رمان سودا پارت ۱۰۵

4.3
(128)

 

5

 

_محمد چی داری میگی؟ نمیفهممت چرا باید بهت دروغ بگم؟ ما فقط تصادفی همو دیدیم!

 

پوزخندی میزنه و تو صورتم خم میشه

_اره چقدر عجیب که دقیقا وقتی تو پاساژ نزدیک خونمون داری خرید میکنی رادمان که خونش با اینجا کلی فاصله داره اومده اینجا خرید؟ اصلا رادمان چرا باید بره پاساژ؟

 

نفس عمیقی میکشم تا صبوری کنم در برابر رفتارای عصبیش!

_محمد بسه اون پاساژ جزو یکی از بزرگترین پاساژاس ربطی به نزدیکی نداره بعدم چرا نیاد شاید اومده برای سها کادو بخره بالاخره تولد زنشه!

 

محمد همزمان با تموم شدن جملم با کنایه گفت

_زنی که داره طلاق میده درسته؟

 

چرا داشت اینجوری میکرد چرا میخواست بهش بگم من بهت خیانت کردم؟ چرا همش انتظار خیانت داشت از من؟

 

_محمد به ما چه که طلاق میده ، هرچی باشه زنشه شاید پشیمون شده. تروخدا تمومش کن

 

محمد ساکت شد و حرفی نزد.

خوشحال شدم امیدوار بودم بیخیال شده باشه.

 

ازم دور شد چند قدم تو خونه زد و نمیتونم چقدر گذشته بود اما دوباره صداش بلند شد

_سودا باور نمیکنم ، چرا داشتین با هم راه میرفتین؟ چرا تو یه مغازه رفتین؟ چرا میگفتین میخندیدین؟

 

خدایا چرا داشت مزخرف میگفت؟ ما کی خندیدم من حتی نگاهشم نمیکردم!

 

_محمد تمومش کن من حتی نگاهشم نکردم ، ما همو تو پاساژ دیدیم منم گفتم اومدم برای سها کادو بخرم تا نمونه و بره اما اونجوری نشد و با من وارد مغازه شد همین من حتی اهمیتی بهش ندادم و داشتم مغازه رو نگاه میکردم!

 

محمد به طرفم اومد روبه روم ایستاد تو چشمام زل زد

_سودا

 

با چشمای پرغم نگاهم بهش دوختم با تمام محبت درونم جواب دادم

_جانم

 

دستشو زیر چونش کشید کمی تردید داشت از پرسیدن سوالش..

و ای کاش نمیپرسید..

 

_واقعا تصادفی همو دیدین؟

 

سودا:

صدای شکستن قلبم شنیدم.

محمد واقعا به من شک داشت. اون حتی یکبار هم

به من اعتماد کرده بود؟ واقعا فکر میکرد انقدر ادم

نامردی هستم که خیانت کنم؟

پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.

نگاهش روی صورتم بود و منم زل زدم تو

چشماش که حالا بی رحمانه این سوال پرسید!

با صدایی که سردیش حتی باعث شد خودمم یخ

بزنم گفتم

_انقدر بهم بی اعتماد بودی؟

سرمو با تاسف تکون دادم و قطره اشکی مزاحم از

گوشه چشمم افتاد.

 

 

از کنارش گذشتم خم شدم کیفم از روی زمین

برداشتم.

حتی دلم نمیخواست یه لحظه تو این خونه نفس

بکشم هواش بدجوری داشت خفم میکرد.

به طرف در رفتم خواستم بازش کنم اما قبل اینکه

هیچ حرکت بکنم مچ دستم گرفت.

هیچ تکون نخوردم حتی برنگشتم نگاهش کنم.

_کجا داری میری؟

عصبی دستم از دستش بیرون کشیدم و با لحن

تندی جواب دادم

_به تو هیچ ربطی نداره

دوباره منو گرفت عقب کشید روبه روم ایستاد

 

 

_کجا میخوای بری این وقت شب؟ فکر کردی

انقدر بی غیرتم زنمو ساعت ۱۰شب بفرستم

بیرون؟

من احمق ببین فکر کردم از حرفایی که زده

پشیمون شده.

واقعا احمق بودم.

_کاش بجای این همه غیرت الکی یکم بهم اعتماد

داشتی! از الان به بعد دیگه حق نداری تو هیچی

من دخالت بکنی!

قبل اینکه بزارم حرفی بزنه هلش دادم کنار از

خونه بیرون زدم.

تند تند از پله ها پایین میرفتم که یه لحظه نفهمیدم

چی شد و زیر پام خالی شد..

جیغی کشیدم و چندپله اخر قل خوردم پایین…

 

 

 

 

مچ پام و کمرم بخاطر برخورد با پله درد میکرد

نمیتونستم تکون بخورم.

با درد ناله میکردم که صدای پاهای محمد که تند

تند داشت پله هارو پایین میومد شنیدم.

وقتی رسید با دیدن دستشو توی موهاش کشید با

صدای لرزونی گفت

_یا ابولفضل…سودا خوبی؟

تند تند چند پله اخرو هم پایین اومد کنارم زانو زد

 

 

_سودا…خوبی؟ درد داری؟

بغضم شکسته بود و قطره های اشکم دونه دونه

روی صورتم میریخت.

بدون اینکه نگاهش کنم دستم روی مچ پام گذاشتم

_درد میکنه!

محمد سریع کفشم از پام بیرون کشید کمی از

شلوار جینم بالا داد.

دستای گرمش که به مچ پام برخورد کرد از درد

زیاد لبمو به دندون گرفتم.

کمی مچ پام بررسی کرد

_چیزی نیست فقط یکم کبود شده یخ بزاری خوب

میشه..

 

 

شلوارم پایین داد از جاش بلند شد و خم شد تا

دستمو بگیره و منو هم بلند بکنه اما تو یه حرکت

سرسع دستشو پس زدم.

با لجبازی گفتم

_دست به من نزن ، خودم بلند میشم

محمد کلافه دستی به ته ریشش کشید

_سودا لج نکن نمیتونی تکی بلند بشی!

بی اهمیت بهش دستمو به نرده گرفتم به سختی از

جام بلند شدم.

کمرم درد میکرد و مچ پام تیر میکشید.

هنوز یه پله پایین نرفته بودم که دادم هوا رفت.

مچ پام واقعا درد میکرد.

 

 

محمد با لحن عصبی و تن صدای بلندی گفت

_بسه لجبازی

قبل اینکه عکس العملی نشون بدم با یه دست از

زیر زانوم گرفت و منو روی شونش انداخت.

ترسیده جیغی کشیدم و با مشتام پشتش ضربه

میزدم.

_بزارم زمین…میکم بزارم زمین تو مگه دستت

راه افتاده اصلا…بزارم زمین میوفتم…ولم کن ولم

کن

 

 

 

 

بی اهمیت تند تند پله هارو بالا رفت و اهمیتی

نمیداد که جیغ داد میکنم.

ضربه های محکمی به کمرش میزدم تا ولم بکنه

اما اون کار خودشو میکرد.

بیشتر میترسیدم از دستش بیوفتم جون هنوزم دست

راستش ضعیف بود و منو با یه دست روی شونش

نگه داشته بود.

با فرود اومدنم روی مبل خونه ساکت شدم.

محمد کنارم نشست و نفس نفس میزد.

_خسته شدم از دست لجبازیات!

مثل بچه ها رفتار میکنی.

 

 

پوزخندی زدم و نگاهم دادم بهش

_لجبازی؟ حتی یه لحظه به این فکر کردی

چجوری غرورمو زیرپات گذاشتی؟ البته من به

کی دارم اینارو میگم کسی حتی یه لحظه ام منو

نمیفهمه و درک نمیکنه!

رومو ازش گرفتم شلوارم بالا دادم.

مچ پام کمی ورم کرده بود و کبود شده بود.

کمی پاهامو ماساژ دادم.

_سودا من عصبی بودم نبایـ…

نزاشتم جملشو کامل کنه با لحن سردی گفتم

_پام درد میکنه برام یخ بیار!

 

 

ساکت شد و نفس عمیقی کشید.

میفهمیدم چقدر خودشو کنترل میکنه تا دوباره

عصبی نشه.

از جاش بلند شد به طرف آشپزخونه رفت.

قصد نداشتم ببخشمش ، اون واقعا غرورمو زیر

پاش کذاشته بود اون حتی بهم اعتماد نکرده بود.

خیلی دلم شکسته بود و مطمئن بودم هرکسی دیگه

ای جای من بود نمیبخشید.

فکر کن شوهرت ، عشقت ، کسی که حاضری

بخاطرش جونت بدی تو چشمات زل بزنه و حساب

گناه نکرده رو بپرسه.

بهت تهمت خیانت بزنه اونم با کی شوهر

خواهرت!!

 

 

کاش هیچوقت بهش نمیگفتم قضیه رادمان کاش

صادق نبودم و یه دروغی سرهم میکردم!!

چقدر دلم برای اون محمدی که تو دوران نامزدی

کلی مهربون بود هوامو داشت و حتی نمیزاشت

من با سها تنها بمونم تا دلم نگیره تنگ شده.

#پارت347

 

با قرار گرفتن جسم سردی روی پام چشمام باز

کردم و نگاهم به محمد افتاد.

سرش روی پام خم کرده بود داشت واررسی

میکرد.

 

رگای گردن و دستش بدجوری به چشم میزد.

اینا نشونه عصبی بودنش بود.

یخ روی پام گذاشت عقب اومد کنارم نشست و

روی مبل تکیه داد.

سرش روی تاج مبل گذاشت نگاه خستش بهم

دوخت.

_پشیمونی؟

با اینکه دلگیر بودم ازش اما نتونستم جلوی خودم

بگیرم و جوابشو ندم.

_از چی؟

سرمو مثل خودش گذاشتم.

کمی صورتشو نزدیک آورد

 

 

_از با من بودن!

این چندمین بار بود که از این طرز سوال ها

میپرسید.

چرا انقدر به خودش و به من بی اعتماد بود.

وقتی جوابی ازم نشنید چشماش کمی خیس شد

انگار!

مردمک چشماش بزرگ شده بود.

_پس پشیمون شدی!

نمیدونم چی شد اما دلم نخواست اونم مثل من دلش

بشکنه و جواب دادم

_نـه…هیچوقت پشیمون نشدم اما…

 

 

چشماش به لبام دوخت و با ترس منتظر بود تا

ادامه حرفم بزنم.

_اما چی…

دستی به صورتم کشیدم

_اما دلتنگ قدیمم!

نمیدونم چی که یهو رنگ نگاهش عوض شد؟

چرا یجور بدی نگاهم میکرد؟

تکیشو از روی مبل برداشت دستشو روی سرش

گذاشت و با لحن خیلی بدی گفت

_دلتنگ اون موقعی که عاشق اون شوهر خواهر

حرومـ….استغفرلله..

 

 

چشمام درشت شد. محمد چرا همه حرفای منو بد

برداشت میکرد؟

واقعا نمیفهمید یا این حرفاش داره بدجوری خوردم

میکنه؟

 

 

اینبار سکوت کردم ، حرفام تو خودم ریختم!

باید صبر میکردم تا خودش بفهمه حرفایی که

میزنه باهام چیکار میکنه.

هرجوابی هر حرفی میزدم جوری به رادمان و

رابطه ای ربط میداد که وجود نداشت!

 

 

خم شدم و کمپرس سردی که روی پام گذاشته بود

برداشتم.

با اینکه پاهام درد میکرد اما از جام بلند شدم.

_کجا میری؟

بدون اینکه جوابشو بدم لنگ لنگ زنان و با درد

شدید تو ناحیه کمر و پاهام به طرف اتاق

مشترکمون رفتم.

با رسیدن به اتاق درو محکم کوبیدم و خودم روی

تخت پرت کردم.

پاهام توی شکمم جمع کردم بخاطر بخت سیاهم

اشک ریختم…

***

 

 

با شنیدن صدای آب از خواب بیدار شدم.

به سختی گوشه چشمم باز کردم ، نور آفتاب کل

اتاق روشن کرده بود.

توی جام نشستم نگاهی به ساعت انداختم.

نزدیک ده صبح بود.

از صدای شیر آب متوجه شدم محمد رفته حموم.

لباسا بیرونم هنوز تنم بود ، دیشب انقدر گریه کرده

بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد.

درد پاهام کم شده بود و راحتر میتونستم تکونش

بدم.

دستی روی چشمام کشیدم از جام بلند شدم.

به طرف میز آیینه رفتم و روی صندلی نشستم.

 

 

صورتم سیاه شده بود و همون یکم آرایشی که

کرده بودم روی صورتم پخش شده بود.

اول پدی برداشتم صورتم کامل تمیز کردم.

موهامو بالای سرم گوجه ای بستم لباسام از تنم در

آوردم.

با لباس زیر و یه شلوار جلوی آینه ایستادم و پشت

کردم تا بتونم کمرم ببینم.

همونجور که حدس زده بودم به اندازه یه کف

دست کبود شده بود.

پس این دردی که کلافم کرده بود الکی نبود..

همونجور که جلوی آیینه داشتم کمرم نگاه میکردم

در حموم باز شد و محمد مثل همیشه با یه حوله

بسته شده دور کمرش بیرون اومد…

 

 

 

 

بی اهمیت بهش دوباره نگاهم به کبودی کمرم دادم.

همونجور ه با حوله کوچیکی مه از داخل کشو

برداشته بود سرشو خشک میکرد گفت

_صبح بخیر..چرا زود بیدار شدی؟

واقعا میخواست همچیو عادی جلوه بده؟ انگار هیچ

اتفاقی نیوفتاده؟ شاید اون میتونست اما من نه..

اونی که بهش تهمت خیانت زده شده بود من بودم

معلومه که راحت فراموش نمیکردم!

 

 

_نمیخوای حرف بزنی؟

آروم آروم به طرفم اومد که پشتم بهش کردم و

حالا صورتم جلوی آیینه بود.

انگار تازه کبودی روی کمرم دید که حوله رو

روی شونش رها کرد سریع خودشو به من رسوند.

_سودا کمرت چی شده؟

دستشو جلو آورد و روی کبودی رو نوازش کرد

که سریع فاصله گرفتم.

به طرف کشو رفتم اولین تیشرتی که جلوی دستم

اومد تنم کردم.

 

 

محمد کلافه از رفتارای من دستی توی موهای

خیسش کشید

_سودا تمومش کن ، چرا حرف نمیزنی الان؟

با نگاه دلخورم چشم دوختم بهش

_واقعا نمیدونی چرا؟

محمد تو سکوت فقط نگاهم کرد.

خواستم از کنارش رد بشم از اتاق بیرون برم که

محکم بازوم توی انگشتای کشیدش اسیر کرد

_ ِســودا

بدون اینکه حرفی بزنم ایستادم نگاهم دوختم تو

چشمای سبزش که حال دلمو دگرگون میکرد.

با صدای خش دار و مردونش زمزمه کرد

 

 

_عصبی بودم…

عصبی بود؟ باژ هم تو عصبانیت حرف زده بود؟

پوزخندی زدم و با لحن کنایه واری گفتم

_هربار که عصبی بشی میخوای بهم تهمت

هرزگی بزنی؟

 

 

زود دستشو روی بینیش گذاشت

_هیـــشششش ، دیگه این حرفو نزن!

کمی سرمو به صورتش نزدیک کردم

 

 

_من نزدم تو هربار عصبی میشی میزنی!

قبل اینکه حرفی بزنه از کنارش گذشتم از اتاق

خارج شدم..

دلیلش قابل قبول نبود ، دفعه قبل هم به بهونه

عصبانیت اون حرفارو زد!

یعنی هربار که عصبی بشه میخواد دهنشو باز کنه

و هرچی دوست داره به من بگه؟

وارد آشپزخونه شدم و سعی کردم بیخیال

خودخوری کردن بشم.

از توی یخچال شیر برداشتم بدون لیوان سر

کشیدم.

 

همیشه از اینکار متنفر بودم اما الان اصلا حوصله

نداشتم..

شیر برگردوندم تو یخچال با کلافگی به سالن رفتم

روی مبل لم دادم.

سرم خیلی درد میکرد و همش بخاطر گریه های

دیشب بود.

چشمام بستم و دستم روی چشمم کذاشتم.

_ من دارم میرم سرکار ، کاری نداری؟

اهمیتی بهش ندادم و حتی نگاهشم نکردم.

چندلحظه کذشت و صدایی نیومد حدس یزدم رفته

باشه…

 

 

اما با شنیدن صدای نفس کسی نزدیکم خواستم

چشمام باز کنم که لبام داغ شد.

متعجب نگاهم به محمد که خم شده بود روم و با

چشمای بسته داشت از لبام کام میگرفت افتاد.

دستمو بالا آورد به عقب هلش دادم و تو جام

نشستم!

طلبکارانه نگاهش کردم

_چیکار میکنی؟

چشمای خمارش باز کرد و لبخندی زد

_شب زود برمیگردم که سرساعت برسیم تولد

سها…

بعدم همونجوری که من تو هنگ بود به طرف در.

رفت و بعد چند دقیقه صدای بسته شدن در شنیدم.

 

 

واقعا محمد درک نمیکردم ، نمیفهمیدم دقیقا میخواد

چیکار کنه؟ شب انگ خیانت میزنه و هرچی

دوست داره میگه صبح رفتارش عوض میشه و

انگار هیچ مشکلی بین ما نیست و بهترین زوج

دنیایم!

واقعا گیج شده بودم.

***

چنلی پر از جدید ترین رمانهای فروشی و ممنوعه و

چاپی که به صورت رایگان گذاشته میشه

♡لینک گپ درخواست رمان♡

 

#پارت351

 

_سودا پس محمد کجاست؟

همونجور که کفشام توی جا کفشی میزاشتم جواب

دادم

_اون یکم کارش طول کشید خودش میاد دیگه..

مامان اهانی گفت به طرف آشپزخونه رفت.

وارد خونه شدم نگاهی به اطراف انداختم.

دنبال سها بودم اما خبری ازش نبود!

_مامان پس سها کجاست؟

صدای مامان از آشپزخونه شنیدم

_تو اتاقشه داره به سامان شیر میده!

اول به طرف اتاق قبلی خودم رفتم و هدیه ام رو

قایم کردم بعدم مانتو و لباسامو در آوردم آویز

کردم.

با ذوق دیدار سامان به طرف اتاق سها رفتم.

بدون اینکه در بزنم درو باز کردم و سها رو دیدم

که رو تخت نشسته بود و داشت به سامان شیر

میداد.

_سلام

سها تازه متوجه من شد و سریع دستشو روی

بینیش گذاشت تا ساکت باشم.

فهمیدم که سامان تاژه خابش برده و نمیخواد بیدار

بشه.

بی سرصدا به طرفش رفتم نگاهمو بهشون دوختم.

چقدر این صحنه قشنگ بود ، امیدوارم بودم منم یه

روزی به بچه خودم و محمد شیر بدم!

البته اگر آقا محمد اعصابم بهم نریزه با حرفاش.

سها سامان از خودش جدا کرد و آروم روی تخت

گذاشتش.

دورش رو پتو بالشت گذاشت و بعد از درست

کردن لباسش دستم گرفت با هم از اتاقش خارج

شدیم.

همینکه از اتاق دور شدیم محکم منو تو آغوشش

کشید

_وای سودا چقدر دلم برات تنگ شده بود بی

معرفت!

تعجب کردم ، اصلا انتظار این رفتار صمیمی رو

نداشتم بعد از حرفایی که مامان زده بود.

خوشحال منم بغلش کردم

_منم دلم خیلی تنگ شده بود ولی درگیر بودم دیگه

خودت که میدونی..

سها بوسه ای روی گونم زد و ازم فاصله گرفت

_اره عزیزم ، راستی محمد چطوره؟ دستش

خوبه؟

_آره بهتره اما دستش هنوز یکم ضعیفه

هرچندوقت یکبار میره فیزیوتراپی اما خداروشکر

انگشتاشو میتونه تکون بده!

سها سری تکون داد اطراف نگاه کرد

_نیومده؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_کار داشت گفت دیرتر میاد من خودم بیام!

با صدای کردن مامان سها به طرف آشپزخونه

رفت و من لبخندی شیطانی زدم.

محمد اصلا حرفی نزده بود و من بدون اینکه بهش

خبر بدم اومده بودم.

مطمئن بودم وقتی میره خونه و با نبودن من مواجه

بشه میخواد کلی حرص بخوره اما حقش بود.

#پارت352

 

_سودا گوشیت داره زنگ میخوره.

با صدای سها به خودم اومدم به طرف آشپزخونه

رفتم.

سها گوشیمو که از روی اپن برداشته بود طرفم

گرفت

با لحن شیطونی گفت

_فکر کنم محمده!

گوشیشو از دستش قاپیدم لبخندی زدم.

بخاطر اینکه محمد رو “قلبم” سیو کرده بودم این

حرفو میرد اوایل اعترافمون اسمشو به این اسم

تغییر داده بودم.

زود از اشپزخونه بیرون اومدم به طرف پنجره

رفتم تا کسی صدامونو نشوه.

دکمه سبز فشار دادم گوشی کنار گوشم گذاشتم با

لحن خشکی گفتم

_بله

صدای خونسرد محمد تو گوشم پیچید

_سلام خونه مامانت اینایی؟

چرا انقدر آروم بود؟ الان باید از عصبانیت نفس

نفس میزد!

رفتار محمد دقیقا برعکس چیزی که انتظارشو

داشتم بود.

سعی کردم تعجبم نشون ندم با همون لحن دوباره

گفتم

_آره

_باشه عزیزم منم تا نیم ساعت دیگه میام چیزی

نمیخوای؟

اخمام توی هم رفت این همه خونسردی عادی بود؟

فقط یه کلمه “نه” گفتم و محمد با گفتن باشه خدافظ

تلفن قطع کرد.

نکنه دیوونه شده؟ شایدم من دیوونه شدم؟

گوشی جلوی صورتم گرفتم نگاهی به اسمش کردم

خودش بود!

یه حسی بهم میگفت این آرامش قبل از طوفانه و

شب وقتی تنها بشیم قراره کلی جنگ و دعوا داشته

باشیم.

برای اینکه مامان و سها شک نکنن دیگه بیخیال

فکر کردن شدم به آشپزخونه رفتم تا کمکشون کنم.

سها هم میخواست کمک بکنه اما به اصرار منو

مامان رفت که حاظر بشه برای شب..

مامان چند دقیقه در کوشش حرف زد که سها فقط

سر تکون میداد و چشم میگفت.

حدس میزدم داشت راجب رادمان میگفت و تاکید

میکرد به خودش برسه تا دل شوهرشو دوبار ببره!

***

#پارت353

 

ساعت ده و نیم شب بود و بابا و رادمان هم اومده

بودن اما از محمد خبری نبود!

ناخودآگاه استرس گرفته بودم.

حتی با اینکه باهاش قهر بودم اما نمیتونستم

نگرانش نباشم.

ساعت نزدیک نه بود زنگ زده بود و گفته نیم

ساعت دیگه میرسه اما هنوز نیومده بود.

_ ِسودا دخترم میخوای یه زنگ به محمد بزن ببین

کی میاد؟

به طرف بابا که این حرفو زده بود برگشتم با سرم

حرفشو تایید کردم.

گوشیم از جیبم بیرون کشیدم و شمارشو گرفتم.

انقدر بوق خورد تا خودش قطع شد با استرس

ناخونم به دندون گرفتم دوباره شمارشو گرفتم.

یاده اوایل ازدواجمون که بخاطر اینکه برام

لواشک بخره دیر کرده بود افتادم.

اما حالا چرا دیر کرده بود؟ نکنه اتفاقی افتاده

براش؟

با صورتی آویزون به طرف بابا برگشتم

_بابا جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده؟

بابا از جاش بلند شد و منو تو آغوش کشید

_زود فکر بد نکن شاید تو ترافیک مونده!

کمی تو بغل بابا موندم که با صدای گریه سامان

ازش جدا شدم.

_سها سامان بیدار شده داره گریه میکنه!

سها از تو آشپزخونه زود جواب داد

_سودا دستم کثیفه خودت یه لحظه برو پیشش

باشه ای گفتم به طرف اتاق رفتم در باز کردم.

سامان دیدم که با چشمای درشتش به سقف زل زده

و انقدر گریه کرده که قرمز شده.

زود به طرفش رفتم از جاش بلندش کردم.

کمی تکونش دادم که آروم شد زل زد بهم.

صدای ها عجیب غریب از خودش در میاورد و با

دستش موهامو میکشید.

_خاله قربونت بره ، الهی من فدات بشم اخ اخ

نکش موهامو درد میگیره بچه!

_خدا نکنه!

#پارت354

 

با شنیدن صدای رادمان سرمو بلند کردم نگاهش

کردم.

با لبخند به ما زل زده بود.

به طرفمون اومد و سامان از بغلم گرفت

_چطوری؟

همونجور که حواسم به سامان بود جواب دادم

_خوبم خداروشکر

رادمان به طرفم برگشت و تو چشمام زل زد

_محمد دیشب چیزی نگفت؟

متعجب نگاهش کردم و جواب دادم

_چی باید میگفت؟

دست سامان تو دستش گرفت نگاهی به بیرون کرد

_دیشب تو پاساژ مارو با هم دید ، حس کردم

عصبانیه از رگای گردنش معلوم بود رفتین خونه

حرفی نزد؟ دعواتون که نشد؟

اخمی کردم ، رادمانم دیگه شورشو در آورده بود.

چطور به خودش این جرئتو میداد که تو رابطه

زناشویی منو محمد دخالت کنه.

خیلی جدی و قاطع “نه” بلندی گفتم به طرف در

رفتم قبل از خارج شدن گفتم

_محمد میدونه چقدر دوستش دارم و انقدر بهم

اعتماد داره بخاطر چیزای الکی عصبانی نشه

دعوا راه نندازه!

با تموم شدن جملم از اتاق خارج شدم و نفس عمیق

کشیدم.

پوزخندی به حرفای خودم زدم ، کاش واقعا محمد

همینقدر که میگفتم بهم اعتماد داشت.

_سودا بیا محمد اومد!

با شنیدن صدای مامان سرمو بلند کردم و نگاهم

تازه به محمد افتاد که دسته گل بزرگی پر از رز

قرمز دستش بود.

سریع به طرفش رفتم و ناخودآگاه محکم بغلش

کردم.

دستمو پشت گردنش گذاشتم به خودم فشردمش!

کنار گوشش زمزمه کردم

_کجا بودی؟ چرا انقدر دیر کردی؟

اونم دقیقا مثل خودم زمزمه کرد

_دیشب دل خانمم شکستم رفتم براش گل بگیرم که

شاید باهام آشتی بکنه!

لبخندی زدم ازش جدا شدم.

دسته گل به طرفم گرفت و با لبخند بزرگی نگاهم

کرد

_بفرمایید

با خوشحالی دسته گل گرفتم ، باید آشتی میکردم؟

گیج بودم؟ یعنی با یه دسته گل قرار بود حرفاشو

یادم بره؟

گل از دستش گرفتم و آروم گفتم

_گل میگیرم اما آشتی نکردم…محمد ازت

دلخورم!

محمد سری تکون داد با شیطنت گفت

_قول میدم از دلت در بیار….

با نصفه موندن جملش سرمو بالا آوردم نگاهش

کردم.

محمد اخم کرده بود و به پشتم زل زد بود.

نگاهشو دنبال کردم رسیدم به رادمان که دقیقا از

همون اتاقی که من خارج شده بودم بیرون اومده

بود!

#پارت355

 

اه از نهادم بلند شد!

بازم حتما محمد بد متوجه میشه و حرفایی میخواد

بزنه که دلم بشکنه.

خدایا دو دقیقه خوشبختی به من نیومده.

به طرف محمد برگشتم منتظره حرفایی که قرار

بود بشنوم شدم.

اما اینبار واقعا دیگه کوتاه نمیومدم.

محمد هم نگاهشو به من داد.

شاید انتظار توضیحی قانع کننده از من داشت اما

من قصد نداشتم حرفی بزنم.

خسته بودم از بس خودمو بهش ثابت کرده بودم.

_به به سلام باجناق ، خوش اومدی دیر کردی!

با استرس لبامو به دندون گرفتم خدا کنه محمد

حداقل جلوی مامان و بابا حرفی نزنه.

با جلو رفتن دست محمد و رفتار خونسردش

چشمام از تعجب درشت شد.

_سلام آقا رادمان ممنون ترافیک بود!

دست همو کوتاه فشردن و رادمانم ازمون دور شد.

حالا منو محمد با هم تنها بودیم و همه داخل سالن

اصلی بودن.

_خانوم کوچولو چشمات چرا اندازه وزغ شده؟

با تعجب هی سرتاپاشو نگاه میکردم تا مطمئن بشم

حالش خوبه و سرش به جایی نخورده!

_محمد خوبی؟

همزمان که این حرف میزدم دستم جلو بردم روی

پیشونیش کذاشتم.

_تبم نداری پس چته؟

محمد دستمو از روی پیشونیش برداشت و بوسه

ای روش زد

_هیچیم نیست سالم سالمم!

با صدای ضعیفی لب زدم

_یعنی الان نمیخوای هیچ حرفی بزنی؟ نمیخوای

بپرسی چرا با رادمان تو یه اتاق بودم؟

محمد لبخندی به روم پاشید خم شد بوسه ای عمیق

روی گونم زد

_نه!

خوشحال شدم درسته کمی دیر بود برای این

رفتارش اما خوشحال بودم که تلاشش میکرد!

_بریم پیش بقیه زشته دوساعته اینجاییم؟

محمد نگاهی به ساعتش انداخت

_تو برو من نمازم بخونم میام ، میترسم قضا بشه!

ناخودآگاه انقدر ذوق داشتم که نتونستم خودم کنترل

کنم زیر گردنش بوسه ای خیلی ریز زدم

_تو برو وضو بگیر ، خودم جانمازت آماده میکنم!

محمد با چشمای سبزش که حالا محبت ازش

میبارید نگاهم کرد

_ببین میتونی یکاری کنی نماز نتونم بخونم!

***

#پارت356

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
dna
1 سال قبل

عالیییییی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x