رمان سودا پارت ۷۴

4.5
(69)

 

 

استرس امونم و بریده بود و با اشاره‌ی محمد دوباره لیوان آب رو پر کردم و به دستش دادم.

طوری آب رو می‌خورد که از کنار لبش می‌ریخت اما مهم نبود.

الان فقط نگران بودم بخاطر کاری که کرده بودم.

مگه نگفت خوب نیست؟ مگه نگفت دوست نداره پس چرا منه احمق نفهمیدم منظورشو؟

 

_ سودا مادر بیام؟

اگه مامانش می‌اومد و حالا هم با این حال می‌دیدش حتماً فکر می‌کرد من قصد کشتن بچه‌ش رو دارم.

_ نه مامان جون همه چی خوبه.

 

محمد رو پشت میز ناهارخوری نشوندمش و با دستم‌ مشغول باد زدنش شدم.

_ به خدا از قصد اینکارو نکردم.

 

صورتش سرخ شد و به سرفه افتاد.

_ توروخدا آروم باش.

_ آ… آب

دوباره لیوانش رو آب کردم و به دستش دادم.

چند دقیقه بعد کمی حالش بهتر شد و با چشم‌های بسته نفس‌های عمیق کشید.

 

_ تو حتی اگه بهم بهشت هم بدی نباید ازت بگیرم با این کاری که… کردی.

_ از عمد نبود محمد.

می‌خواستم دوباره قانعش کنم که صدای مامانش از پشت سرم اومد:

_ کی قراره شما دوتا نوه‌ی منو تو بغلم بزارید؟

 

دیدم که محمد چشم دزدید و نگاهش و غم گرفت.

اون خیلی جاها حواسش به من بود و حالا نوبت من بود جبران کنم، شاید می‌تونستم اون شکلات تلخ رو هم جبران کنم.

 

_ مامان جون من هنوز آمادگیش رو ندارم. یعنی هنوز حس می‌کنم اونقدری که باید نمی‌تونیم پدر و مادر خوبی باشیم. هرموقع به اون درجه رسیدیم چشم.

خندید و چیزی نگفت.

 

_ خانوم بی‌زحمت قضیه‌ی مهمونی رو بگو به محمد!

با این حرف بابای محمد، مامانش گفت: آره. یه مهمونی تو باغ لواسان عمه افروز تدارک دیده، گفت شما رو هم بگم… خلاصه خانوادگی دعوت کرده.

 

با این حرفش یاد رژلب تو ماشین محمد افتادم و سریع گفتم: راستی رژلبتون تو ماشین محمد جا مونده بود. الان میارم براتون!

_ رژ لب من؟ من رژ لب استفاده نمی‌کنم زیاد که…

 

با این حرفش انگار قلبم از بلندی سقوط کرد.

_ ولی… ولی محمد گفت برای شماست! همون رژلب قرمزه.

_ آهااا. آره عزیزم برای دختر خواهرمه دست من جامونده بود!

 

با این حرفش تا حدودی خیالم راحت شده بود اما اون دختر خواهر بدجور داشت قلقلکم می‌داد.

 

چیزی نگفتم و رفتم تا رژ رو براش بیارم.

تونسته بودم ذهنشون رو هم از بچه دور کنم و این خیلی خوب بود.

 

رژ رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:

_ بفرمایید مامان جون.

_ دستت درد نکنه عزیزم. دختر خواهرم جونشه و این رژلبش… راستی مهمونی رو میاید دیگه؟

 

من که خیلی دلم اون مهمونی رو می‌خواست چون حوصله‌م سر رفته بود و دنبال هیجان بودم.

با چشم‌هام به محمد التماس می‌کردم تا قبول کنه بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارم بود!

 

 

 

محمد وقتی چشم‌هام رو دید با کلافگی دستی تو موهاش کشید و سرفه‌ای کرد‌.

هنوز اثرات اون شکلات تلخ وجود داشت.

_ چی بگم والا. من که سرکارم ولی خب سودا تنهاس خونه برای تنوع بدک نیست بیایم. می‌دونی که مامان من زیاد اهل اینجور مهمونیا نیستم.

 

چجور مهمونیا؟

مگه چطوری بود؟

_ محمد یه شب هزار شب نمی‌شه. بیاید تا سودا هم یخورده با خانواده‌مون آشنا بشه. الان فکر می‌کنه هممون چادر چاقچوریم بزار بیاد خانواده‌ی عمه‌تم ببینه شاید بپسنده.

 

_ مامان من خوشم نمیاد از این مهمونیا که همه تو هم می‌لولن فقط، دهن منو باز نکنید! باز بیام اونجا ده تا چشم رومون باشن.

این رو گفت و عصبی از آشپرخونه بیرون زد.

 

_ وا چیشد؟

_ هیچی نیست مادر. محمد یکم با خانواده‌ی عمه‌ش جور در نمیاد و ازشون خوشش نمیاد، نه که اونا خانواده‌ی آزادین بخاطر همین.

 

خب هرکس یه عقیده‌ای داشت…

مامان محمد هم به دنبال محمد از آشپزخونهو بیرون رفت و من مشغول چیدن میز شدم.

 

بهتر بود تا محمد قاتل نشده شام رو می‌کشیدم‌.

_ شام حاضره عزیزم.

محمد با نفس نفس کنارم ایستاد و گفت:

_ سودا بدبخت شدم.

_ چیشده؟

 

پشت میز نشست و سرش رو بین دستش گرفت.

_ مامان رفته تو اتاق.

_ خب بره!

هنوز محمد می‌خواست جواب بده که یاد بالشتی افتادم که محمد تو اتاق جدا می‌خوابید!

 

همین بالشت‌های جدا تو اتاق‌های جدا نشون می‌داد که منو محمد جدا می‌خوابیم.

حالا نمی‌دونستم اگه مامانش می‌پرسید چه جوابی باید می‌دادیم.

 

هنوز تو فکرش بودم که صداش از اتاق اومد.

_ محمد چرا رو تخت یدونه بالشته؟ شما جدا می‌خوابید؟ زن و شوهر جاشون تو بغل هم دیگه‌س…

 

لبخند نگرانی زدم و با تته پته گفتم: آخه… آخه مامان جون من یخورده حس کردم سرماخوردم، بخاطر اینکه محمد سرما نخوره گفتیم جدا بخوابیم.

 

بابای محمد پشت میز نشست و پرسید:

_ الان خوبی بابا؟ رفتید دکتر؟

_ خوبم خداروشکر، سرمانخورده بودم فکر می‌کردم سرماخوردم.

 

الحمدالله‌ی زیر لب زمزمه کرد و مامانش هم اومد و کنار باباش نشست.

فهمیدم که محمد نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.

 

کنارش نشستم و برام غذا کشید.

_ مرسی… واقعاً سختمه جواب دادن به مامان.

لبخندی زدم و برای اینکه جلب توجه نکنم چیزی نگفتم.

 

شام رو با مزه پرونی‌های محمد و سختگیری‌های باباش خوردیم.

با محمد مشغول جمع کردن میز شده بودیم و هردو کلافه بودیم.

 

فکر کنم چیزی که تو ذهن من می‌گذشت تو ذهن محمد هم بود.

اینکه امشب چطور قرار بود بخوابیم.

 

 

 

حسم به محمد هیچ و پوچ نبود و چه بسا خواب امشب هردومون رو مورد عنایت قرار می‌داد. هردو قرار بود اذیت بشیم.

 

_ تموم شد.

سر بلند کردم و از آشپزخونه بیرون رفتیم.

مامان و بابای محمد یکی از اتاق‌ها رو برای خواب انتخاب کرده بودن و اون یکی برای ما مونده بود.

 

_ من رو کاناپه می‌خوابم. برو اتاق راحت باش.

_ اما اگه فردا مامانت اینا زودتر از تو بیدار شن می‌فهمن!

کلافه پوفی کشید.

متاصل بودم از حرفی که می‌خواستم بزنم.

من بی‌جنبه بودم مخصوصاً حالا که حسم بهش خنثی نبود و می‌فهمیدم پروانه‌هایی دارن تو وجودم شکل می‌گیرن.

 

_ میگم… می‌خوای بیای اتاق؟ یجوری با هم کنار میایم. ام… جدا می‌خوابیم.

اون هم بین دوراهی گیر کرده بود انگار.

اگه می‌اومد می‌تونستم راجب مهمونی‌ای که مامانش می‌گفت ازش سوال جواب کنم، شاید همینطوری کم کم خوابمون هم می‌برد.

 

_ ولی معذب میشی…

_ من راحتم!

انگار از خدام بود اما در حقیقت اینطوری نبود، من فقط نمی‌خواستم این چند شب که مامانش اینا اینجا بودن بویی از چیزی ببرن.

 

اونطوری اگه چیزی می‌فهمیدن و خبر به گوش مامان و بابا می‌رسید نابود می‌شدن، سها هم که مثل قبل می‌شد و فکر می‌کرد من قصد دارم رادمان رو به خودم جذب کنم.

 

بی‌حرف پشت سرم وارد اتاق شد.

دست سمت تیشرتش برد و خواست از تنش بیرون بیاره که نگاه دزدیدم.

_ اگه اذیت می‌شی من میرم بیرون! می‌خوای من پایین بخوابم؟

 

این بی‌انصافی بود!

دلم می‌خواست اذیتش کنم و بگم پایین بخواب اذیت میشم ولی ته ته بی‌انصافی بود.

نمی‌دونم… شایدم بعد از اون بوسه‌ی یهویی حساس شده بودم.

 

با یادآوریش گر گرفتم و سرم رو بیشتر تو یقه‌م فرو کردم.

_ نه…

صدام انگار از ته چاه می‌اومد.

صحنه‌ی بوسه‌مون جلوی چشم‌هام جون گرفت و مثل نوار فیلمی رد می‌شد.

 

هیجان غیر قابل وصفی تو سلول به سلول بدنم جریان پیدا کرد.

 

کلافه از فکر و خیال‌هام به محمد گفتم: پشتتو به من کن لباسمو عوض کنم.

چون حس می‌کردم با این لباس سختمه و گرمم شده.

 

محمد پشت به من چرخید.

_ نگاه نکنیا!

_ زود باش. خستم به خدا.

برای اینکه معطلش نکنم سریع لباسم رو با تیشرتی عوض کردم.

 

قبل از اینکه به محمد اعلام کنم برگرده نگاهم به کبودی روی بازوم خشک شد.

این از کجا اومد؟

 

لابد اون موقع…

موقع بوسه محمد فشار داد حالا کبود شده.

با یادآوریش خجالت زده سر زیر گرفتم.

_ میتونی برگردی.

 

لبه‌ی تخت دراز کشیدم و محمد هم دقیقاً اونطرف تخت لبه‌ش دراز کشید.

_ شب بخیر!

_ محمد… اون مهمونی چطوریه که دوس نداری بریم؟

 

از سوال یهوییم جا خورد اما با کمی مکث جواب داد:

_ مختلطن… زن و مرد با همن! با سر و وضع‌های ناجور که مورد پسند من نیست.

 

اگه به محمد بود که همه باید با چادر می‌رفتن اونجا. پس این حرفش رو نادیده گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x