سودا:
یعنی از اینکه انقدر خونسرد بود و سعی میکرد
همچیو عادی جلوه بده حرص میخوردم.
_چرا رسیدی خونه زنگ نزدی؟
_زدم خانم خانما جواب ندادی!
_احتمالا نشنیدم داشتم به مامانم کمک میکردم
خونه رو جمع کنه.
محمد خمیازه ای کشید و دوباره روی تخت خوابید
_سودا دلم برای بغل کردنت تنگ شده! دیشبم
نزاشتی بغلت کنم تا صبح خوابم نبرد.
با یاد آوری دیشب اخمی کردم
_حقت بود ، با حرفایی که به من زدی باید بدترشو
سرت میاوردم.
محمد حرفی نزد و فقط تو صورتم زل زد
_ ِسـودا
جوری صدام زد که ته دلم لرزید.
انقدر قشنگ که ناخودآگاه لب زدم
_جا ِن دلم
لبخند کوچیکی زد و با صدای آرومی گفت
_پشیمونم ، ببخش
از ته دلش بود ، از تن صداش هم میشد فهمید
واقعا پشیمونه!
خنده ای کردم
_بخشیدم دیگه خودت شرط کردی ببخشم میزاری
بمونم!
محمد باز هم با همون تن صدای آروم گفت
_ از ته دلت ببخش بخدا شرمنده ام ، ِسودا دیشب
قبل اینکه بیام دنبال تو قبل اینکه اون صحنه هارو
ببینم از مطب دکتر اومدم!
تعجب کردم ، دکتر؟ کدوم دکتر؟ نکنه مریض
شده؟
با نگرانی صاف تو جام نشستم
_محمد دکتر چی؟ نکنه مریض شدی؟
محمد لبخندی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_نه ، دیروز صبح دکتر بهم زنگ زد ، گفت
جواب آزمایشامون اومده!
جواب آزمایش اومده بود و محمد حرفی به من
نزده بود؟
_خب نتیجه چی بود؟
#پارت373
محمد سرشو به طرف مخالفم برگردوند و نفس
عمیقی کشید.
چرا حرف نمیزد؟ میخواست منو دق بده؟
_محمد بگو دیگه چرا ساکتی؟
سکوتش واضح بود.
پس منفی بود نه؟ چرا نمیخواستم باور کنم؟
_ محمد؟
دستی به ته ریشش کشید و به گوشی نگاه کرد اما
میفهمیدم چشمهایی که داشت دو دو میزد رو.
_ سودا من… من گفته بودم نمیشه، یعنی هیچ
جوره نمیشه!
قلبم از حرکت ایستاد.
جا خوردهم
ناراحت شدم
اما برای خودم نه برای محمد که باعث شده بودم
دوباره این حسارو تجربه کنه!
من نباید محمد و اذیت میکردم.
من محمد و همینطور که بود دوست داشتم.
شیرینی زندگیمون و به همین مقدار دوست داشتم.
_ منو نگاه کن محمد!
بالاخره بهم نگاه کرد.
چشمهاش تو همین چند ثانیه سرخ شده بود.
تو چند ثانیه چشمها سرخ، حال خراب، روحیه
دگرگون و همه چیزش به کل تغییر کرده بود.
درکش میکردم.
_ محمد خودتو اذیت نکن خب؟ ما که میدونستیم
فقط میخواستیم شانسمون امتحان کنیم ، پس الان
توقع نداشتیم یهو معجزه شه. باشه؟
صدایی ازش نمیشنیدم و همین نگرانم میکرد.
_ میخوای همین الان حاضر شم بیام پیشت؟
حالت خوبه؟
صدای خش گرفتهش برعک ِس حرفی که زد رو
میگفت…
_ خوبم نگران نباش.
چرا همچین سوالی رو پرسیدم وقتی حداقل کنارم
نبود که آرومش کنم.
چرا احمقانه رفتار کردم.
من که میدونستم رو همچین موضوعی حساسه و
سریع عکسالعمل نشون میده.
بغضم گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل
کنم.
من الان باید حال محمد رو خوب میکردم نه اینکه
خودم بدتر از اون میشدم.
_عشقم! تو نباید الان با خودت اینطوری کنی
محمدم! وقتی میبینم این حالتو دلم میخواد رو
زمین نباشم، چون وقتی من هستم تو نباید اینطوری
باشی چون حس میکنم همسر خیلی بدیم برات!
#پارت374
_ ِســودا!
صداش چقدر ناامید بود.
_ جا ِن سودا ، فدات بشم من اینکارو نکن! داری
پشیمونم میکنی از اینکه این پیشنهادو دادم.
با صدای باز شدن در سرم سمت صدا چرخید و
سر سها رو دیدم که از لای در داخل اومد.
_ هنوز تموم نشده حرفای خاکبرسریتون؟
لب گزیدم و محمد تو گلو ولی آروم خندید.
خداروشکر همین خنده رو شنیدم وگرنه تا صبح
معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد از خودخوری.
_ چرا چرا الان دیگه میخواستیم قطع کنیم.
نگاهم رو به محمد دادم که یکم رنگ و روش
برگشته بود.
_ برو بخواب قربونت برم ، مراقب خودت باش.
وقتی اینجوری قربون صدقم میرفت قند تو دلم آب
میشد.
انگار خودش فهمید که جلو سها راحت نیستم و
خوب نمیتونم صحبت کنم.
_ تو هم مراقب خودت باش. زود بخواب و ذهنتو
درگیر چیزهای دیگه نکن، باشه؟
نامفهوم و رمزی رسونده بودم که فکرتو درگیر
بچه نکن و امیدوار بودم به اون “باشه”ای که گفت
واقعا عمل کنه.
_ باشه چشم. کاری نداری خانم کوچولو؟
_ نه شبت بخیر.
چشمکی همراه با لبخندی با چاشنی دلگرمی بهم
زد و کمی قلبم آروم گرفت.
با چشم و ابرو اومدنهای سها به تماسمون خاتمه
دادیم و گوشی رو روی پاتختی گذاشتم.
کمی نگرانش بودم اما میدونستم حواسش به
خودش هست.
_ چه عجب دل کندید از هم.
اه آرومی کشیدم و دستهام رو تو هم قبلاب کردم
و جواب دادم:
_ چه کنیم دیگه دوری سخته از بعده ازدواجمون
اولین باره دوریم از هم!
خندید و لپم رو کشید:
_ ای کلک، هرشب هرشب تو بغلش خودتو لوس
میکنی آره؟ چطوری دلشو بدست آوردی تو؟
با غرور سینم جلو دادم و با لحن پرویی گفتم
_ از اولین روزی که منو دیده بود عاشقم بود!
#پارت375
سها قهقهه ای زد
_ولی سودا هیچوقت فکر نمیکردم محمد با اون
همه رفتار سنگین و مودب همچین آدم شیطونی
باشه! بخدا فکر میکردم تو خونه بهت میگه حاج
خانم و اصلا بلد نیست شیطنت بکنه!
ابرو بالا میندازم
_شما محمدی که من دیدم هیچوقت ندیدید محمد
اصلا رفتارش جوری که تو جمع رفتار میکنه
نیست خیلی شیطونه و اصلا هم مثل این پسرای
بسیجی و مذهبی نیست!
من خودمم قبل ازدواج فکر میکردم اونجوریه اما
کم کم دیدم ماشالله خیلی شیطونه..
سها لبخندی زد و انگار خاطراتی تو ذهنش تازه
شد که تو فکر رفت.
دیگه حرفی نزدیم و برای خواب آماده شدیم.
با اینکه خودم اتاق داشتم اما سها ازم خواست
دوتایی بخوابیم و منم قبول کردم.
بعد عوض کردن لباسم با لباس خواب خرسی که
از قبل تو خونه بود روی تخت کنار سها دراز
کشیدم.
تخت اتاق سها دونفره بود راحت توش جا میشیدم.
همونجوری که دراز کشیده بودم به طرف سها
چرخیدم.
هنوزم تو فکر بود و رنگ نگاهش رو غم داشت و
من هم غمگین کرد.
_ ِســودا
_جانم
حالا سها هم به طرفم برگشته بود و جفتمون به هم
نگاه میکردیم.
_سودا اگر به گذشته برگردی بازم من و رادمان با
هم آشنا میکردی؟
جا خوردم
_وا سها این چه سوالیه؟
_همینجوری دارم میپرسم جواب بده دیگه!
سعی کردم زیاد سختش نکنم و فقط جواب بدم تا
راحت بشم
_آره معلومه
سها بغض کرده بود و من اینو از چونه ای که
میلرزید فهمیدم.
_حتی با اینکه میدونی منو رادمان با هم ازدواج
میکنیم؟
_آره ، سها چرا اینارو میپرسی؟ میخوای به چی
برسی؟
سها نفس عمیقی کشید
_ سودا حقیقتش من چند وقته دارم به این موضوع
فکر میکنم ، پیش خودم گفتم نکنه زندگی من
بخاطر توئه که خراب شده!
گیج و سردرگم نگاهش کردم
یعنی چی؟ نکنه اونم میخواست بهم تهمت خیانت
بزنه؟
انگار فهمید و سریع ادامه داد:
_ گفتم شاید چون تو راضی نبودی شاید چون کینه
به دل گرفتی ازم و الان من دارم تقاص اونا رو
پس میدم، میدونی، حس میکنم آه تو دامن
زندگیمو گرفت!
کم مونده بود چشم هام از کاسه در بیاد.
عصبی شدم با لحن تند گفتم
_ این چرندیات چیه میگی سها؟ مگه کسی میتونه
از خواهرش کینه به دل بگیره؟
#پارت376
سها سرشو پایین انداخت و حرفی نزد.
تند تند نفس نفس میزدم و بزور جلوی خودمو
گرفته بودم تا سرش داد نزنم.
_ ِسـودا میدونی ، رادمان اول از تو خوشش
میومده اگر منو باهاش آشنا نمیکردی اون با تو
ازدواج میکرد ، چندوقت پیش که با هم دعوامون
شد بهم گفت! باورت میشه اینارو تو صورتم داد
زد.
لعنت به من لعنت به رادمان لعنت به سها ، کاش
هیچوقت به سها نمیگفتم رادمان دوست دارم کاش
اصلا ازش خوشم نمیومد!
یه هوس دوران دانشگاه گند زده به کل زندگیم…
_سها رادمان عصبی بوده به این مزخرفات گفته
اهمیت نده.
سها باز هم ساکت نشد و به عصبی کردن من ادامه
داد
_سودا از بعد ازدواجت بازم به رادمان فکر
کردی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم ، تو جام نشستم و با صدای
تقریبا بلندی گفتم
_سها تمومش کن ، دهنتو ببند واقعا دیگه نمیتونم
مزخرفاتتو تحمل کنم… م ِن احمق گفتم حالت
خوب نیست بمونم پیشت ، شوهرم تنها گذاشتم ،
بعد تو نشستی اینجا این چرتو پرتارو میپرسی از
من؟
سها انگار از این همه عکس العمل من ترسید و
زود نشست و بهم نزدیک شد
_سودا من…من نمیخواستم…
خواست دستمو بگیره که سریع پسش زدم به
طرفش چرخیدم
_چیو نمیخواستی؟ نمیخواستی ناراحتم بکنی؟ سها
همش داری اینکارو میکنی خسته شدم ، میدونی
اگر یکی از این حرفایی که میزنی به گوش محمد
برسه چی میشه؟
سها شرمنده سرشو پایین انداخت که نفس عمیق
کشیدم
_سودا تروخدا آروم باش ، ببخشید انقدر این
چندوقته حالم بده که نفهمیدم دارم چی
میگم…تروخدا آروم باش
با اینکه از رفتارم پشیمون نبودم اما سعی کردم
آروم تر برخورد بکنم تا صدامون به گوش مامان
و بابا نرسه!
_سها بهتره دیگه حرف نزنیم ، بگیر بخواب و
سعی کن از این به بعد قبل اینکه حرفی بزنی بهش
فکر کنی.
بعد از تموم شدن حرفم روی تخت دراز کشیدم و
پتورو تا بالای سرم کشیدم تا سها دیگه حرفی
نزنه.
بعد چند دقیقه تخت کمی بالا پایین شد و لحظه آخر
صدای شب بخیر آروم سها رو شنیدم….
#پارت377
انقدر عصبی بودم انقدر کلافه بودم که حتی
نمیتونستم به خوابیدن فکر کنم.
کاش امشب اینجا نمیموندم ، کاش به حرف محمد
گوش میکردم.
انقدر پوست لبم کنده بودم که طعم شوری خون
حس میکردم.
صدای نفس های منظم سها نشون میداد که خوابش
برده.
هرچقدر توی جام تکون میخوردم حتی لحظه ای
پلکام روی هم نمیوفتاد.
دلم آغوش گرم محمد ، نوازش دستای مردونش
روی موهام میخواست.
دستمو دراز کردم گوشیم رو از پاتختی برداشتم ،
ساعت دو نیم صبح بود.
محمد حتما الان خوابه نه؟
با کمترین سر و صدا بلند شدم و به طرف در رفتم
، گوشاش رو باز کردم از اتاق خارج شدم.
پاتند کردم خودم به اتاق قبلی خودم رسوندم.
همین که در اتاقم بستم نفس عمیق کشیدم.
حتی برای اینکه کسی متوجه من نشه نفس هم
نکشیده بودم.
روی تخت نشستم به دیوار تکیه دادم.
گوشی جلوم گرفتم شماره محمد آوردم.
دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه ، اگر عصبانی
بشه؟ خواب باشه چی؟
بهش نیاز داشتم پس تردید رو کنار گذاشتم و دکمه
سبز رنگ لمس کردم.
بعد از چند بوق طولانی داشتم ناامید میشدم که
صدای خوابالو و خش دارش توی گوشم پیچید
_جانم عشقم
لبخند زدم ، وقتی اینجوری جوابم میداد احساس
میکردم خوشبخت ترین زن دنیام حتی وقتی حالم
بد بود.
برای اینکه کسی صدامو نشنوه با ضعیف ترین ،
تُن صدا حرف زدم
_محمد ، خواب بودی؟
انگار با شنیدن صدای من تازه به خودش اومده
بود.
چندبار صداش زدم اما جوابی نداد.
چندثانیه گذشت که با صدای بلندتر و نگران گفت
_سودا تویی؟ اتفاقی افتاده؟
_نه نه یعنی آره منم اما اتفاقی نیوفتاده ، خواب
بودی؟
محمد انگار خیالش راحت شد و که نفس عمیقی
کشید
_خواب و بیدار بودم ، سودا مطمئنی اتفاقی
نیوفتاده؟ صدات گرفتس!
#پارت378
چجوری از پشت گوشی هم حالم میفهمید.
ناخودآگاه با یادآوری حرفای سها بغض کردم.
شاید چون هنوزم برام سخت بود خواهرم اون
حرفارو بهم بزنه.
_مــحـمـد
حالا مطمئن شده بود حالم خوب نیست که با لحن
مهربون و محبت آمیزش جواب داد
_جـان د ِل محمد ، چی شده؟ بگو ببینم
واقعا بهش نیاز داشتم تا تو بغلش باشم.
_کاش پیشم بودی ، کاش بغلم میکردی!
صداش یهو تغییر کرد و انگار داشت حرکت
میکرد
_سودا ،دخترم خانمم بگو چی شده تا جون به لب
نشدم؟
قطره اشکی از چشمم اومد و با صدایی ضعیف
گفتم
_دیگه نمیخوام پیش سها باشم.
با صدای کوبیده شدن چیزی پشت گوشی نگران
شدم خواستم حرفی بزنم که صدای جدی و قاطع
محمد شنیدم
_آماده شو تا پنج دقیقه دیگه پایینم!
قبل اینکه بتونم مخالفتی بکنم گوشی قطع کرد و
فقط صدای بوق های متدد توی گوشم میپیچید.
***
با میس کوتاهی که به گوشیم انداخت فهمیدم که
پایینه!
واقعا همونجوری که گفته بود در عرض پنج دقیقه
رسیده بود و این یعنی با نهایت سرعت اومده.
کیفم روی دوشم انداختم ، بی سر صدا از خونه
خارج شدم و با دقت درو بستم تا صدای ایجاد نشه.
با اینکه هیچوقت نصفه شب تو حیاط نیومده بودم
اما از تاریکی که داشت میترسیدم.
خیلی زود پاتند کردم و خودم به در آهنی رسوندم.
با باز کردن در و دیدن محمد دقیقا روبه روم
انگار دنیارو بهم داد.
لبخندی زدم و خودمو توی آغوشش انداختم و
دستامو دور گردنش حلقه کردم.
با دستای سفت و مردونش منو به اسارت آغوشش
گرفت و محکم منو به خودش فشار داد.
سرشو داخل موهام کرده بود و نفس میکشید.
عطر تنش حالم خوب میکرد. این مرد همه چیزش
برای من آرامش بود.
قلبش خیلی تند میزد دقیقا مثل خودم!
#پارت379
بعد از اینکه یه دل سیر همو بغل کردیم ،
همونجور که تو بغلش بودم سرم عقب آوردم
نگاهش کردم.
چهرش هنوز کمی خوابالو بود و موهاش بهم
ریخته.
_مرسی که اومدی!
مثل خودم لبخندی زد و با نوک شصتش گونم
نوازش کرد
_وظیفمه کوچولو ، حالت خوبه؟
من کوچولو نبودم نه از نظر هیکل و نه از نظر قد
و قواره اما نسبت به محمد واقعا کوچیک بودم!
سرمو دوباره روی سینش گذاشتم
_حالا خوبم.
محمد سرمو آروم آروم نوازش میکرد و اصلا
توجهی به اینکه ساعت سه شبه و وسط کوچه ایم
توجهی نداشت.
_محمد ، بریم خونمون؟
دستمو بالا آورد و بوسه ای روی دستم زد
_بریم.
به طرف ماشین رفت درو برام باز کرد ، بعد از
سوار شدنم خودشم زود ماشین دور زد و سوار
شد.
ماشین روشن کرد و قبل از حرکت انگشتامو قفل
انگشتای کشیده مردونش کرد و روی رون پاش
گذاشت.
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
کل راه سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم به و
نیم رخ محمد زل ز ده بودم. همه چیزش برام
جذاب بود ، چشماش مژه هاش لباش ته ریشش
حتی رگه هایی که کنار پیشونیش بود.
فقط باید هروز خداروشکر میکردم برای داشتنش
حتی با اینکه بعضی اوقات دلم میشکست اما فقط
خودش بود که بازم میتونست خوبم بکنه.
بعد ده دقیقه به خونه رسیدیم محمد انقدر آروم
رانندگی کرده بود که خوابم گرفته بود.
وقتی ماشین پارک کرد پیاده شدیم به طرف
آسانسور رفتیم.
محمد دکمشو زد و منتظر موند تا پایین بیاد.
ریز ریز بهش نزدیک شدم و باز هم خودمو تو
آغوشش انداختم.
خندهای به این حرکت بچگانم زد و دستشو دورم
حلقه کرد…
بعد دو دقیقه بالاخره وارد خونمون شدیم و من
نفس راحتی کشیدم.
_هیجا خونه خوده آدم نمیشه!
محمد همونجور که کفشاشو در میاورد جواب داد
_سودا این خونه واقعا بدون تو دیونه کنندست!
اصلا خیلی کلافه شده بودم.
شنیدن این حرفا برام مثل شیرینی بود که بعد از
تلخی میخوردی.
#پارت380
هردمون مستقیم به اتاق خواب رفتیم محمد بدون
اینکه لباساشو عوض بکنه روی تخت دراز کشید.
البته نیازی هم نبود عوض بکنه چون لباساش
راحتی خونه بودن.
به طرف کمدم رفتم و تیشرت گشاد صورتی رنگی
برداشتم.
اینو از آمریکا گرفته بودم هم خیلی گشاد بود هم
بلند و تا زانو میومد.
چون قصد داشتم بخوابم دیگه شلواری نپوشیدم و
فقط همونو تنم کردم.
به طرف میز آینه رفتم شونه ام رو از روش
برداشتم جلوی آینه قدی اتاق ایستادم شروع کردم
شونه کردن موهام.
پاهای کشیده و سفید بلورینم حالا خیلی راحت تو
دید بودن.
داشتم موهام شونه میکشیدم که محمد پشتم قرار
گرفت.
از داخل آینه لبخندی براش زدم. هنوزم کمی گرفته
بودم و اون اینو خوب میفهمید.
شونه رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
دستاشو روی شونم گذاشت و منو آروم به طرف
خودش چرخوند.
برای اینکه چهرشو ببینم باید سرمو بالا میاوردم.
فاصلمون با هم زیاد نبود و صدای نفساش مشینیدم.
محمد با لبخند آرامش بخشی نگاهم میکرد.
_قربونت برم ، نمیخوای بگی چی شده؟
چجوری تو روش نگاه میکردم و میگفتم خواهرم
چه سوالایی ازم پرسیده چجوری میگفتم حتی
خواهرمم بهم شک داره.
خجالت زده سرمو پایین انداختم تا رازمو از توی
چشمام نفهمه.
اما دیر بود ، محمد خیلی باهوش تر از چیزی که
فکر میکردی بود.
_ ِسـودام…اونی که باید شرمنده باشه تو نیستی
دردت به سرم!
چقدر قشنگ ابراز علاقه میکرد ، کاش منم بلد
میشدم.
تا بتونم اینجوری ازش دلبری کنم.
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد.
چشماش داشت عشقشو فریاد میزد.
لبخندی کوچیک زدم و با صدای آرومی زمزمه
کردم
_دوست دارم…
لبخندش عمیق تر شد ، همینجور که با دستش
صورتم نوازش میکرد خم شد و…
گونم نرم بوسید…
رفت سراغ پیشونیم…
و بعد نوک بینیم بوسه ای زد….
در آخر نگاهی به چشمام کرد لبام شکار کرد
عمیق بوسید.
#پارت381
بعد از چندثانیه کوتاه لباشو کمی فاصله داد ،
چشمای خمارم که بسته بود رو نیمه باز کردم.
دیدم که چشماش بستش و فقط نفس میکشه.
ناخودآگاه سرمو کمی جلو بردم باز فاصلمون تموم
شد.
دستای قویش پشت گردنم گذاشت و با ولع لبامو
میخورد.
منم مثل تشنه ای که به آب رسیده همراهیش
کردم…
دستمو نوازش وار روی ته ریشش میکشیدم و با
دست دستم موهاشو چنگ میزدم.
بعد چند لحظه با نفس نفس لبمو از اسارت آزاد
کرد و چونم بوسید هی پایین تر میرفت.
سرشو بین گودی گردنم برد و بوسه های ریز
میزد.
چشمام بسته بود فقط با دستم موهاشو نوازش
میکردم.
یواش یواش به طرف عقب هولم میداد و منم برای
اینکه نیوفتادم همراهی میکردم.
وقتی پاهام به پایه تخت خورد از حرکت ایستادم.
محمد گاز های ریز از گردنم میگرفت و دقیقا
همونجا هارو بوسه میزد.
بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد پیشونیش به
پیشونیم چسبوند.
بوسه های کوتاه و خیسی روی لبم میزد.
دستش به طرف بغل های تیشرتم رفت و بالا
کشید.
خیلی زود دستامو بالا بردم تا راحت بتونه از تنم
در بیاره…
تیشرت از سرم بیرون کشید روی زمین پرت کرد
حالا فقط لباس زیر هام بود که جاهای مخفی بدنم
پوشونده بود.
محمد دستشو پشتم برد و انگشتش روی ترقوه ام
حرکت داد که تنم لرزید.
به تقلید از خودش تیشرتش از تنش بیرون کشیدم و
بالا تنه لحتش لمس کردم.
فشار آرومی به قفسه سینم داد که روی تخت
نشستم.
خودشم کنارم نشست و لبامو به بازی گرفت.
در همون حین دستشو به قبل لباس زیرم رسوند و
بازش کرد…
بعد از در آوردنشون نگاه کوتاهی به اندامم انداخت
و دیدم که چشماش برق میزد.
منو کامل روی تخت خوابوند بوسه ای بین سینم
زد.
_دلم خیلی برات تنگ شده کوچولو…
#پارت382
با احساس نوازش شئ نرمی روی صورتم ،
غرزنان چشمام باز کردم.
نگاهم به محمد افتاد که به طرف من خوابیده بود و
سرشو به دستش تکیه داده بود و با لبخند زیبا و
چشمای پر عشقی بهم زل زده بود.
پایین موهام توی دستش بود و به صورتم میکشید.
کش و قوسی به بدنم دادم و لبخند بزرگی زدم
_صبح بخیر
موهامو توی دستش تکون داد و سرشو کمی کج
کرد
_صبح بخیر
سرمو کمی جلو بردم بوسه ای زیر چونش زدم
_کی بیدار شدی؟
همنجوری که توی چشمام زل زده بود جواب داد
_یک ساعتی میشه!
تعجب کردم یک ساعته بیداره؟ تا الان حتما کلی
ضعف کرده!
_چرا بیدارم نکردی؟
لبخندی زد و دوباره پایین موهام روی صورتم
کشید
_دلم نیومد ، خیلی قشنگ خوابیده بودی تو بغلم.
ذوق کردم و سرمو توی سینه های برهنش قایم
کردم.
_گشنه نیستی؟ برات صبحانه آماده کنم؟
_نـه استراحت کن
کمی فاصله گرفتم به چهرش زل زدم.
عجیب بود که هروز این آدم جذابتر میشد!
_درد نداری؟
لبخندی زدم و دستم روی ته ریشش کشیدم
_نــه ، دیشب انقدر ملاحضه منو کردی اصلا
نمیدونم لذتی هم بردی؟
دیشب باز هم مثل همیشه مهربون بود ملایم بود و
البته رمانتیک اما تشنه ام بود.
جوری منو میبوسید جوری نوازشم میکرد که
احساس میکردم با ارزش ترین شئ دنیام.
محمد سرشو جلو آورد بین گردنم بوسید و نفس
عمیق کشید
_تو حتی نمیتونی لذتی که من میبرم تصور بکنی
، همین که تنت تو بغلمه خودش یه لذته برام.
#پارت383
هرم نفساش زیر گردنم باعث شد تنم مور مور بشه
و سرمو کج کنم.
_محمد نکن قلقلکممیاد.
فاصله گرفت و دوباره سرشو به دستش تکیه داد.
پایین موهام باز هم برداشت و اینبار روی سینه
های برهنم میکشید.
_ســـودا
نگاهم بهش دوختم و با دستم صورتش نوازش
کردم.
_جــانـم
محمد کمی نگاهم کرد ، انگار نمیدونست چجوری
حرفشو بیان بکنه!
_منو بخشیدی؟
باورم نمیشد که هنوزم فکرش درگیر این بود.
لبخندی زدم به خودمون اشاره کردم
_نبخشیده بودم اینجا چیکار میکردم؟
محمد لبخند ریزی زد
_میخوام مطمئن بشم از ته دلت بخشیدی؟
سرمو جلو بردم و اینبار بوسه ای کوتاه روی
لبش زدم
_بخشیدم اما تکرار نشه اون موقع دیگه بخششی
وجود نداره.
محمد تند تند سرشو به نشون باشه تکون داد و تو
یه حرکت خودشو روی من انداخت.
_محمد چیکار میکنی؟
پشت سر هم و طوطی وار کردنم و سینم بوسید.
قهقهه ای زدم و سرشو با دستام گرفتم فاصله دادم.
_دیوونه چیکار میکنی؟
با چشمای سرحالش نگاهم کرد و با شادی گفت
_سودا بریم مسافرت؟
شوکه شدم ، تاحالا از این چیزا نگفته بود حتی
اولین بار بود میشنیدم ازش!
قبل اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد
_از وقتی ازدواج کردیم یه مسافرت دوتایی نرفتیم
، حتی ماه عسلم نرفتیم!
خوشحال شدم ، شاید اگر از همه چیز و همه کس
دور میشدیم یکم برای روحیه جفتمون بهتر بود.
_کجا بریم؟
محمد بوسه ای کف دستم زد
_هرجا تو بخوای!
کمی فکر کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
_پس بریم کیش؟ تروخداااا
#پارت384