد.
– تا جمعه هفته دیگه.
– خب پس تا اون موقع اگه میخوای پیش ما بمون.
چنگی به رون پام زدم و ناباور و با بغض به ماهد زل زدم.
واقعا میخواست مهتاب رو پیش خودش نگه داره؟ اونم یه هفته کامل؟
اگه مهشید این حرف رو میزد انقدر دلم نمیسوخت!
خوب خودت و نشون دادی ماهدخان. دست مریزاد واقعا!
مهتاب دودل شونهای بالا انداخت.
– چی بگم والا، خجالت میکشم. مزاحم که نیستم؟
ماهد لبخندی زد و فقط به کلمهی “مراحمی” اکتفا کرد.
شربت آلبالویی که مهشید آورده بود رو، یه نفس سر کشیدم و نگاهی به لیوان توی دست آیدا کردم.
نصف بیشترش رو خورده بود.
دستش و گرفتم و زمزمهوار گفتم:
– بریم؟
لباش رو آویزون کرد.
– اما ما که تازه اومدیم.
واقعا تحمل کردن این فضا برام سخت شده بود.
یعنی ماهد متوجه نمیشد با این گرم گرفتناش و مهربونیاش من و میرنجونه؟
یا اصلا متوجه میشد و به روی خودش نمیاورد؟
عطسهی دیگهای کردم و پشت بندش سرفههای پی در پیم، باعث شد که صدای نگران همشون در بیاد.
آیدا از یه طرف صدام میزد و ماهد و مهتاب از طرف دیگه.
مهشید هم همون موقع کنارم روی دستهی مبل نشست و شروع کرد به ماساژ دادن کمرم.
انقدر سرفههام ادامه پیدا کرد که حالم بد شد. داشتم جون میدادم.
ماهد سریع از جاش برخاست و از توی آشپزخونه پارچ آب و لیوانی آورد.
لیوان رو پر از آب کرد و بی مکث به سمتم گرفت.
– بخور.
از دستش گرفتم و چند قلپ خوردم که سرفهم کم کم قطع شد.
مهشید دست از ماساژ دادن برداشت و نفسش و به بیرون فوت کرد.
– خوبی الان؟
دستم و روی سینهم گذاشتم.
– آره مرسی.
از روی دستهی مبل بلند شد و پرسید:
– چت شد یهو؟
نگاهم رو بین مهتاب و ماهد که سوالی بهم زل زده بودن، گذروندم.
– هیچی فکر کنم در شُرُف مریض شدنم.
نچی کرد و با قدمهای بلند به طرف آشپزخونه رفت. بینیم رو بالا کشیدم و ضربهی آرومی به کمر آیدا زدم.
– بریم دیگه مامان جان.
ناراحت و نارضایت دوید سمت ماهد و بغلش کرد؛ دم گوشش چیزی گفت که بهش تشر زدم.
– آیدا!
خودم هم بلند شدم که گونهی ماهد رو بوسید و ازش فاصله گرفت.
مهتاب که انگار تا الان به زور روسریش رو تحمل میکرد، سریع در آورد و کنارش گذاشت.
– حالا چرا انقدر عجله دارید؟
بدون اینکه جوابش رو بدم، آب دهنم رو قورت دادم و رو به ماهد گفتم:
– ببخشید زحمت دادیم. بااجازه.
– عه صبر کن صبر کن.
با حرفی که مهشید زد، چرخیدم که جلو اومد و لیوان و قرصی به دستم داد.
– بگیر بخور، قرص سرماخوردگیه.
لبخند محوی زدم و قرص رو روی زبونم گذاشتم. یه قلپ از آب رو خوردم و لیوان رو، روی میز گذاشتم.
– دستت دردنکنه.
دستش و روی بازوم گذاشت و گفت:
– رفتی خونه حتما برو زیر پتو تا قشنگ عرق کنی. حواسم بود که موهات خیسه حتما سرت یخ کرده.
واقعا رفتارهاش تناقص داشتن!
از این طرف به من خوبی میکنه و از اون طرف به ماهد خیانت!
دیگه نمیدونستم کدوم رفتارش واقعیه و کدوم مصنوعی.
سری به نشونهی مثبت تکون دادم و به طرف در رفتم که آیدا هم دنبالم اومد.
در رو باز کردم و کفشمون رو پوشیدیم که ماهد و مهشید هم برای بدرقه جلوی در وایسادن.
مهتاب هم که انگار بهش برخورده بود حتی خداحافظی هم نکرد. به درک!
دست آیدا رو توی دستم فشردم و پچ زدم:
– برید به مهمون عزیزتون برسید وقتتون و نمیگیرم.