اونم جوابی برای سوالم نداشت!
البته حق داره… این اشتباها و اتفاق های زندگی من، تمومی نداشتن و ندارن.
من حالاحالاها نمیتونستم مثل یه شهروند عادی، توی این شهر زندگی کنم.
– فهمیدم چیکار کنی سایه!
مثل جت سرم و چرخوندم.
– چیکار؟
پیشونیش رو خاروند و با تبسم گفت:
– میتونیم بریم پیش پدر و مادر مهشید! ممکنه اونا خبر داشته باشن از ماهد.
چشمهام از خوشحالی برق زدن.
بهترین و تنهاترین راه همین بود.
کیفم و روی شونهم انداختم و گفتم:
– عالیه! پس اگه میشه بریم.
سوئیچ و توی دستش چرخوند و با درست کردن کمربند شلوارش، “برو بریمی” گفت.
روند قبلی تکرار شد؛ از پارک بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سوی خونهی پدر مهشید رفتیم.
***
پدرام جلو رفت و آیفون رو فشرد.
مضطرب ناخنم رو جویدم که صدای مرد مسنی توی آیفون پیچید:
– بفرمایید؟
پدرام پیشدستی کرد و گفت:
– سلام آقا مهراد. پدرامم؛ پسردایی ماهد!
چندلحظه صدایی نیومد. احساس کردم که داره فکر میکنه تا به خاطر بیاره که پدرام کیه.
– آهان تویی پدرام جان! بیا بالا.
بعد در رو زد. ابروهام رو تندتند برای پدرام بالا انداختم که سرش و به نشونهی مثبت تکون داد.
– نه ممنون. اگه میشه بیاید پایین یه کاری داشتم باهاتون.
– اینجوری که نمیشه! بیا بالا یه چایی ای چیزی بخور و کارت رو بگو.
باز هم بال بال زدم و با لبخونی بهش گفتم که مخالف کنه.
نمیخواستم بریم خونشون! هم از طرفی ممکن بود تا الان مهشید رسیده باشه خونه و صددرصد پدرش جلوی اون حرفی نمیزنه و از طرف دیگه احساس غربت میکردم اونجا.
پدرام که دید مرغم یه پا داره، ناچار و نارضایت گفت:
– اگه شما بیاید پایین ممنونتون میشم! ایشاالله یه فرصت دیگه میام مزاحم میشم.
آقا مهراد دیگه اصرار نکرد، “باشه” ای گفت و آیفون رو گذاشت.
شروع کردم به قدم زدن که صدای پدرام دراومد:
– ای بابا! این استرس دیگه برای چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و ببخشیدی زمزمه کردم. دستش رو به کمرش زد و به پنجره های بالا، زل زد.
تا قبل از اینکه باهاش آشنا بشم، فکر میکردم هیچ آدم روشن فکر و درستی دیگه روی این زمین نیست!
فکر میکردم همه به فکر منفعت خودشون هستن و زندگی بقیه پشیزی براشون ارزش نداره اما با دیدن این مردِ به شدت انسان دوست، طرز فکرم عوض شد.
شاید هرکس دیگه ای جاش بود، همون اول فکر میکرد که آدم درستی نیستم و با قضاوت بیجا، میرفت و دیگه هم پیداش نمیشد.
اما اون هیچوقت منو قضاوت نکرد!
هیچوقت نیومد بهم تیکه و کنایه بزنه و نامحسوس بهم بگه که آدم احمق و طمع کاری هستم!
حتی با اینکه از همه چی خبر نداره، بازم مثل یه دوست پشتم موند و بین این همه گرگ و دیوونه، تنهام نذاشت.
امیدوار بودم که بتونم همهی این لطف هاش رو یه روزی جبران بکنم!…
بالاخره با کلی صبر، اون آقا مهرادی که میگن اومد پایین و در رو باز کرد.
جلو اومد و با پدرام دست داد.
– چطوری پسر؟
پشتش بهم بود و هنوز متوجه حضور من نشده بود. وا رفته به پدرام نگاه کردم که جلوی خندش رو گرفت و به من اشاره کرد.
– معرفی میکنم؛ سایه جان یکی از آشناهای من و ماهد.
بعد از حرفش، با یه قدم کنار پدرام ایستادم و سرم رو به نشونهی ادب کمی خم کردم.
– سلام، خوشبختم.
تبسم به لب گفت:
– سلام دخترم. شرمنده حواسم به شما نبود!
لبخند کوتاهی زدم که دستی به ریش کم پشت جوگندمیش کشید و نگاهش رو به پدرام دوخت.
– چرا نگفتی مهمون داری؟ الان دیگه حتما باید بیاید بریم چایی ای چیزی مهمونتون کنم.
چقدر خوش برخورد و مودب بود؛ درست برعکس دختر رومخ و حرص درارش!
پدرام نامحسوس به کیفم زد تا خودم جوابش رو بدم. چینی به بینیم دادم و به همون اندازه باوقار و متین گفتم:
– ممنون از لطفتون، اما مزاحم نمیشیم. میخواستیم درباره یه مسئلهای اگه وقت داشته باشید باهاتون صحبت کنیم.