رمان سودا پارت ۳۸

4.4
(49)

رادمان به احترام محمد بلند شد باهاش دست داد و همو بغل کردن.

 

بعد احوال پرسی کوتاه محمد اومد و دقیقا کنارم نشست و دستمو گرفت و انگشت های دستمو میون دستاش قفل کرد.

لبخندی به حرکتش زدم این یعنی داشت جلوی اونا از من حمایت میکرد.

 

محمد به سمت رادمان برگشت مخاطب بهش گفت

_داداش چه خبر از کارو بار؟! همه چی روبه راه؟

 

رادمان اخمی کرد با ناله جواب داد

_خبری نیست که والا بازار داغونه

 

اصلا حوصله صحبت هاشون راجب کار و چیزای متفرقه رو نداشتن از جمع خارج شدم و شیرینی که رادمان خریده بود داخل ظرف خوشگلی چیدم.

 

برای محمد یه چای خوشبو و خوشرنگ ریختم و با هم بردم براشون.

 

محمد سریع ظرف شیرینی ازم گرفت و گذاشت روی میز تشکر کردم چاییش رو روبه روش گذاشتم که با لبخندش تشکر کرد.

 

دوباره کنار محمد نشستم که دوباره دستامو توی دستش گرفت ، داشت با رادمان صحبت میکرد اما بازم حواسش به من بود.

 

یه نفس عمیق کشیدم که عطر تنش وجودمو گرفت خوشبو ترین عطر دنیا بود انگار.

 

خیره به روبه روم نفسای عمیق میکشیدم که با ول شدن دستم از دستای محمد به خودم اومدم نگاهش کردم.

 

چشماش دلخور بود تعجب کردم برای چی ناراحت شده بود. به اطرافم نگاه کردم تازه متوجه شدم که همونجور که عطرشو بو میکردم به رادمان خیره شده بودم.

 

پس برای این دلخور بود اما…اما من اصلا حواسم نبود که به چی نگاه میکنم! اصلا چرا باید از نگاه من به اون دلخور بشه؟

 

با صدای رادمان که مخاطبش من بودم به خودم اومدم

_سودا حالت خوبه؟

 

نگاهمو کوتاه به رادمان انداختم

_اره..اره خوبم

 

دوباره به محمد نگاه کردم ، اخماش تو هم بود به رادمان نگاه میکرد.

 

یه حسی بهم میگفت بدجوری خراب کرده بودم اما از طرفی هم دلم نمیخواست خرابکاریمو قبول کنم.

 

بعد نیم ساعت از جام بلند شدم رو به محمد گفتم

_عزیزم میای کمکم میزو بچینیم؟

 

بهونه بود فقط میخواستم وضعیت بسنجم و ببینم چقدر از دستم عصبانی و دلخوره؟!

 

محمد بدون اینکه نگاهم بکنه از رادمان و سها معذرت خواهی کرد پشت سرم به آشپزخونه اومد.

 

سریع بشقاب هارو از توی کابینت در آوردم روی میز گذاشتم ، محمد اومد سمتشون خواست ببرتشون که دستم روی دستش گذاشتم.

 

بالاخره چشمم به چشماش سبزش افتاد توی نگاهش عصبانیت و خشم بود اما نه از دست من اینو مطمئن بودم.

 

با لحن خشک و سردی لب زد

_چی شد؟!

 

سردی لحش اذیتم میکرد محمد همیشه با من مهربون و صمیمی حرف میزد و من عادت کرده بودم به اون رفتار.

 

دیدن این رفتارش برای من عجیب بود.

 

_محمد چیزی شده؟ از دستم دلخوری؟

 

محمد اخم کرد بشقاب هارو بلند کرد بدون اینکه جوابم بده از آشپزخونه خارج شد.

 

کلافه شدم اصلا محمد دلخور شده به من چه؟ مگه من باید نگران دلخوری های اون باشم؟

 

انقدر عصبی شدم که حتی نفهمیدم چجوری خودم تکی توی دو دقیقه سفره رو چیدم و همرو برای شام دعوت کردم.

 

رادمان با دیدن سفره سوتی کشید با لبخند بزرگی لب زد

_به به سودا فکر نمیکردم انقدر مهارت داشته باشی

 

لبخند مصنوعی زدم تشکر کردم نگاهم به صورت محمد و سها افتاد جفتشونم اخم داشتن.

 

پس چرا اینجوری بود مگه قرار نبود امشب همه چی خوب باشه و من به سها نشون بدم زندگی خیلی خوبی دارم.

 

همشون پشت میز نشستن سها نگاهی به فسنجون انداخت

_امیدوارم خوشمزه باشه و مسموم نشیم.

 

چشم غره ای به سها رفتم

_دستپخت من حرف نداره الکی حرف در نیار.

 

سها سری تکون داد

_اونو باید از آقا محمد بپرسیم که هروز میخوره

 

بعدم مخاطب به محمد با کنجکاوی گفت

_آقا محمد دستپخت سها چجوریه؟ مسموم نمیشیم؟

 

محمد نگاهی به من انداخت ریز خندید

_والا منم الان قراره برای اولین بار با شما بخورم!

 

سها متعجب نگاهی به من انداخت و لب زد

_چی تو از روز اول تا حالا غذا درست نکرده بودی؟

 

دلخور شدم خب وقت نشده بود درست کنم ، محمد نباید جلوی اونا اینجوری میگفت ، انتظاری که از محمد میرفت این نبود.

 

با مِن مِن و دستپاچه گفتم

 

_خب…اخه..از روز اول اصلا وقت نشد ، روز اول که حال و خیلی خسته بودم ، دیروزم که مامان مهمونی داشت ، امروز با تو بیرون بودیم دیگه وقت نشد که…

 

رادمان وقتی دید بین محمد و سها گیر کردم با حرفی که زد منو نجات داد

 

_خب راست میگه دیگه سها ، تو خودت یک هفته اول ازدواج یه لقه غذا هم به من ندادی…

 

با چشمام از رادمان تشکر کردم که محمد دستمو بین انگشتاش گرفت با مهربونی لب زد

 

_من خودمم زیاد اصراری ندارم سودا غذا درست بکنه ، دوست ندارم خسته بشه دلم میخواد وقتی من میام خونه سرحال باشه و به من برسه!

 

از حرفش تعجب کردم محمد سربه زیر و خجالتی حالا رسما داشت با شیطنت حرفایی میزد که سها و رادمانم متعجب کرده بود.

 

محمد انگار قصد داشت به سها و رادمان نشون بده رابطه ما خوبه و همچی عالیه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x