سودا:
_محمد جان چطوری؟ بهتری ایشالله؟
محمد که تازه نمازش تموم شده بود به جمع
برگشته بود کنارم نشست و دستشو دور شونم
انداخت.
_آره خداروشکر بهترم ، هنوز دستم خوب راه
نیوفتاده اما با مراقبت های سودا خیلی بهتر شدم!
لبخند پر افتخاری برای خودم زدم و سرمو روی
شونه محمد کذاشتم.
بابا خداروشکری زیر لب گفت نگاهش به گوشیش
داد.
همون لحظه مامان بلند گفت
_سودا آهنگ بزار میخوام کیک بیارم.
خیلی سریع از جام بلند شدم به طرف اسپیکر
کوچیکمون رفتم و با وصل کردنش به تلفنم آهنگ
تولد رو پخش کردم.
همه از جا بلند شدن و شروع کردن دست زدن.
سها رو به پشت میز بزرگی که کادو ها روش
قرار داشت هدایت کردم.
سامان که متعجب به اطرافش نگاه میکرد رو از
آغوشش بیرون کشیدم و کنار محمد ایستادم.
محمد با لبخند نگاهی به من و سامان انداخت
شروع کرد حرف زدن با سامان.
_پسره خوشتیپ…ماشالله..ای خدا قربونت بره
عمو اینجوری چشماتو بزرگ کردی! فدات بشم..
برای اینکه باهاش شوخی کنم سامان ازش دور
کردم با اخم گفتم
_بسه دیگه ، اصلا خوشم نمیاد بجز من قربون
صدقه کسی دیگه بریا!
محمد خنده ای کرد و گونمو بوسید
_قربون شما هم به موقعش وقتی تنها شدیم میرم!
با ورود مامان با کیک به سالن دیگه جوابی ندادم
نگاهم به اونا دوختم.
همونجور که با آهنگ همخونی میکردیم و دست
میزدیم مامان کیک جلوی سها گذاشت.
سها با اینکه میخندید اما میفهمیدم کمی ناراحته و
همه حواسش به رادمان که گوشه سالن خیلی آروم
ایستاده و نگاه میکنه!
#پارت357
میدونستم سها چقدر رادمان دوست داره و حالا با
بی توجهی های اون داره نابود میشه!
کاری که میخواستم بکنم رو مامانم جلوتر از من
انجام داد و رفت دست رادمان گرفت اونو به کنار
سها دعوت کرد.
_حس میکنی سها ناراحته؟
به طرف محمد که این حرف کنار کوشم زده بود
برگشتم.
اهی از ته اعماقم کشیدم
_اره جیگرم کباب میشه اونو اینجوری میبینم سها
خیلی رادمان دوست داره امیدوارم زود آشتی
بکنن!
محمد سری تکون داد و کمی خودشو بهم نزدیک
کرد کنار کوشم زمزمه کرد
_ایشالله آشتی میکنن ، خداروشکر منو تو که آشتی
کردیم!
زیرلب نیشخندی زدم.
حالا فهمیدم منظورش از این حرفا چی بود!
میخواست منو خام کنه و از زیر زبونم بکشه که
ما آشتی کردیم!
رومو ازش برگردوندم با لحن شیطانی گفتم
_ما آشتی نکردیم ، من هنوز نبخشیدمت فقط چون
نمیخواستم مامانم اینا شک بکنن حرفی نزدم!
فکر کردی حرفایی که زدی انقدر راحت فراموش
میشه؟
محمد دستشو دور کمرم انداخت و بوسه ریزی
توی گردنم زد که چون انتظارشو نداشتم لحظه ای
تنم پرید.
_چیکار میکنی؟
محمد همونجا خندید و آروم گفت
_خداروشکر شب جمعس و فردا تعطیله امشب
بریم خونه قول میدم از دلت در بیارم ، یه کارایی
میکنم هیچکدوم از حرفایی که زدی یادت نیاد!
چقدر این مرد بی حیا شده بود ، قبلا کمی خجالت
میکشید اما الان ماشالله اصلا هیچی!
برای اینکه ساکتش کنم سامان توی بغلش انداختم
_بی تربیت اینو بگیر سمت منم نیا.
خودمو به سها رسوندم بغلش کردم.
_تولدت مبارک خواهری!
سها هم منو محکم تو آغوشش گرفت
_فدات بشم ممنون
بوسه ای روی گونش زدم کمی فاصله گرفتم.
#پارت358
اینبار رادمان نزدیک شد.
دست سها رو گرفت و اول کمی تو چشماش زل
زد
_تولدت مبارک
سها لبخند ذوق زده ای زد و تشکر کرد.
رادمان تو یه حرکت اونو تو بغلش انداخت
_خب شمعتو فوت کن
سها سری تکون داد و دستاشو توی هم قفل کرد
چشماش بست.
میدونستم الان از ته دلش داره آرزو میکنه
زندگیش مثل قبل بشه و رادمان برگرده پیشش.
بعد از فوت کردن شمع ها همه دست زدن و اهنگ
شادی گذاشتیم.
منو سها همراه بابام وسط سالن رفتیم شروع کردیم
رقصیدن.
برای اولین بار بعد چندوقت امشب واقعا خوشحال
بودم.
خانوادم دقیقا شبیه قبل شده بود.
تولد های کوچیک خانوادگی رقص شادی خنده
چیزایی که حالا قدرشونو بهتر میدونسم!
کمی که رقصیدیم بابا خسته شد کنار کشید اما منو
سها هنوزم انرژی داشتیم.
لحظه ای نگاهم به محمد افتاد که با عشق زل زده
بهم.
سریع به طرفش رفتم دستشو گرفتم
_محمد پاشو با هم برقصیم.
محمد چشماش درشت شد و سرشو تند تند تکون
داد
_نه نه خودت تکی برقص
لب و لوچم اویزون کردم
_لوس نکن دیگه پاشو
محمد خواست مخالفت بکنه که سریع گفتم
_اگر باهام نرقصی عمرا باهات آشتی کنم حالا
انتخاب با خودت.
بعدم دستشو ول کردم به طرف سها رفتن بازم
شروع کردم رقصیدن.
زیرچشمی نگاهش میکردم و دیدم که بلند شد و
سامان به مامانم تحویل داد و به طرفمون اومد.
با لبخند بزرگی نگاهش کردم بدنم تکون میدادم.
اومد دقیقا روبه روم ایستاد
_من اصلا بلد نیستم!
با شیطنت دستاشو گرفتم شروع کردم تکون دادن
_کاری نداره که زودباش تکون بخور..
کم کم شروع کرد رقصیدن و من فقط میخندیدم
اخه واقعا بامزه میرقصید.
_خیلی قشنگ میرقصی!
محمد با خنده کمی نزدیکم شد
_منو مسخره میکنی فسقله بریم خونه رقص اصلی
نشونت بدم.
بعد از رقص و دادن کادو هامون مامان شام رو
کشید و همه با اشتیاق از مامان تعریف کردن.
موقع غذا کشیدن محمد سنگ تموم گذاشته بود همه
حواسش به من بود و به قول سها زن ذلیلی رو به
اوج رسوند.
سر میز از هردری حرف زدیم و گفتیم خندید.
تنها کسی که زیاد مشارکتی نداشت رادمان بود که
داشت بی سروصدا غذاشو میخورد.
وقتی غذامون تموم شد ، مامان قبل از بلند شدن
کسی از سر میز نگاهی به هممون انداخت
_خیلی وقت بود اینجوری هممون دور هم جمع
نشده بودیم. واقعا خیلی خوشحالم دلم خیلی تنگ
شده بود براتون.
چشمای مامانم پر شده بود و میفهمیدم که چقدر از
وقتی من و سها ازدواج کردیم تنها شده.
بابا دستش روی دست مامانم گذاشت
_عزیزم دستت درد نکنه همش زحمات توئه! گریه
نکن دیگه!
مامان قطره اشکی که از چشمش افتاده بود پاک
کرد و فقط لبخند زد.
از جام بلند شدم به طرفش رفتم محکم بغلش کردم.
منم واقعا دلم براش تنگ شده بود.
بعد از به پایان رسوندن دلتنگیمون با کمک سها
میز جمع کردیم.
بعدم من چایی ریختم و سها هم کیک تقسیم کرد.
با هم وارد سالن شدیم که محمد سریع از جاش بلند
شد و به طرفم اومد.
_سودا بده من اینو سنگینه!
متعجب نگاهش کردم که سینی از دستم گرفت به
طرف مامان و بابا رفت.
سها وقتی دید یجا خشکم زده به طرفم اومد
همینجوری که از کنارم رد میشد زمزمه کرد
_خرشانسی بخدا!
خنده ای کردم روی مبل نشستم که محمد با سینی
چایی جلوم قرار گرفت
_بفرمایید خانوم خانوما ، برای منم بردار.
#پارت360
تشکری کردم دوتا لیوان داخلش برداشتم روی میز
کوچیک کنارمون کذاشتم.
محمد سینی روی میز چذاشت کنارم نشست
دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند.
حس میکردم خیلی زود محمد بخشیدم و باید کمی
تنبیه بشه!
با این فکر لبخند شیطانی زدم دستاشو از دورم باز
کردم
_به من نچسب محمد!
چشمای محمد از تغییر رفتار ناگهانیم درشت شد.
کمی نگاهم کرد تا درکم بکنه اما انگار هیچی
نفهمید
_سودا خوبی؟
ازش فاصله گرفتم به مبل تکیه دادم.
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم
_اره خیلی!
محمد دوباره خواست نزدیکم بشه که دستمو مانع
کردم
_مـحـمد مامانم اینا اینجان زشته انقدر نچسب به
من!
محمد با حرص نگاهم کرد و با لحن لجوجانه ای
گفت
_سودا زنمی چیش زشته؟
صورتم به طرفش برگردوندم با نیشخندی تو
چشماش زل زدم
_ من هنوز نبخشیدمت پس حق نداری نزدیکم
بشی!
محمد اخماش بدجوری رفت تو هم که باعث شد
من لبخند بزنم.
ضرب پاش روی زمین نشون از حرص خوردنش
میداد.
اشکالی نداره آقا محمد حرص بخور ، منم کم
حرص نخوردم از دستت!
یکم تنبیه بشی برات خیلی خوبه.
_خب از شما چه خبر؟
نگاهم به مامانم که این سوال پرسیده بود دادم
_از چی چه خبر؟
مامان کمی ابروهاشو بالا پایین کرد و به شکمم
اشاره کرد
_میگم خبری نیست یعنی؟
تازه منظورش فهمیدم و ناخودآگاه خجالت کشیدم.
گردش خون زیر پوستم حس میکردم و این یعنی
لپام الان سرخ شده.
_نه مامان جون متاسفانه هنوز وقتش نشده!
سریع به طرف محمد برگشتم.
اون متاسفانه بین حرفش چی بود؟ نمیگفت ممکنه
مامانم به چیزی شک بکنه.
#پارت361
مامان چشماشو ریز کرد یکی از ابروهاشو بالا
برد
_یعنی چی وقتش نشده؟ اینجوری که حرف میزنی
معلومه تو میخوای محمد درسته؟
محمد لبخندی زد و تند تند سرشو تکون داد.
نمیدونم با نگاهش چی به مامانم فهموند که مامان
نگاه تیزی به من انداخت اخم کرد.
_سودا مخالفت میکنه آره؟
محمد آروم شونه هاشو مثل بچه ها پایین انداخت و
با مظلومیت سرشو تکون داد.
باورم نمیشد که داشت از فرصت استفاده میکرد و
تلافی کار چند دقیقه پیشم رو در میاورد.
میخواست به مامان جوری نشون بده انگار من
مخالف بچه دار شدنم.
مامان سریع به طرفمون اومد کنارم نشست.
نیشگون ریزی از بازوم گرفت
_سودا تو مخالفی؟ برای چی؟ الان بهترین ِسنه
برای تو و محمد!
به محمد که با لبخند نگاهمون میکرد چشم غره ای
رفتم
_مامان هنوز خیلی زوده برای ما!
مامان اخماش بیشتر درهم شد و با صدای ضعیفی
گفت
_کجا زوده؟ ۲۵سالته بعدم وقتی شوهرت میخواد
حق نداری مخالفت کنی که بالاخره محمدم سنش
داره میره بالا!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و کله محمد نکنم!
_مامان اولن من ۲۴سالمه بعدم یعنی چی حق
ندارم؟ مگه عهد بوقه؟ من فعلا آمادگیشو ندارم
لطفا اصرار نکنید ایشالله خدا هروقت خودش سلاح
بدونه ما بچه دار میشیم.
قبل اینکه مامان حرفی بزنه محمد با صدای
ضعیف و لحن مظلومانه ای گفت
_میبینی مامان جان همش میگه من آمادگیشو ندارم
اصلا به نظر من اهمیتی نمیده! همش منو اذیت
میکنه!
ولی من خیلی دلم بچه میخواد. به قول شما
چندوقت دیگه ۳۰سالم میشه…
مامان با ناراحتی اهی کشید و زمزمه کرد
_الهی بمیرم برات خدا میدونه سودا چقدر اذیتت
میکنه!
دیگه واقعا چشمام داشت از حدقه در میومد ، واقعا
مامان چطور حرفای محمد باور میکرد و دل
میسوزوند؟
_مامان خدا نکنه شما چرا باور میکنید؟ داره
دروغ میگه میخواد الکی بزرگش بکنه!
مامان نیشگون دیگهای از بازوم گرفت و با
حرص گفت
_چیو دروغ میگه؟ من محمد خوب میشناسم امکان
نداره حرف غیر راست از دهنش در بیاد!
داشتم از حرص میترکیدم.
پوفی کشیدم چشمام بستم سرم به پشتی مبل تیکه
دادم.
_مامان تروخدا تمومش کن اصلا هرچی محمد
میگه درسته ولی من فعلا نمیخوام حامله بشم!
مامان وقتی دید به حرفش گوش نمیدم و مرغم یه
پا داره از کنارم بلند شد زیرلب زمزمه کرد
_به جهنم اصلا بچه نیار!
با دور شدن مامان نفس آسوده ای کشیدم به طرف
محمد برگشتم.
با لبخند داشت نگاهم میکرد.
_این مزخرفات چی بود به مامانم گفتی؟ محمد
بخدا بزور جلوی خودمو گرفتم خفت نکنم!
قهقهه ای آروم زد و سرشو کنار گوشم آورد
_من فقط حقیقت گفتم!
مثل مامانم خواستم از بازو های درشتش نیشگونی
بگیرم اما هرکاری کردم نمیشد و گوشتش بین
انگشتام قرار نمیگرفت.
وقتی قصدم فهمید بازوهاشو سفت تر هم کرد تا
اصلا نتونم موفق بشم.
_عزیزم تلاش نکن نمیتونی فقط انگشتای خودت
درد میگیره!
_من مخالف بچه دار شدنمون آره؟ پس کی گفت
بیا بریم دکتر؟ تازه اون موقع هم که اینو بهت گفتم
دوساعت قهر بودی!
محمد شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت
_مخالفی.. بچه دار شدن که فقط به تصمیم نیستش
عزیزم! تو وقتی نمیزاری من بهت دست بزنم
یعنی مخالف بگه دار شدنمونی!
حالا فهمیدم درد آقا کجاست؟ نزاشتم بغلم کنه بهش
فشار اومده.
پوزخندی به روش زدم
_تو درست میگی! قبلا موافق بودم الان مخالفم
چون نمیخوام بهم دست بزنی! اصلا پاشو برو یجا
دیگه بشین من باهات قهرم.
انتظار این رفتار نداشت اما قصد نداشتم آشتی کنم!
دلم میخواست براش ناز کنم و اونم نازمو بخره.
چی میشد مگه؟ حقم بود. مخصوصا بعد از اون
حرفای که شنیده بودم.
#پارت363
_خب من دیگه برم فردا صبح زود جلسه دارم
نباید خواب بمونم!
با شنیدن صدای رادمان که عزم رفتن کرده بود
نگاه ها به طرفش چرخید.
میخواست تنها بره؟
سها خیلی زود از جاش بلند شد و با چشمایی که
بارونی بودن به اتاقش دویید!
چه اتفاقی داشت میوفتاد که من نمیفهمیدم؟
رادمان نگاهی به راهی که رفته بود کرد و دستی
به صورتش کشید.
میفهمیدم چقدر کلافس!
قبل اینکه کسی حرفی بزنه به طرف محمد اومد ،
دستشو به طرفش دراز کرد
_ خدافظ آقا محمد!
محمد هم از جاش بلند شد و دستشو فشرد.
رادمان نگاه کوتاهی هم به من انداخت
_خدافظ سودا جان
منم فقط سری تکون دادم از جام بلند شدم تا به
دنبال سها برم.
مامان و بابا به طرف رادمان رفتن و قبل اینکه از
اونجا دور بشم شنیدم که مامان به رادمان گفت
_پسرم چرا اینجوری میکنی؟ کوتاه بیا دیگه این
دختر از صبح منتظره توئه…
ادامه حرفشو با ورودم به اتاق سها نشنیدم.
درو بستم کنارش ایستادم.
سها روی تختش نشسته بود ســامان بغل گرفته
گریه میکرد.
با صدای ضعیفی لب زدم
_میشه بیام پیشت؟
سها نگاه غمگینی بهم انداخت سرشو به نشونه
مثبت تکون داد.
زود به طرفش رفتم و تو آغوشم کشیدمش.
اصلا دلم نمیومد ببینم خواهر اینجوری اشک
میریزه و غضه میخوره.
_فدات بشم گریه نکن اینجوری!
همونجور که تو بغلم هق میزد تیکه تیکه گفت
_سودا…من..رادمان خیلی..دوست دارم! نمیخوام
از دستش…بدم. من زندگیمو..دوست دارم.
#پارت364
ناخودآگاه اشک های منم ریخته شد و با بغض گفتم
_میدونم عزیزم میدونم ، درست میشه همچی
دوباره برمیگردی سر خونه زندگیت..یکم زمان
بده بهش!
سها ازم فاصله گرفت و دستی به صورت سامان
کشید
_رادمان نمیخواد ، میگه طلاق..امشب…فکر
کردم بخشیده فکر کردم پشیمون شده اما نه! ازش
معذرت خواهی کردم اما…گفت فعلا نمیتونه،
سودا فکر میکنم…
با دقت زل زدم بهش ، چی میخواست بگه؟ چی تو
سرش بود؟
_فکر کنی چی سها؟ چی شد؟
سها سامان غرق خواب روی تخت گذاشت کمی
بهم نزدیک شد
_فکر میکنم پای یکی دیگه در میونه!
چشمام درشت شد و ناخودآکاه بلند هیع کشیدم
_سها چی میگی؟ امکان نداره!
سها نگاه کوتاهی بهم انداخت
_امکان داره ، سودا رادمان حتی دلش طاقت
نمیاورد من یکساعت ازش دور باشم اما حالا من
یک هفتس اینجا میمونم! حتی یکبارم نیومد منو
ببینه باهام حرف بزن فقط میومد از بابا سامان
میگرفت یک ساعت میگردون دوباره شب
میاوردش اینجا.
سودا من بعد از یک هفته امشب رادمان دیدم.
باورم نمیشد ، من هیچکدوم از اینارو نمیدونستم.
یعنی ممکن بود خیانت بکنه؟ چرا ذهنم مخالفت
میکرد؟ چرا انقدر به رادمان اعتماد داشت؟ چرا؟
_سها من بازم نمیتونم قبول کنم خیانت میکنه ،
شاید فقط میخواد یکم دور باشه…شاید نتونسه بابا
شدنشو قبول کنه شاید همچی یهو اثروی هم جمع
شده و اذیتش کرده.
سها پوزخندی زد و سرشو تکون داد
_چرا انقدر بهش اعتماد داری؟ چرا فکر میکنی
اون کار اشتباه نمیکنه؟
میدونستم قصد داره قضیه چندسال پیش رو دوباره
باز بکنه اما امکان نداشت اجازه بدم.
_چون میدونم چقدر عاشقته! اینو هنوزم تو
چشماش میبینم ، سها رادمان فقط یکم خسته شد
شاید… شاید بهتر باشه…
#پارت365
قبل اینکه جملم تموم بشه تقه ای به در خورد.
سها سریع اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفتش
گفت
_بیا
گوشه در باز شد و قامت محمد نمایان شد.
لبخند کوچیکی زد
_سودا عزیزم دیر شد نمیای بریم؟
نگاهم به طرف سها چرخید اصلا دلم نمیخواست
تو این وضعیت تنهاش بزارم اما محمد هم منتظر
رفتن بود.
خواستم بلند بشم که سها مچ دستم گرفت.
با صدای ضعیف و ناراحتی گفت
_سودا نمیشه امشب اینجا بمونی؟ تروخدا دلم
نمیخواد تنها باشم!
باز هم نگاهم بین محمد سها چرخید.
خودم هم دلم میخواست پیش سها بمونم اما از
طرفی دلم نمیخواست محمد هم ناراحت بشه.
قصد داشتم تنبیه بکنمش اما نه در این حد چون
میدونستم برای امشب نقشه ها داشت.
همینجوری مردد بینشون مونده بودم که سها باز
دستم کشید
_سودا لطفا ، خیلی وقته با هم تنها نبودیم دلم تنگ
شده برات!
به طرفش برگشتم دستم روی دستش گزاشتم و
آروم جوری که محمد نشنوه کفتم
_صبر کن برم راضیش کنم!
سها لبخندی زد و دستم ول کرد.
سریع به طرف محمد که بلاتکلیف بین در و دیوار
ایستاده بود رفتم.
از اتاق خارج شدیم درو بستم.
اونو وارد راهرو کردم تا کسی بهمون دید نداشته
باشه.
_محمد میشه لطفا امشب اینجا بمونم؟
محمد بدن اینکه حتی لحظه ای فکر بکنه قاطع و با
اخم گفت
_نـه!
از این رفتارش تعجب کردم! تاحالا محمد انقدر
جدی ندیده بودم البته وقتایی که عصبانی بود
اینجوری میشد اما الان عصبانی نبود وفقط خیلی
جدی بود.
#پارت366
کمی نزدیکش شدم خودمو لوس کردم
_محمد لطفا ، سها به من نیاز داره امشب دیدی که
رادمان چجوری تنهاش گذاشت رفت!
محمد کلافه دستشو توی موهاش کشید و مثل بچه
های تخس گفت
_خب منم بهت نیاز دارم ، اصلا مگه قرار نبود
رفتیم خونه از دلت در بیارم؟ مگه قرار نبود آشتی
بکنیم؟
ای خدا من چی جواب میدادم که بیخیال میشد؟
_خب فردا هم میتونی اینکارو بکنی!
محمد سری به نشونه نه تکون داد و به دیواره
راهرو تکیه داد.
داشتم با چشمای مظلوم نگاهش میکردم تا دلش به
رحم بیاد!
نفهمیدم چی شد که یهو دستشو جلو آورد پهلوم
چنگ زد و منو به خودش چسبوند.
با استرس دستم روی شونش میزارم اطرافم نگاه
میکنم تا مطمئن بشم خبری از بقیه نیست.
_محمد چیکار میکنی یکی میبینه؟!
صورتش دقیقا جلوی صورتم بود و چون کمی خم
شده بود همقدر من شده بود.
_سودا برو به سها بگو امشب نمیشه و فردا میای
پیشش!
باید یجوری راضیش میکردم دلم نمیخواست سها
از دستم ناراحت بشه!
لبامو آویزون کردم و مثل بچه ها گفتم
_محمد تروخدا بزار بمونم دیگه؟
محمد پیشونیش به پیشونیم چسبوند و از بین
دندوناش حرصی جواب داد
_سودا چرتو پرت نگو ، کدوم زنی شب جمعه
شوهرشو ول میکنه میمونه خونه مامانش؟
حالا بهتر درک میکردم دردش چیه!
فردا جمعه بود و محمد هیچکاری نداشت و
میخواست تا صبح پدر من بدبخت در بیاره.
_محمد با یه شب که اتفاقی نمیوفته؟ من مطمئنم
میتونی تحمل کنی.
انگار دست روی دلش گذاشتم که پهلوم فشار داد و
تند گفت
_سودا یـک هفتـه خیلی طولانی که پریود بودی
بعدشم که نزاشتی دستم بهت بخوره بعدشم
دعوامون شد لامصب رحم کن منم َمردم!
با تموم شدن حرفش قهقهه آرومی زدم.
جوی میگفت یک هفته طولانی انگار چقدر زیاد
بوده.
صبرش سر اومده بود انگار.
#پارت367
فکری به سرم زد که حدس میزدم جواب بده.
دستم روی صورتش گذاشتم و با لبخند بزرگی گفتم
_اگر بزاری امشب اینجا بمونم میبخشمت نیازی
هم نیست دیگه کاری بکنی.
محمد نگاه طولانی بهم انداخت.
انگار داشت به پیشنهادم فکر میکرد. معلوم بود
خوشش اومده اما از طرفی دلشم نمیخواست من
امشب بمونم.
کمی فکر کرد و زیرلب گفت
_بعدا که زیرش نمیزنی؟
سرمو تند تند تکون دادم که دوباره تو فکر فرو
رفت
_قبول میکنم اما منم یه شرط دارم!
اخمام توی هم رفت
_تو دیگه حق نداری شرط بذاری که!
محمد صاف ایستاد و باز به حالت جدیش برگشت
_اگر نمیخوای اصلا ول کن منم پشیمون شدم جمع
کن بریم!
وای که چقدر منو حرص میداد این پسر!
_خیلی خب باشه بابا بگو!
محمد لبخند بزرگی زد و دوباره به دیوار تکیه داد.
منو بیشتر به خودش چسبوند و با شیطنت گفت
_باید قول بدی فرداشب غیبت امشب جبران کنی!
دهنم از این پروییش باز مونده بود.
واقعا یه سو استفاده کر ماهر بود.
_نه قبول نمیکنم! تو داری سو استفاده میکنی از
موقعیت.
محمد شونه ای بالا انداخت
_خودت میدونی اگر قبول نمیکنی که بریم!
حرصی نفس عمیقی کشیدم.
مجبور بودم قبول کنم! اوف کاش سها بهم نیاز
نداشت اه.
البته این اخم و تخم ها همش الکی بود خودمم
خوب میدونستم که چقدر دلم برای محمد تنگ شده.
پوفی کشیدم باشه ای گفتم که خندید.
_خب خوبه! پس بوس خدافظی به شوهرت بده که
بره!
سرشو جلو آورد خواست بوسه ای بزنه که سرم
عقب کشیدم
_من هنوز نبخشیدمت!
محمد بی اهمیت به حرفم تو یه حرکت سریع
سرشو جلو آورد و بوسه ای زیر گردنم زد.
#پارت368
وقتی عقب کشید چشم غره ای رفتم مشتی به
سینش زدم که مطمئنم حتی حسم نکرد.
از راهرو بیرون زدیم و محمد به طرف مامان و
بابا رفت
_مامان بابا محمد داره میره!
هردو به طرفمون چرخیدن و از جاشون بلند شدن
_سودا جان بابا تو نمیری؟
سریع طرف بابا رفتم و خودمو تو بغلش انداختم
_نه بابا جون امشب اینجا میمونم ، میخوام پیش
سها باشم خیلی وقته دوتایی با هم نبودیم.
بابا سرمو نوازش کرد
_خوب کردی بابا جان سها خیلی این چندوقته
ناراحته ، از شوهرت که اجازه گرفتی؟ راضیه؟
تند تند سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم
_آره بابا جون اصلا خودش پیشنهاد داد سهارو
تنها نزارم!
بابا لبخندی زد به طرف محمد برگشت
_پسرم راضی؟
محمد چشم غره ای به من رفت رو به بابت جواب
داد
_آره آره سها خانمم خواهرمه دلم نمیخواد ناراحت
باشه اصلا ، و خب سودا هم دلش میخواست بمونه
پیش خواهرش منم مخالفتی ندارم!
بابا دستی روی شونش گذاشت
_آفرین پسرم واقعا سودا خیلی انتخاب خوبی کرده
، ایشالله کنار هم پیر بشید.
محمد تشکری کرد و من پوزخندی زدم.
بابا نمیدونست دامادش تاحالا چندبار دل دخترکشو
شکسته.
تازه الانم اون موافق نبود و با شرط و شروط
اجازه داده بود.
_سودا نمیخوای شوهرتو بدرقه کنی دخترم؟
با صدای مامان به خودم اومدم
_چرا چرا!
بعد از خدافظی محمد با مامان و بابا تا دم در
همراهش رفتم.
_محمد مراقب باشیا ، سرعت نری! رسیدی خونه
ام خبر بده.
#پارت369
به طرفم چرخید ، دستشو روی پهلوم گذاشت و
کمی منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای بین
گردنم گذاشت.
_چشم.
بعد از رفتن محمد ، کمی تو جمع کردن ظرفا و
تمیز کردن خونه به مامان کمک کردم.
و بالاخره وقتی قصد خواب کردن با خستگی به
طرف اتاق سها رفتم.
بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم.
روی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش ور
میرفت.
با خستگی کش موهامو باز کردم دورم ریختم.
کنارش نشستم بهش تکیه دادم.
چشمام بستم دستمو بین موهام کشیدم و سرم کمی
ماساژ دادم.
_چیکار میکنی؟
سها همونجور که سرش تو گوشی بود جواب داد
_دارم عکسامون میبینم!
ناخودآگاه کنجکاو شدم چشمام باز کردم سرم
طرف گوشیش چرخوندم.
عکسای قدیمی خودمون دوتا با مامان بابا بود.
با خوشحالی کوشی از دستش بیرون کشیدم
_اینارو از کجا پیدا کردی؟
_چندوقت پیش تو دوربین بابا پیداشون کردم!
سها اهی کشید سرشو به طرف سامان که تو خواب
عمیقی بود برگردوند و سرشو نوازش کرد
_سودا دلت تنگ میشه؟
همونجور که با دقت عکسامون میدیدم گفتم
_برای چی؟
_برای اون موقع ها که جفتمون مجرد بودیم ،
یادته حتی یه لحظه ام از هم جدا نمیشدیم!
لبخندی با حسرت روی لبام نشست ، منو سها قبل
از ورود رادمان به زندگیمون انقدر صمیمی بودیم
که همه تعجب میکردن ما حتی یک ساعتم از هم
دور نمیتونستیم بمونیم اما حالا…
_خیلی ، واقعا دلتنگ اون موقع هام!
_ ِسـودا تا حالا شده از ازدواج با محمد پشیمون
بشی؟
#پارت370
سها انگار امشب واقعا میخواست درد و دل بکنه و
حرف بزنه!
من واقعا دلتنگ گذشته ای بودم که با سها داشتم و
شاید امشب میتونست دوباره مارو به هم نزدیک
کنه.
جواب سوالشو حتی بدون یک لحظه فکر کردن
دادم
_نه
سرشو به طرفم چرخوند
_حتی یکبار؟ مثلا وقتایی که دعوا کردید یا
نمیدونم کلا…
کمی فکر کردم ، شاید محمد عصبیم میکرد و
حرفایی میزد که دلم میشکست اما هیچوقت
پشیمون نمیشدم!
کاملا به طرفش برگشتم و دستم زیر چونم زدم
_شاید بعضی اوقات خیلی از دستش عصبانی یا
ناراحت بشم یا حتی فکر بکنم که ازش متنفرم
اما…هیچوقت پشیمون نشدم ، سها من واقعا دیگه
بدون محمد نمیتونم!
سها لبخندی زد و دستاشو باز کرد ، خودمو تو
آغوشش انداختم.
_سودا شنیدن این حرفا منو خیلی خوشحال میکنه!
با صدای زنگ گوشیم از بغل سها بیرون اومدم و
از توی جیبم در آوردم.
محمد بود و در کمال تعجب تصویری زنگ زده
بود.
سها با دیدن اسم محمد خنده شیطونی زد
_یه دقیقه ام که بدون تو نمیتونه تازه تصویری هم
زنگ زده ، اگر میخواین حرفای زنوشوهری
بزنید برم بیرون؟
چشم غره ای بهش رفتم
_نه ، اخه محمد اهل این حرفاست!
سها شونه ای بالا انداخت و فقط خندید.
سریع موهامو مرتب دورم ریختم و تماس وصل
کردم.
_سلام خانم کوچولوی خودم!
با دیدن وضعیت محمد چشمام درشت شد و حتی
درشت شدن چشمای سها رو که از گوشه چشم
داشت نگاه میکرد دیدم.
محمد با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده بود.
اخمی کردم و غریدم
_محمد این چه وضعیه؟ چرا تیشرت نپوشیدی؟
محمد بی خیال خنده ای کرد
_چی شد خانمم؟ نکنه دلت خواست الان اینجا
بودی؟
#پارت371
با تموم شدن حرفش سها زود دستشو گذاشت روی
دهنش روی تخت دراز کشید.
بیچاره داشت میترکید از خنده اما من داشتم از
خجالت و حرص آب میشدم.
_محمد چرت و پرت نگو ، اصلا تو چرا
تصویری زنگ زدی؟
محمد انگار امشب قصد داشت آبروی منو جلوی
سها ببره که با لحن شیطونی گفت
_هیچی دلم برات تنگ شد ، جات تو تخت خالیه!
دیگه نمیدونستم چیکار کنم که این حرفارو بس
بکنه چون واقعا داشتم از خجالت آب میشدم.
به محمد چشم ابرو اومدم که ساکت بشه اما اصلا
هیچی نمیفهمید.
_سودا پشیمون نیستی که شب جمعه منو تنها
گزاشتی؟
چرا امشب همه به پشیمونی های من گیر داده
بودن؟
قبل اینکه من بتونم حرفی بزنم سها با خنده بلند
گفت
_آقا محمد سلام!
محمد با شنیدن صدای سها انگار برق بهش وصل
شد.
سریع از جاش پرید ، نگاهش فقط به من بود.
با صدای لرزون و شرمنده ای گفت
_سلام سها خانم ، خوبید؟
سها خنده ای کرد و بدون اینکه داخل تصویر بیاد
جواب داد
_من خوبم ولی فکر کنم شما بهتری! من میرم از
اتاق بیرون شما راحت حرف بزنید.
محمد خدافظی کتاهی کرد و سها اتاق ترک کرد.
با خروجش مثل بمب ترکیدم
_محمد آبرومون رفت اخه این حرفا چیه تو
میزنی؟ اصلا برای چی لخت اومدی؟
محمد شونه ای بالا انداخت و حق به جانب گفت
_من از کجا بدونم خواهرت اونجاست؟ خونه گرم
بود لباسم در آوردم ، تو چرا هیچی نمیگی؟
دستمو روی صورتم گذاشتم
_محمد الان من چجوری تو روی سها نگاه کنم؟
وای خیلی خجالت میکشم…
محمد قهقهه ای زد
_تا تو باشی شب خونه مامانت نمونی ، حالا هم
خجالت نکش اتفاقی نیوفتاده زنو شوهریم دیگه!
#پارت372
خدایییش اینو خوب میگزارید.هم طولانی,هم منظم,هم عالی هم …🤗😍😘
عالیییی👍🏻