“
محمد فقط دلش میخواست زمین دهن باز کنه و ببلعدش.
_ مامان دروغ نداریم بگیم که…
_ صدای دوش حمومم دیشب توهمی بود که منو بابات زده بودیم لابد.
وای که حالا چطوری باید ذهنشون رو خالی میکردن؟
چطوری باید توضیح میدادن هیچ اتفاقی نیفتاده بینشون؟
سودا داشت با خودش فکر میکرد اگه دیگه انکار هم نکنن به نفع هردوشونه.
چون اونطوری حالا پدر مادر محمد فکر میکردن که چقدر این زن و شوهر با هم خوب و خوشن.
نیشگونی از پای محمد که زیر پتو بود گرفت و باعث سکوتش شد.
_ من رفتم سریع بیایدا!
حرفی نزدن و مامان محمد بیرون رفت.
_ آبرومون رفت.
_ نه محمد… اینطوری بهتر شد.
محمد بیحرف و تند تند مشغول پوشیدن لباسهاش شد.
_ اینارو بیخیال. شرکت دیر شد. تو هم بلند شو برو پیششون معذب نشن.
بندههای خدا خودشون چای درست کرده بودن و با صبحونه خورده بودن!
محمد که از اتاق بیرون رفت سودا هم لباسهاش رو عوض کرد از اتاق بیرون رفت.
دو روز به سرعت برق و باد گذشت و روز مهمونی عمه افروز سر رسیده بود.
محمد ناخوداگاه از صبح دلشورهی عجیبی گرفته بود و انگار فهمیده بود چیز خوبی در انتظارشون نیست.
اما سودا با مادرشوهرش مشغول پیدا کردن یه لباس شیک و پوشیدهی محمد پسند بودن.
بعد از چند ساعت از بین لباسهای سودا یه لباس سادهی گلبهی رنگ پیدا کردن که عجیب بهش میاومد.
دم دمای عصر همه حاضر و آماده از خونه بیرون زدن.
محمد و پدرش جلو نشستن و سودا و مادرشوهرش عقب!
محمد قبل از خروج از خونه صدقهای برای رفع بلا رد کرده بود اما انگار بلا خیلی بزرگ بود که با صدقه رفع نمیشد.
از ترافیکهای طاقت فرسای تهران بسختی گذشتن و جلوی درب عمارتی بزرگ با تک بوقی نگهبان در رو براشون باز کرد.
سودا تعجب کرده بود و حق داشت.
صدای آهنگ کر کننده تا جلوی در ورود هم میرسید…
محمد ماشین رو پارک کرد و از آیینه نگاهی به چهرهی آرایش کردهی سودا انداخت.
اصلاً دلش نمیخواست امشب بخاطر نگاههای هیز پسرعمهش دعوا درست بشه.
نگاهش جهت اطمینان بود، اینکه مطمئن بشه آرایشش جلب توجه نمیکنه.
هردو مرد صندلیهای جلو پیاده شدن و درهای عقب رو برای همسرهاشون باز کردن.
سودا دست محمد رو گرفت و پیاده شد.
_ با این کفش راه رفتن سخته یکم… خیلی وقته پاشنه پنج سانتی نپوشیدم.
_ باز خداروشکر همچنان قدت از من کوتاهتره.
دست به دست هم وارد باغ عمه افروز شدن و همون بعد ورود مشغول احوال پرسی با عمهی محمد شدن.
زنی جلف با آرایش جیغ!
محمد مشغول معرفی سودا به عمهی از خود راضیش بود که با قفل شدنِ نگاهش به پشت سر عمهش و دیدن شخصی که چند متر اونور تر و پشت سرش بود حرف تو دهنش ماسید.
اون اینجا چیکار میکرد؟
مبهوت به دخترک با موهای طلایی که رژلب صورتی بیروحی لبهاش رو گرفته بود نگاه کرد و پلک چپش پرید.
دختری که چند سال پیش رهاش کرده بود اینجا چیکار میکرد؟
چرا حالا که ازدواج کرده بود، هرچند صوری؛ سر و کلهش پیدا شده بود؟
_ محمد چیزی شده عزیزم؟
سریع نگاه دزید و آب دهنش رو قورت داد.
_ نه چیزی نشده. عمه جان از حضورتون مرخص شیم. با اجازه!
و دست ظریف سودا رو دنبال خودش کشید.
_ وا محمد چرا اینطور کردی؟ بنده خدا داشت حرف میزد. چیزی دیدی؟ کسی رو دیدی؟ دیدم چطوری داشتی اونور و نگاه میکردی!
_ نه سودا بس کن!
شرم داشت از دروغی که میگفت.
به سختی اون دختر مرموز رو از ذهنش بیرون کرده بود و حالا دقیقاً از همین وسطها پیداش شده بود.
این نامزد سابق که محمد دل تو گروش داشت اینجا چیکار میکرد؟ مگه نگفته بودن مدل معروفی شده و رفته ترکیه؟
پشت میزی نشستن و محمد پلک بست و سرش رو به عقب انداخت.
_ محمد جان…
نذاشت جملهش ادامه پیدا کنه و یهو داد زد:
_ بس کن سودا! یک بار گفتمچیزی نیست یعنی چیزی نیست. چرا انقدر میخوای نشون بدی نگرانمی؟
سرش داد زده بود؟
سر کسی که تاحالا داد نزده بود و مهربون رفتار کرده بود داد زده بود؟
چرا داد میزد؟
خداروشکر که صدای آهنگ بقدری بلند بود که صداش فقط تا چند متر اونورتر میرفت.
با ناراحتی سر پایین انداخت و مشغول بازی کردن با انگشتهاش شد.
با بغض و صدای خفهای که از این دختر لوس و نازک نارنجی بعید بود زمزمه کرد:
_ ببخشید.
قطره اشکی که از گوشهی چشمش پایین چکید رو سریع با نوک انگشتش گرفت.
نمیخواست آرایشش به هم بریزه.
محمد چرا فکر میکردی الکی نگرانه؟ چرا فکر میکرد ادای نگرانها رو در میاره؟
_ چی میل دارید؟
بقول محمد، بیشتر شبیه پارتی بود تا مهمونی… شاید هم شبیه مهمونیهایی که تو فیلمهای خارجی دیده بود.
سودا جواب گارسون رو نداد و محمد با همون سر عقب رفته گفت: یه نوشیدنی خنک لطفاً!
ندید اشک سودا رو!
ندید چطور شکسته بود دختری رو که سه شب پیش سه بار بوسیده بودش!
اگه یک نفر اینجا میبود و اینطور خورد شدنش رو میدید هیچ وقت نمیتونست محمد رو ببخشه.
از کنارش بلند شد.
پیش مادرشوهرش بهتر بود تا کنار محمد بودن.
_ کجا؟
نیم نگاهی هم بهش ننداخت.
نمیخواست دوباره باعث بشه محمد تیکه بندازه یا چیزی بهش بگه.
امشب هم آرایشش غلیظ نبود پس چرا نامهربونی میکرد؟