رمان سودا پارت ۳۲

4.4
(42)

 

 

 

دلم ضعف رفت برای اینکه بهم حق داده بود و خودشو مقصر میدونست.

 

جلو رفتم محکم بغلش کردم گونش رو بوسیدم و برام مهم نبود ازدواجمون صوریه و ممکنه برداشت بدی بکنه.

 

وقتی محمد دستاشو دورم حلقه کرد صدای بلند دست زدن و کل کشیدن اومد.

 

ازش جدا شدم با لب و لوچه آب افتاده لواشکارو گرفتم گذاشتم توی مشبا.

 

محمد خنده ریزی کرد تو چشمام نگاه کرد بلند گفت

_شنیدم نگرانم شدی؟

 

اخمام رفت تو هم مطمئنم مامان و سها لو دادن بهش ، دلم میخواست کلشونو بکنم.

 

_نه من که یادم نمیاد اشتباه به عرضتون رسوندن.

 

محمد کمی بهم نزدیک شد با لحن شیطونی که اولین بار بود انقدر غلیظ بود گفت

 

_میخوای یه کاری کنم یادت بیاد؟

 

همون لحظه رادمان با لحن مسخره کننده ای مخاطب به محمد داد زد

 

_داداش اینجا خانواده و بچه نشسته حواست باشه.

 

محمد نگاهی به اطراف انداخت خندید و منم از خجالت آب شدم سرم پایین انداختم و ‌از کنار محمد فرار کردم.

 

خودمو تو اتاقم پرت کردم به در تکیه زدم نفس عمیقی کشیدم بدنم گر گرفته بود.

 

خدایا چرا اینجوری شده؟ ما رسما داریم مثل زن وشوهرای واقعی رفتار میکنیم!

 

محمد چرا اینجوری میکنه اون اصلا رعایت حال منو نمیکنه!

 

حتی رفتاراش جوریه که منم قاطی میکنم واقعا با همیم یا داره نقش بازی میکنه.

 

با خوردن تقه ای به در ازش فاصله گرفتم گوشه اش رو باز کردم.

 

محمد سرشو کمی جلو آورد با لحن خواهش گونه ای لب زد

 

_سودا جانماز میدی بهم؟

 

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم

_بله شما برو وضو بگیر من آماده میکنم برات

 

محمد لبخندی زد تشکر کرد سر به زیر به سمت دستشویی رفت.

 

سریع جانماز محمد رو آماده کردم و خودم از اتاق بیرون اومدم به سمت آشپزخونه رفتم خودمو به مامان رسوندم.

 

_مامان میشه غذا رو زودتر بکشیم محمد خیلی خسته‌اس و مطمئنم از صبحم چیزی نخورده گشنشم هست.

 

مامان سرشو تکون داد به وسایل آماده شده روی میز اشاره کرد

_باشه پس کمک کن سفره رو بچینیم سریع

 

سریع به مامان کمک کردم ، بقیه خانوم های جوون فامیل هم اومدن و کمک کردن تا سفره رو بچینیم.

 

محمد بعد نیم ساعت از اتاقم بیرون اومد ، همه سریع پشت میز نشستن.

 

همشون گشنه بودن اما به احترام محمد سرسفره نَنشسته بودن.

 

وقتی همه چیز کامل شد کنار محمد جا گرفتم.

 

 

 

نگاهی بهش انداختم از قیافش خستگی میبارید و معلوم بود خیلی خوابش میاد اما هیچی نمیگفت تا بی احترامی نکنه.

 

قبل اینکه به چیزی دست بزنه براش از همه نوع غذایی که روی میز بود کشیدم و سالادم ریختم و کنار بشقابش گذاشتم.

 

محمد لبخندی زد تشکر کرد خواستم برای خودم غذا بکشم اما اجازه نداد بلند بشم برام به اندازه ای که خواستم برنج و خورشت ریخت.

 

_سالادم دوتایی بخوریم کم شد باز میریزیم.

 

باشه ای گفتم مشغول غذا شدیم. ناخودآگاه تمام حواسم به محمد بود و همه کار و حرکاتشو زیر نظر داشتم.

 

فکر میکنم کمرش درد میکرد چون مداوم کمرش رو قلنج میکرد و گردنش روتکون میداد.

 

بعد از تموم شدن شام ، همه دوباره تو سالن جمع شدن مشغول حرف زدن شدن.

 

من با کمک چندتا از دخترای فامیل میز شام جمع کردیم ، قصد داشتم ظرفارو بشورم اما مامان اجازه نداد و اصرار داشت به جمع مهمونا برم.

 

وارد سالن شدم کنار محمد نشستم نگاه خسته ای بهم انداخت لبخند زد.

 

محمد و پسر عموم که سنس کمی از محمد بیشتر بود گرم صحبت کردن راجب کار و بازار بودن.

 

همیشه یادم بود که توی مهمونی ها مامانم برای بابام چند نوع میوه پوست میکند و جلوش میزاشت تا راحت بخوره.

 

به تقلید از مامانم سه نوع میوه برداشتم با دقت پوست کندم و قارچ قارچ کردم به سمت محمد گرفتم.

 

_بفرمایید

 

محمد نگاهی به ظرف میوه ها کرد با چشمایی که برق میزد نگاهم کرد یه تیکه سیب برداشت.

_ممنونم خودتم بخور

 

سری تکون دادم

_برای تو پوست کندم همشو خودم از کنارش یه ناخونک میزنم نگران نباش

 

محمد خنده ای کرد و دوباره مشغول حرف زدم با پسرعموم شد.

 

داشتم به حرف های مزخرف پسرعموم که داشت مخ محمد میخورد گوش میکردم که پریا دخترخالم ، با لبخند کنارم نشست.

 

تو فامیل کلا با کسی راحت نبودم اما با پریا کمی راحتر بودم.

 

_چه خبر دختر؟ زندگی متاهلی چجوریه؟ خوش میگذره؟

 

سری تکون دادم دستامو توی هم قفل کردم

_اره خداروشکر همه چی خیلی خوبه

 

پریا به محمد اشاره کرد آروم پچ زد

_با وجود شوهر خوشتیپ و خوش هیکلی مثل آقا محمد بایدم همه چی خوب باشه دیگه!

 

اخمام کردم توی هم با لحن جدی اما مصنوعی لب زدم

 

_حواست باشه ها به شوهرم چپ نگاه کنی کلتو میکنم!

 

پریا چشم غره ای بهم رفت لباشو جمع کرد

_بخیل نامرد

 

رومو برگردوندم رشته مویی که جلوی صورتم بود کنار زدم

_همینه که هست.

 

پریا بهم نزدیک شد و با لحن شیطونی کنار گوشم لب زدم

 

_بگو ببینم محمد تو رابطه چطوره؟ خشنه یا آرومه و رمانتیکه؟

 

چشمام ریز کردم نگاهش کردم سوالش دقیقا با سوال سها یکی بود ، پس قطعا سها فرستاده بود تا از زیر زبونم حرف بکشه. ‌

 

_برو به سها بگو کورخوندی اگر فکر کردی میتونی از من حرف بکشی بابا من نخوام مسائل زناشوییم به کسی بگم باید کیو ببینم!؟

 

پریا رنگشو باخت روشو ازم گرفت تا نگاهش به نگاهم نیوفته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x