با گفتن حرفم، چندتا سرفه کردم و بینیم رو بالا کشیدم.
نگاه دلخور ماهد از دیدم دور نموند.
انگار از وقتی که اومده بود، بد زده بودم تو پرش.
نکنه من زیادی حساسیت به خرج میدادم؟
نکنه من شورش و در آورده بودم؟
ولی هرچی باشه نباید حداقل جلوی من با مهتاب اونجوری رفتار میکرد!
– مامان بیا دیگه!
از فکر بیرون اومدم که دیدم ماتم زده سرجام وایسادم و آیدا توی راه پلههاست.
مهشید هم رفته بود و فقط ماهد مونده بود.
پیشونیم رو خاروندم و با اخم به سمت پلهها رفتم که زمزمهی ماهد رو شنیدم.
– معلوم نیست باز چش شده! صبح خوشحال و شب برج زهرمار.
غمگین بدون اینکه برگردم و جوابش رو بدم، پشت سر آیدا به راه افتادم که گوشیم زنگ خورد.
بی رمغ، از توی جیبم بیرون آوردمش و با انزجار به شمارهی علیرضا زل زدم.
از دو پلهی باقیمونده پایین رفتم و کلید رو توی در انداختم.
مجبورا آیکون رو وصل کردم و با تندی گفتم:
– علاقه ندارم صدات و بشنوم پس سریع بگو.
وارد خونه که شدیم برق رو روشن کردم.
علیرضا که تا الان ساکت بود، صدای بومی از خودش درآورد.
– اوه صداشو! منم واقعا علاقه ای ندارم این صدای خروسی تو رو بشنوم پس میرم سر اصل مطلب. با آیدا حرف زدی؟
چرا تا الان به صدام دقت نکرده بودم؟
چرا حالا که علیرضا مسخرهم کرد باید میفهمیدم که صدام تو دماغی شده؟
سعی کردم گلوم رو صاف کنم.
– آره حرف زدم.
صدای بشکنش گوشم رو آزرد.
– حله. نیم ساعت دیگه میام دنبالش! وسایلش و جمع کن که یه دفعهای بشه.
اخمی کردم.
– دیگه چی؟ به همین زودی میخوای بچم و بگیری؟
جدیت کلامش ساکتم کرد.
– ما یه اتمام حجتی کردیم. فردا میریم کارای لازمهرو انجام میدیم و منم هر تعهدی که باید بدم رو میدم. به غیر از اینا به آیدا قول دادم بیام دنبالش باهم بریم سینما.
به سمت اتاق رفتم و وسط راه شالم رو کشیدم و روی شونهم انداختم.
– این ساعت سینما؟
نچ نچی کرد.
– تازه ساعت نُهه، سر شبه؛ چی میگی تو!
گلودرد هم به سردردم اضافه شد.
با بیحالی جواب دادم:
– هنوز هیجان زیاد براش خوب نیست نری یه فیلم ترسناکی جنگی ای چیزی نشونش بدی! آیدا تا وقتی قرصهاش تموم میشن و تا وقتی دکترش تایید نکنه نباید استرس و هیجان داشته باشه.
پوزخندی زد و گفت:
– ماهد جون دیگه؟ راستی بهش گفتی چه فداکاریای کردی؟ باید به همچین زن صیغهای ای افتخار کنه!
زن صیغهای! حتی علیرضا هم من و تحقیر میکرد با این واژه.
حتی این عوضی که بویی از انسانیت نبرده بود هم من و دست مینداخت.
بدون اینکه جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کردم و چشمهام و با درد بستم.
***
– سایه؟ خانمی؟
پلکهام بهم چسبیده بودن و نمیتونستم چشمهام و باز کنم.
بدون اینکه درکی از موقعیت داشته باشم هومی زیرلب گفتم.
دستی روی پیشونیم نشست.
– داری تو تب میسوزی بلند شو.
داشتم از سرما یخ میزدم و بدن درد و سردرد شدیدی جونم رو داشت میگرفت.
تکونی به خودم دادم و یه تای پلکم و باز کردم.
ماهد رو که بالا سرم دیدم، هینی کشیدم و سریع سرجام نشستم که دردی توی گردن پیچید.
با عصبانیت گردنم رو مالوندم و با صدای گرفته و خروسیم گفتم:
– اینجا چیکار میکنی؟ به چه اجازهای اومدی؟
اخمی کرد و پتو رو از روم کنار زد.
– الان وقت این حرفا نیست. داغ داغی پاشو بریم درمونگاه آمپولی چیزی بزن.
سریع پتو رو از دستش گرفتم و دوباره دراز کشیدم. پتو رو تا گردن روی خودم انداختم و خوابآلود پچ زدم:
– من هیچ جا نمیرم، بخوابم خوب میشم. توعم برو مزاحمم نشو.
پرخشم غرید:
– این بچه بازیا چیه سایه؟ اینجوری هم به خودت صدمه میزنی هم به بچه.
بغض کرده نگاهم و بهش دوختم.
– من بچه بازی در میارم یا تو؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟ تو الان باید پیش مهتاب خانم باشی!
دندونهاش و با شدت بهم فشرد.
– چرت و پرت نگو. پس دردت همین بود نه؟ همش اخم و تخم میکردی، با تیکه و کنایه حرف میزدی به خاطر مهتاب بود؟
خودم رو بالا کشیدم و تک سرفهای کردم.
– شاید برای تو مهم نباشه اما برای من مهمه. جلوی من دل و قلوه میدید به همدیگه بعد توقع داری لبخند بزنم و شاد و خوشحال باشم؟ واقعا که ماهد! خودت و خوب بهم نشون دادی!
صداش تحلیل رفت.
– ما کی دل و قلوه دادیم؟ مهتاب مثل خواهر منه! من اون و به چشم خواهرم میبینم پس از خودت حرف در نیار لطفا.
چنگی به پتو زدم و بیشتر به خودم فشردمش.
– برای چی بهش گفتی پیشتون بمونه؟ هان؟ چه دلیلی داره دختر مجرد که از قضا عاشقت هم هس، یه هفته ور دلت باشه؟
ناباور قهقههی عصبیای زد.
– اینا رو کی تو گوشت خونده؟ کی گفته مهتاب عاشقمه؟ مهشید؟ مادرم؟ کی؟
توی تخم چشمهاش زل زدم.
– نیازی به گفتن نیست همه چی واضحه!
شروع کرد به دست زدن.
– آفرین سایه خانم آفرین! پاک زده به سرت… کور شدی، واقعیت رو نمیبینی! مهتاب دخترعمهی منه خب؟ منم فقط و فقط اون و به چشم خواهرم میبینم و مطمئنم اونم من و مثل برادرش میدونه پس فکر اینکه عاشقمه یا هرچیز دیگه ای رو از سرت بیرون کن.
بغضم ترکید و یه قطره اشک روی گونهم افتاد.
– اشتباه کردم که تو رو انتخاب…
با قرار گرفتن لبای مردونه و داغش روی لبام، حرفم نصفه موند.
ناخواسته و با بهت چشمهام و بستم که نرم و ملایم لباش و روی لبام به حرکت در آورد.
قطره اشک روی گونهم رو به شستش پاک کرد و چندسانت فاصله گرفت.
با نفس نفس خیره به لبام زمزمه کرد:
– من چشمم هیچکس جز تو رو نمیبینه خب؟ عملیش رو هم بهت نشون دادم پس حرف از انتخاب اشتباه نزن!
خشکم زد. با چشمهای از حدقه در رفته زمزمه کردم:
– سرما میخوری الان.
خندید و کمی عقب رفت.
– عاشق همین نگرانیاتم! تو دعوا هم نگران حالمی.
تند تند سرم و به چپ و راست تکون دادم و با اخم گفتم:
– هرچی، برو دیگه!
زبونش و روی لبش کشید.
– سایه بخدا که من با مهتاب کاری ندارم. نمیدونم این حسادت تو برای چیه!
گلوم رو صاف کردم و حین سرفه کردن گفتم:
– حسادت نیست.
– پس چیه؟ از روی دلسوزی میگی با دخترعمم چهارکلوم حرف نزنم؟
چشمهام از شدت داغی بدنم میسوختن.
چندبار پلک زدم و دستم و روی شکمم گذاشتم.
– من نمیگم حرف نزن، مشکل من اینه که خودت داری میبینی چجوری خودش و بهت میچسبونه و ناز و کرشمه میاد ولی بازم تو فکر میکنی تورو مثل برادرش میبینه! اینجوری نیست ماهد. من یه زنم و این چیزا رو خوب میفهمم! رفتار مهتاب با تو فرق داره با رفتار یه خواهر با برادرش.
دستهاش و به حالت تسلیم بالا آورد.
– باشه قبول؛ تو راست میگی. به نظرم این بحث مسخرهرو تموم کنیم.
میدونستم که قانع نشده و فقط برای پایان این مشاجره حرفم و تایید کرده.
از جا بلند شد و بازوم و گرفت.
– حالا بلندشو بریم درمونگاه.
تقلا کردم.
– من هیچ جا…
عطسهم حرفم و قطع کرد.
بینیم رو بالا کشیدم و با قاطعیت گفتم:
– من هیچ جا نمیام.
عصبی دستم و ول کرد.
– داری به خودت و بچه آسیب میزنی. نهایت یه آمپول میزنی برمیگردیم.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و درمونده سر کج کردم.
– بخدا نا ندارم.
دست به کمر وایساد.
– تنها با خوابیدن و استراحت خوب نمیشی، شاید ویروسی چیزی باشه. باید بریم دکتر تشخیص بده.
با چیزی که به ذهنم رسید، لبخند به لبم اومد.
– فهمیدم! دفعه پیش که سرما خورده بودم دکتر بهم آمپول تببُر داد اما آوردمش خونه و دیگه بیخیالش شدم. هنوز تو یخچال هس توعم که بلدی آمپول بزنی! بعد از اون یه قرص مسکن هم میخورم و میگیرم میخوابم.
دکمههای پیراهنش و باز کرد و با تاسف گفت:
– لجبازی دیگه کاریش نمیشه کرد! پس دراز بکش تا بیام.
لبخند خستهای به روش زدم که پیراهنش رو در آورد و از اتاق خارج شد.
چندتا سرفه کردم و بالشتم و یکم بالا دادم؛ بهش تکیه دادم و پتو رو روی پاهام و شکمم انداختم.
با اینکه سردم بود، اما باید تحمل میکردم.
از گوشهی کمد، یه دونه دستمال کاغذی از جعبهش بیرون کشیدم و بینیم رو پاک کردم.
آبریزش بینی هم پیدا کرده بودم و نور علی نور شده بود!
همیشه سر دکتر رفتن با همه لج میکردم!
کلا یه حس بدی نسبت به بیمارستان و درمونگاه ها داشتم برای همین سعی میکردم با چیزایی که میدونستم، خودم رو درمون کنم.
دیوونهای بیش نبودم!…
چشمهام و بستم که صدای باز شدن در اومد.
– خوابی؟
زیرلب “نه” ای زمزمه کردم.
– خب شلوارت و بده پایین به شکم بخواب.
دروغ چرا، خجالت میکشیدم!
از ماهدی که بارها باهاش رابطه داشتم خجالت میکشیدم!
لب گزیدم و پلک باز کردم.
بدون اینکه به ماهد نگاه کنم، زیر پتو شلوارم و تا زیر باسنم پایین دادم و همونطور که گفت، دراز کشیدم.
مطمئن بودم لپام گل انداختن و رنگ سرخ به خودشون گرفتن.
ماهد کنارم نشست و پتو رو کنار زد.
همونطور که پد الکل رو روی باسنم میکشید، گفت:
– از من که شوهرتم خجالت میکشی خانمی؟
بینیم رو بالا کشیدم.
– نه.
خندید و سوزن رو وارد کرد که “آخ” ریزی گفتم.
– آره جون عمت.
چندثانیه بعد، سوزن رو بیرون کشید و پنبهرو رو جای سوزن کشید.
فلفور شلوارم و بالا کشیدم و نشستم
نگاهم به بالا تنهی لخت ماهد که خورد، لحظهای نفسم رفت.
با پررویی تمام به سینهی سپر و شکم شیش تیکهش زل زده بودم که دستش و جلوی صورتم تکون داد.
– هیز بازی در نیار خاک برسر. من خودم صاحاب دارم.
بینیم رو با دستمال پاک کردم و با صدای خروسی و طلبکار گفتم:
– اون وقت صاحابت کیه؟
نیمچه لبخند جذابی زد و گونهم رو بوسید.
– همین خانم چشم چرون و وحشیای که روبهروم نشسته.
جیغی کشیدم و بازوش رو گاز گرفتم.
– وحشی خودتی.
به بازوش که رد دندونهام روش خودنمایی میکرد، اشاره کرد.
– مشخصه!
پشت چشمی نازک کردم که فکم و گرفت و دهنم رو باز کرد؛ قرصی روی زبونم گذاشت و لیوانی به سمت دهنم برد.
متعجب آب رو خوردم و قرص رو قورت دادم.
– مگه خودم دست ندارم؟
با زورگویی پچ زد:
– دلم خواست خودم بهت بدم.
چشمهام و توی حدقه چرخوندم و با شیطنت دستم و روی شکمش و سینهش کشیدم.
میدونستم روی این قسمتا حساسه!
کم کم نگاهش خمار شد و به نفس نفس افتاد.
خواستم پیشروی کنم که دستم و گرفت و سرش و نزدیک گوشم کرد.
زبونی به لالهی گوشم زد و خمارگونه گفت:
– من و تحریک نکن توله سگ. هم حاملهای و هم مریض، دووم نمیاری!
مورمورم شد. خودم و عقب کشیدم و زورکی لبخند زدم.
– لباس بپوش تا کرم نریزم.
خندهی دلبرونهش قلبم و لرزوند.
– مریض هم باشی بازم حرف برای گفتن داری.
تک خندهای کردم که لیوان و وسایل دیگه ای که آورده بود رو برداشت و بلند شد.
– یکم استراحت کن تا سوپ آماده میشه.
چشمهام رو درشت کردم.
– سوپ درست کردی؟
– هنوز نه.