لبخند کوچیکی زدم گفتم:و باز هم شما!
پسره دیگه حرفی نزد سرشو انداخت پایین ، گل و شیرینی که دستش بود گرفت سمتم تشکر کردم گرفتم.
همه رفتن توی سالن منم رفتم توی آشپزخونه از توی کابیت یه گلدون کریستال برداشتم اب پر کردم دسته گلو گذاشتم توش.
خیلی دسته گل خوشگلی بود پر از رزای قرمز و تازه بود بو کردم عاشق عطر گل رز بودم.
رفتم سراغ شیرینی ها ، توی ظرف کریستال شیرینی خوری مورد علاقه مامان با سلیقه چیدمشون.
بعدم جفتشون برداشتم وارد سالن شدم با همه دوباره سلام کردم سرمو انداختم پایین و گل وسط میز گذاشتم.
شیرینی رو هم دونه دونه به همه تعارف کردم و باقی موندش رو گذاشتم روی میز برگشتم توی آشپزخونه.
چایی که تازه دم کرده بودم وارد فنجان هایی که از قبل توی سینی چیده بودم کردم ، خیلی خوشرنگ شد ، بخاری که ازش بلند میشد خیلی دوست داشتم.
کمی لیمو خشک و گل محمدی خشک شده داخل قندون گذاشتم داشتم روی سینی تزیینش میکردم که مامان صدام کرد و گفت:سودا دخترم چایی بیار
سریع خودمو مرتب کردم ، سینی رو برداشتم خیلی خانومانه رفتم بیرون وارد سالن شدم.
همونطور که مامان از قبل گفته بود اول به پدر و مادر پسره تعارف کردم بعد به خانوده خودم و در آخر خوده پسره.
جلوش ایستادم سرش پایین بود اروم گفتم:بفرمایید
بدون اینکه نگاهم بکنه چایی رو برداشت با صدای خش داری تشکر کرد.
رفتم کنار بابام نشستم و سینی گذاشتم روی پام ، سرمو انداختم پایین به فقط حرفاشون گوش میکردم.
باباها داشتن راجب کار و سیاست صحبت میکردن که مادر پسره رو به شوهرش گفت:اقا مهدی برو سر اصل مطلب دیگه
اقا مهدی خنده ریزی به همسرش کرد و گفت:چشم معصومه خانم
بعدم روشو کرد سمت بابام با لحن مودبانه ای گفت:اقا سجاد اگه اجازه بدین برم سر اصل مطلب
بابا دستشو گذاشت روی سینش گفت: این چه حرفیه بفرمایید
اقا مهدی با لبخند سری تکون دادو گفت:
راستش معصومه خانم ، چندوقته پیش دخترتونو دیده بودن و از روزی که دیدن تو خونه هروز تعریف میکردن و از کمالاتش میگفتن و البته حقم داشتن.
بابا تشکر ریزی کرد و اقا مهدی ادامه داد:خانمم راجب دخترتون به محمد پسرم گفت و کلی تعریف کرد انقدری که دل پسرمم برد.
اقا مهدی:معصومه خانم به محمد گفت که بریم خواستگاری و پسرمم قبول کرد و ما الان اینجا در خدمت شماییم.
اقا مهدی دستی روی کت شلوارش کشید با لحنی که خنده درونش بود گفت:خلاصه اینکه ما میخوایم سودا خانم رو برای پسرم محمد خواستگاری کنیم البته اگر اجازه بدید؟
بابا با لبخند گفت:من و مادرش در رابطه با این موضوع هیچ مشکلی نداریم و راضی هستیم اما در اخر خود سودا باید تصمیم بگیره
همون لحظه معصومه خانم سریع گفت:اقا سجاد هدا خانم اگر شما اجاز بدین این دوتا جوون برن باهم حرف بزنن ببینیم اصلا با هم تفاهم دارن.
مامان با لبخند گفت:حتما حتما دخترم سودا اقا محمد تا اتاقت همراهی کن
مثل یک دختر خوب چشمی گفتم از جام بلند شدم محمد هم پشت سرم بلند شد ، من جلوتر رفتم اونم پشتم می اومد.
در اتاقم باز کردم رفتم کنار تا بره تو که دستشو به سمت جلو گرفت گفت:خانوما مقدم ترن بفرمایید
تشکر کردم رفتم تو ، پشتم اومد گوشه در رو باز گذاشت ، وارد شد تعارف کردم و گفتم:هرجا دوست دارید میتونید بشینید.
خودم روی تخت نشستم اونم روبه روم روی صندلی میز کامپیوترم نشست.
به در دیوار اتاقم زل زدم و منتظر شدم حرفی بزنه اما انگار قصد نداشت زبون باز کنه.
بعد چندثانیه با ریزخنده گفتم:خب الان باید چی بگیم؟
محمد یه نگاه کوتاه بهم کردو گفت:فکر کنم باید راجب توقع هامون از همسر ایندمون حرف بزنیم اما…
کنجکاو سرمو بلند کردم زل زدم بهش اما اون سرشو انداخت پایین گفت:میشه من قبل صحبت هامون چیزی بگم
سرمو تکون دادم لب زدم:حتما بگو
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:من یه مشکلی دارم
عجیب نگاهش کردم ناخوداگاه گفتم:نکنه داری میمیری؟ اخرای عمرته؟ سرطان داری؟
محمد با تعجب نگاهم کرد با این رفتارم یه لبخند کوچیک گوشه لبش ایجاد شد ، چقدر میخندید جذاب تر میشد.
محمد سریع خندشو جمع کرد اروم گفت: نه نه…من نمیتونم…نمیتونم بچه دار بشم
انگار گفتن این جمله براش از جون کندن سخت تر بود.
با لحن خجالت زده ای ادامه داد:هرجا خواستگاری رفتم و اینو گفتم خب مطمئنن ردم کردن
با ناراحتی گفتم:متاسفام خانوادتون نمیدونن؟
سرشو به علامت نه تکون دادو گفت: نمیتونستم ناراحتشون کنم
حالا که اون از همون اول به من اعتماد کرد و رازشو گفت چرا من نگم؟ معلومه پسر خوبیه و میشه بهش اعتماد کرد.
تو یه تصمیم آنی گفتم:میشه منم یه چیزی بگم؟