رمان سودا پارت ۱۰۳

4.2
(820)

 

 

 

سر بالا انداختم.

_ پس چرا صدات می‌لرزه؟ اگه می‌خوابیدی اینطوری استرس نمی‌گرفتی!

_ چی گفت؟؟؟

 

پوفی کشید و عصاش رو کناری گذاشت و روی تخت نشست و صورتم رو نوازش کرد.

_ گفت ساعت نه و نیم بیاید. پاشو بریم یه دوش بگیریم، چیزیم نخور که اگه آزمایش خواست ناشتا باید می‌بودیم دوباره نریم یه روز دیگه بیایم.

 

سر تکون دادم و با تحلیل جمله‌ای که گفت چشم‌هام گرد شد.

_ چی؟؟؟

_ چی چی؟ مگه چیزی گفتم؟

_ گفتی حموم چی؟ دوش چی؟

 

لبخند زد و موهام رو از تو صورتم کنار زد.

_ مگه عیبه با زنم برم حموم؟ دیشب که خیلی مشتاق بودی؟ بزور منو شستی! بعدم من نمی‌تونم که خودت گفتی ، تو باید بیای کمکم.

 

_ بله که عیبه، اون دیشب بود الان مامانت اینجاس زشته! بعدم به بهونه‌ی کمک منو میخوای بکشونی به کارای خاکبرسری!

 

قهقهه‌ی مردونه‌ش فضای اتاق رو پر کرد.

_ ای جان، می‌خوای بگی تو دوست نداری؟ مامانم خوبه تو نگران اون نباش؛ اگه چیزی فهمید با من.

 

سر پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم. شک نداشتم حالا قیافه‌م بشدت دیدنیه.

خندید.

_ باشه حالا بیا کمکم بریم دوش بگیریم.

 

انقدر استرس و هیجان داشتم که فقط دلم می‌خواست سریع این حمومِ لعنتی تموم شه و بریم مطب اون دکتر، هرچند نمی‌دونستم قراره مامان محمد رو چطور تو خونه تنها بزاریم.

 

به محمد کمک کردم و حالا اون زیر دوش بود.

_ می‌خوای پاهاتو با آب گرم ماساژ بدم یکم؟

_ من که از خدامه.

 

_ وای محمد آروم صحبت کن یهو مامانت میادا. روم نمیشه ببینه ما دوتایی اومدیم حموم.

 

_ باشه خانوم خجالت نکش.

با آب گرم مشغول ماساژ پاهاش شده بودم.

_ بسه سودا دیر میشه.

 

🔥چنل vip ســودا دوبرابر چنل اصلی پارت داره و بیشتر از دوازده ماه از

 

 

بالاخره بعد از کلی عذاب و نگرانی برای اون دکتر و مامان محمد از حموم بیرون اومدیم.

هرچند محمد هم بیکار نمونده بود و اون وسط‌ها کلی شیطنت کرد.

 

_ موهاتو خشک کن سرما نخوری بدو.

سشوار رو به پریز زدم و موهای خودم و محمد رو خشک کردم و حالا که نزدیک به ساعت هشت بود بوضوح لرزش صدام و دست‌هام مشخص بود.

 

_ سودا خوبی تو؟ رنگت خیلی پریده!

_ خ… خوبم. حاضر ش… شو دیر نشه.

 

اخمی کرد و مچ دستم رو چنگ زد.

_ تو بفکر دیر شدنی و نگرانی؟ اگه می‌خوای اینطوری خودتو اذیت کنی بگو همین الان کنسلش کنم!

 

با هول و ولا “نه”ای گفتم.

_ توروخدا محمد. اذیتم نکن.

_ فعلاً که تو بیشتر داری منو خودتو اذیت می‌کنی! نگاه کن توروخدا دکمه‌های مانتوش‌و بالا پایین بسته!

 

جلو اومد و دکمه‌های مانتوم رو باز کرد و با کمک هم یکی یکی مرتب بستیم.

 

یقه‌ی پیرهنش رو چنگ زدم و با بی‌حالی لب زدم:

_ حالت تهوع دا… دارم محمد!

 

_ خب عزیزمن بخاطر استرسه دیگه. حرف گوش نمی‌دی که! اصلاً بیا بریم سریع برسیم بیینی اونجا هیچ خبری نیست آروم بگیری.

 

سرتکون دادم و به محمد کمک کردم از اتاق بیرون بریم که همون لحظه مامان محمد هم با خوابالویی از اتاق بیرون اومد.

_ سلام صبح بخیر مامان جون.

 

گیج نگاهمون کرد.

_ صبح شما هم بخیر باشه، خیر باشه سر صبحی! کجا بسلامتی؟

 

محمد که فهمید من توان جواب دادن ندارم سریع جواب داد:

_ یه کار فوری از طرف شرکت پیش اومده که حتماً من باید برم، از اونجایی که نمی‌تونم رانندگی کنم قراره سودا برسونتم.

 

_ وا پسرم با این حال مگه اون شرکتِ کوفتی شرایط تو رو نمی‌دونه که باید بری؟ اصلا مگه تو رئیس نیستی؟الله اکبر!

 

لبم رو گاز گرفتم و محمد کم کم داشت کم می‌آورد.

_ چیزه، واجبه دیگه، رئیسم که باشی همین میشه، بگن بیا باید بری چاره‌ای نیست. یه قرار دادِ مهمه که باید امضاء کنم، نمی‌تونم به زیر دستم بگم امضاء کن که، نه؟ مانی ماشین امروز… زیاد طول نمی‌کشه سریع برمی‌گردیم. شما تا ما برگردیم از خودت پذیرایی کن یه امروز و به بزرگی خودت ببخش فکر کن خونه‌ی خودته دیگه مامان جانم!

 

 

 

 

مامان محمد سمت آشپزخونه رفت و در همین حین زمزمه کرد:

_ عجله نکنید. من تا یکساعت دوساعت دیگه میرم.

 

محمد سریع واکنش نشون داد.

_ کجا مامان؟ بمون خودم میام می‌رسونمت.

_ نه مادر باید برم بعدم تو با این پات لازم نیست منو برسونی.

 

محمددیگه اصراری نکرد و بعد از خدافظی از خونه بیرون زدیم.

چند دقیقه بعد تو ماشین بودیم و من پشت رول نشسته بودم.

 

_ می‌خوای تاکسی بگیریم اگه نمی‌تونی رانندگی کنی؟

نوچی کردم و با سرعت مشغول رانندگی شدم.

 

فقط می‌خواستم سریع برسیم برای همین تا جایی که می‌شد و سرعت مجاز بود پام رو روی پدال فشردم…

 

به نیم ساعتم نرسیده بود که ترمز زدم و نامنظم ماشین رو پارک کردم.

_ بدو محمد پیاده شو.

_ سودا ماشین و کج پارک کردی درستش کن!

 

کلافه خواستم بیخیال بشم اما مچ دستمو گرفت اجازه پیاده شدن نداد.

_درستش کن

 

مجبورا ماشین روشن کردم دوباره پارک کردم و وقتی محمد خیالش راحت شد بالاخره پیاده شدم.

 

محمد دست لرزونم و تو دستش گرفت و همین دست گرفتنِ ساده باعث قوت قلبِ بی‌قرارم شد.

 

_ نگران نباش سودا. ما که تقریبا جفتمونم میدونیم چیا قراره بشنویم پس آروم باش دلم نمیخواد اگر دکتر حرفای ناامید کننده زد ناراحت بشی ، هرچی هم بگه ما کنار همیم.

 

لبخندی زدم سر تکون دادم.

محمد دستم ول کرد و عصاشو گرفت.

با هم وارد مطب شدیم.

 

سمت آسانسور رفتیم که سریع خدمه‌ای سمتمون اومد.

_ آسانسور خرابه آقا!

 

با شنیدن حرفش نزدیک بود دیوونه بشم.

نتونستم تحمل کنم از کوره در رفتم

 

_ یعنی چی؟ ولی من همسرم بخاطر پاشون نمی‌تونن از پله بیان. الان چیکار کنیم؟ مگه میشه خراب باشه؟ این همه تو روز آدم میاد و میره همه باید از پله برن؟ شاید یکی فلج بود یا مشکلی داشت!

 

 

 

 

قاطی کرده بودم و این حرصم رو داشتم سر این خدمه‌ی بدبخت خالی می‌کردم.

 

محمد بازوم رو کشید و سعی کرد آرومم کنه.

_ باشه عزیزم تو آروم باش. اصلاً مجال حرف زدن به بدبخت نمیدی که شما!

 

نفس عمیقی کشیدم با یه دندگی ادامه دادم

_ خب نمیشه که ببین اصلاً رسیدگی نمی‌کنن چه وضعشه واقعاً؟

 

محمد لبش رو داخل دهنش برد تا خنده‌ش رو پنهان کنه.

فقط چشم غره ای رفتم رو گرفتم سمت خدمه بیچاره که با شرمندگی نگاهم میکرد

 

_ چشم خانوم رسیدگی می‌کنیم، الانم درحال تعمیر هستش اگه چند دقیقه صبر کنید احتمالاً بتونید از آسانسور استفاده کنید.

 

محمد برای مرد سر تکون داد و من با کلافگی کمک کردم محمد روی صندلی کنار آسانسور بشینه.

 

محمد با لبخندی مه گوشه لبش بود گفت

_ خوشم میاد انقدر هوامو داری احساس غرور میده بهم.

 

سینم با افتخار جلو دادم

_ فکر کردی فقط تو رو من حساسی محمد خان؟ نخیر منم روت حساسم، منم روت غیرت دارم حتی بیشتر از تو.

 

لبخندی به روم پاشید و ده دقیقه‌ای درحال مذاکره بودیم تا بالاخره در آسانسور باز شد و دو مرد ازش بیرون اومدن.

_ بفرمایید می‌تونید از آسانسور استفاده کنید.

 

بدونِ اتلاف وقت و معطلی سریع با محمد وارد آسانسور شدیم و محمد دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظر رو فشرد.

_ رنگت پریده لطفاً عادی برخورد کن سودا.

 

پا بلندی کردم و بوسه‌ای روی چونه‌ش کاشتم.

_ من خوبم انقدر گیر نده!

 

سری تکون داد لب زد

_اما این رفتارات داره منو میترسونه.

 

به طرفش برگشتم پرسگرانه نگاهش کردم

رفتار من چرا باید اونو میترسوند؟

 

 

ا رو ول کرد دستامو گرفت

_سودا من خیلی وقته فهمیدم که نمیتونم پدر بشم اوایل که دکتر میرفتم رفتارام دقیقا مثل تو بود اما من دیگه بهش عادت کردم یعنی میتونم قبولش کنم اما تو…

سودا میترسم با یه حرف ناامید کننده دکتر ناراحت بشی و من نتونم کاری بکنم بجز مقصر دونستن خودم!

 

حالا درک میکردم ، اون از چی میترسید!

اما من از خودم مطمئن بودم ، من خودم آماده خبرای بد کردم اما نگران بودم محمد ناراحت بشه.

هردومون نگران هم بودیم و این بنظرم قشنگ بود.

 

لبخند دلگرم کننده ای زدم

_محمد من خودمو اماده همچی کردم نگران نباش ما فقط اومدیم شانسمون امتحان کنیم همین.

 

با توقف آسانسور محمد دیگه حرفی نزد و عصا رو دوباره به دست گرفت و هردو بیرون رفتیم و چون من استرس داشتم محمد سمت منشی رفت.

 

ناخودآگاه چشمم صورت به منشی ، افتاد ماشالله هفت قلم آرایش داشت.

 

منم که انقدر نگران بودم و استرس داشتم حتی حواستم نبود یه رژ ملایم روی لب‌هام بزنم تا از بی‌روحی در بیاد.

 

مشغول کندن پوست لبم بودم که محمد سمتم اومد و گفت: چند دقیقه باید وایستیم کسی داخله.

 

روی صندلی‌ها نشستیم و نگاه من روی در اتاق خشک شده بود.

_ آقای تهرانی ایشون بیرون اومدن شما بفرمایید داخل!

 

محمد سر تکون داد و منتظر سرم رو بین دست‌هام گرفتم.

 

چند دقیقه رد شد و محمد شروع کرد ور رفتن با گوشت انگشت دستش!

می‌دونستم که اون هم حالش دست کمی از من نداره اما بروز نمی‌داد.

 

در اتاق که باز شد همزمان من و محمد بلند شدیم و وقتی اون زن و شوهر بیرون اومدن منو محمد داخل رفتیم.

 

قبل از ورود صدای محمد شنیدم که زیر لب “بسم الله” گفت.

ناخودآگاه منم تکرار کردم.

 

 

 

 

 

همون اول با دیدن مردی که پشت میز نشسته بود ابروهام بالا پرید.

چرا فکر می‌کردم دکتر باید یه خانومِ جوون باشه؟

 

حالا دقیقاً برعکس تصوراتم بود.

یه مردِ جا افتاده که موهاش یک دست سفید بود.

 

عینکش رو بالا داد و با دست به صندلی‌های رو به روش اشاره کرد.

_ سلام زوجِ خوشبخت امروز، بفرمایید بشینید.

کمک کردم محمد نشست و خودم هم کنارش جای گرفتم.

 

محمد بلافاصله پوشه‌ای که اصلاً متوجه نشدم کی برداشت رو روی میز گذاشت و چیزی گفت که من بقدری ذهنم و نگاهم به اون پوشه بود که چیزی نفهمیدم.

_ پرونده‌ی قبلیه؟

 

_ بله. خارج از ایران به روند درمان پرداخته بودم اما بنا به دلایلی قطع کردم این روند رو.

 

پس محمد قبلاً هم این مراحل رو طی کرده بود اما بدون من!

 

***

 

نگاهم رو به سیب زمینی‌های درحال جلز و ولز کردن دوختم و صدای دکتر تو گوشم زنگ خورد.

 

” دوباره باید آزمایش بدید، این دفعه هردو! این جواب‌هایی که تو این پرونده هست برای چند سال پیشه و ممکنه الان تغییراتی حتی خیلی خیلی ریز در قدرت باروری ایجاد شده باشه.”

 

آب دهنم رو قورت دادم و ماهیتابه رو تکون دادم.

من فکر می‌کردم در حد یه آزمایش خونِ ساده باشه و نهایتاً به ادرار ختم شه!

 

” مشکلی در تحریک نیست؟”

صد در هزار مشکل ما تحریک شدن نبود!

 

موقعی که دکتر این سوالات رو می‌پرسید حسابی خجالت می‌کشیدم و سرخ و سفید می‌شدم اما این روالی بود که باید طی می‌شد.

 

” یه آزمایش خون دارید که باید انجام بشه و انشالله فردا که ناشتا بودید برید برای آزمایش”

محمد همون لحظه جواب داده بود.

 

_ نیاز نیست همین امروز می‌تونیم این آزمایش و بدیم ما همین الان هم ناشتاییم.

 

دکتر حرفی نزد و با کلی سختی آزمایش خون رو دادیم چون من هنوزم مثل اوایل ازدواجمون از سوزن میترسیدم.

 

” آزمایش اسپرم هم هست وقتی رفتید آزمایش بدید خودشون بهتون ظرف لازم میدن اونم هرچه زودتر پر کنید و تحویل آزمایشگاه بدید”

 

 

 

 

وقتی متوجه منظور دکتر نشدم ناخودآگاه لب باز کردم پرسیدم “اون چطور آزمایشی هست؟”

و دکتر با لبخند جواب داد”این آزمایش مربوط به شوهرتونه باید مایع منی که هنگام رابطه خارج میشه رو داخل اون ظرف بریزن!”

 

وقتی جوابش شنیدم نزدیک بود از خجالت آب بشم.

حتی وقتی یادم میاد بعد اون حرف دکتر محمد چقدر منو اذیت کرد که اگر میخوای زود جواب بگیریم باید کارای خاکبرسری بکنیم!

هنوز اون قوطی رو پر نکرده بودیم!

 

محمد تو اتاق خواب بود تازه از سرکار اومده و انقدر خسته بود که بیهوش شد.

 

یکی دوروز بود که دیگه می‌تونست بره سرکار چون پاش خیلی بهتر از قبل شده بود و فقط کمی لنگ می‌زد.

 

تقریباً پنج روز از اون روز مطب گذشته بود و زمان بسرعت سپری می‌شد.

 

میز رو چیدم و سمت اتاق رفتم تا محمد رو برای ناهار صدا بزنم.

_ محمد جان. بیدار نمیشی عزیزم؟

 

بدون هیچ عکس العملی فقط صدای ناله مانندی در آورد.

جدیدا بخاطر داروهای مسکنی که میخورد خیلی خوابالو شده بود.

 

دستم نوازش وار روی صورتش کشیدم.

_محمد بلندشو عشقم

 

کم کم تکون خورد به طرفم چرخید.

از گوشه چشم نگاهم کرد و غر زد

_سودا خوابم میاد!

 

اخمی کردم و بزور دستشو کشیدم تا بلند بشه

_نمیتونی بخوابی کلی زحمت کشیدم غذا درست کردم!

 

محمد دوباره خودشو توی تخت ول کرد و پشت به من خوابید.

پوزخندی زدم من که خوب میدونستم چطور باید تورو بیدار کنم.

 

_اگر بیدار بشی شاید امشب راضی بشم قوطی پر کنیم!

 

 

اینقد بخیل نباشین حداقل امتیاز به این رمان بدین اینو جایی دیگه گذاشته بودم اینجور بی ارزش نمیشد از خوانننده هم شانس نیاوردیم😒

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 820

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ممنون به خاطر رمان قشنگتون و ممنون به خاطر پارت گزاری خوبتون.من تازه شروع کردم.🤗😘😍

camellia
1 سال قبل

الان دقت کردم.بنو هم شما گزاشتی قاصدک جون.😍😘

عرشیا خوب
1 سال قبل

رمان واقعا عالی هست بعضی جاها که سودامیگه از آینده خبرندارم ناراحت میشم واقعا نمی‌خوام چیزی مانع عشقشون بشه

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود😍😍
عاشق رمانتون شدم🧡🙂😍

Saina
1 سال قبل

عالییییی

Bahar T2009
1 سال قبل

همینجوری ادامه بده مرسی از رمان خوبت خیلی مشتاقم ببینم چه اتفاق بدی میخواد بیفته

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x