رمان سودا پارت ۷۳

4.5
(77)

 

 

محمد ناشیانه مکی به لب پایینم زد و دست لرزونم بالا اومد و روی صورتش نشست.

بی‌مکث من رو می‌بوسید و مجال همراهی بهم نمی‌داد.

 

صداهای نامفهومی از بین لب‌هاش خارج شد و با لذت کارش رو ادامه می‌داد.

 

با دست آزادش که روی بازوم گذاشته بود فشاری به دستم وارد کرد و کم کم اون فشار بیشتر و بیشتر می‌شد.

 

پلک‌های خمارش از هم فاصله گرفت و از بینشون بهم نگاه کرد.

طوری نگاهم می‌کرد که انگار برای اولین باره که منو می‌بینه.

 

یه چیزی تو دلم تکون می‌خورد و شور و هیجان وصف ناپذیری تلو تلو خوران خودش رو تو قلبم جا می‌کرد.

 

تو یه حرکت جامون رو عوض کرد و حالا من زیرش قفل شده بودم.

نفس کم آورده بودم و چشم‌هام تا آخرین درجه گشاد شده بود.

 

می‌خواستم این حس قشنگ رو ولی نفسم یاری نمی‌کرد.

 

وقتی دیدم قصد عقب نشینی نداره از پشت به پیرهنش چنگ انداختم تا بالاخره با بی‌میلی عقب کشید و با چشم‌های خمارش به لب‌هام نگاه کرد و نفس‌های داغش رو روی صورتم پخش کرد.

 

وقتی دیدم قصد نداره از روم بلند شه خواستم به عقب هولش بدم که با یک دستش هردو دستم رو بالای سرم قفل کردم و زیر لب زمزمه کرد:

_ جانم؟

 

دست خودم نبود که سرم رو به طرفی کج کردم و محمد انگار دوباره می‌خواست اتفاق چند دقیقه پیش رو تجدید کنه که سرش رو جلو آورد و چونه‌م رو به حصار انگشت‌های قدرتمندش در آورد.

 

با فشاری که به چونه‌م وارد کرد بالاجبار و خجالت زده بهش نگاه کردم.

با دیدن چشم‌هاش دلم از ارتفاع بلندی تو دیگ عسل پرتاب شد.

یه حسی تو چشم‌هاش بود که مجبور می‌کرد نگاه نگیری ازش…

 

همینطور به هم خیره نگاه می‌کردیم که با صدای زنگ در محمد سریع از روم بلند شد و کلافه دستی روی صورتِ گر گرفته‌ش کشید.

 

دستم رو روی لبم گذاشتم و به اتفاقی که بینمون افتاده بود فکر کردم.

 

چرا همچین شد یهو؟

ضربان قلبم روی هزار بود و دست و پام از هیجان می‌لرزید.

 

محمد در رو باز کرد و بعد از احوال پرسی به آشپزخونه پناه برد.

سریع از جام بلند شدم و با صدای تحلیل رفته‌م زمزمه کردم:

_ خوش اومدین.

_ زنده باشی عزیزدلم. خوبی؟

تشکری کردم که بلافاصله گفت: پسرمو چیکارش کردی صورتش انقدر داغون شده؟ آزار بچه‌م به مورچه هم نمی‌رسه.

 

خندیدم و بابای محمد سریع گفت: خانوم پسرت از دیوار راستم بالا می‌رفت تا جایی که من یادمه، خودش یه دسته گلی به آب داده ننداز گردنِ عروسم.

_ بفرمایید بشینید.

 

 

 

وقتی نشستن سمت آشپزخونه رفتم و همینطور لب زدم:

_ والا من کاریش نکردم. خودش با یه آقایی دعوا گرفت تو خیابون.

محمد سلقمه‌ای تو پهلوم زد و زیر گوشم پچ زد:

_ چیزی نگو مامانم نگران میشه.

 

هر دو انگار سعی می‌کردیم اون بوسه رو به روی خودمون نیاریم.

سر تکون دادم و بعد از ریختنِ چای بیرون رفتم.

_ چرا دعوا؟

_ چیز خاصی نیست. می‌بینید که حالش خوبه. منم که کد بانو سریع براش چسب زخم زدم.

 

همون چسب زخم رو هم خودش زده بود اما من به اسم خودم تمومش کردم.

 

بلند شدم و شکلات‌های تلخی که از فروشگاه گرفته بودیم رو تعارف کردم.

چند دقیقه بعد محمد هم از آشپزخونه بیرون اومد و با فاصله کنارم نشست.

 

اولین باری بود که وقتی کسی خونمون بود کیپِ من نمی‌نشست و من مطمئن بودم بخاطر اون اتفاق غیر منتظره‌ست.

 

می‌دونستم که هردو آدرنالین خونمون بالا رفته و محمد هم مثل من دهنش خشک شده.

لیوان چایی برداشتم و به دست محمد دادم، بقدری غرق صحبت با پدرش بود که حتی من براش شکلات تلخ باز کردم و تو دهنش گذاشتم.

 

قلپی از چایش خورد و متعجب سمتم برگشت.

حرفش رو به پدرش قطع کرد و آروم گفت: این چیه تو دهنم کردی؟

_ شکلات!

_ آهان. آخه یه لحظه حس کردم طعمیه که ازش متنفرم…

 

همون لحظه صداش تو گوشم پژواک شد:

“شکلات تلخ خوب نیست بیا بریم. من دوس ندارم.”

 

بلند شدم دوباره چای بریزم که محمد با صورتی سرخ شده نگاهم کرد.

_ وا چیشد محمد؟

 

بی‌حرف از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.

مامان و بابا هردو تعجب کرده بودن و من هم دست کمی از اون دو نفر نداشتم.

_ کجا رفت؟

 

سوال مامانش رو بی‌جواب گذاشتم.

به دنبالش به آشپزخونه رفتم و دیدمش که لیوانی رو پر آب کرد و خورد.

 

_ محمد خوبی؟ چیشد یهو؟

بهم نگاه کرد و تند تند نفس کشید.

نگرانم می‌کرد با رفتارش.

 

_ من… من گفت… گفتم چ… چی؟

_ چی گفتی؟ نمی‌فهمم چی می‌گی!

_ گ… گفتم شکلا… ت… تلخ د… دوست ندارم ی… یا نه؟

بخاطر اینکه شکلات تلخ دوست نداشت داشت ادا و اطوار می‌اومد؟

 

_ خب حالا که خوردی دیگه. حواسم نبود که گفته بودی دوست نداری!

_ حس… حساسیت دارم بهش س… سودا!…

هنگ کرده بهش نگاه کردم که دستش گلوش رو چنگ زد و با ولع هوا رو به ریه‌هاش فرستاد.

 

به تته پته افتاده بودم.

_ خب… خب چی میشه الان؟ الان خوبی؟ من الان باید چیکار کنم محمد؟

_ ن… نفس نمی‌تونم بکشم، راه تن… تنفسیم بسته می‌شه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام ممنون ولی خیلی دیربه دیر پارت میذاری وباعث میشه خواننده ها دلسرد بشن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x