“
هرچند صوری اما اون حالا زنش بود.
بغض بزرگ شده تو گلوش رو به سختی قورت داد.
محمد ملیحه رو کنار زده بود و سمت مادرش رفته بود.
میدونست که سودا جز پدر و مادرش تو این مهمونی کسی رو نداره و قطع به یقین تنها جایی که میتونه باشه کنار اون دو نفره.
از دور جای خالی سودا بهش چشمک میزد…
با رسیدن به پدر و مادرش بدون اتلاف وقت پرسید:
_ سودا کجاست پس؟
_ گفت میاد پیش تو که بابا جان. ندیدیش؟ ده دقیقهای میشه اومده.
ده دقیقه پیش اومده بود پیش محمد؟
پس چرا ندیده بودش؟
با فکر به اینکه سودا، اون رو با ملیحه دیده دستهاش مشت شد.
کارد میزدی خونش در نمیاومد.
اون حالا بیشتر از ملیحه به سودا حس خوب داشت، چرا با دستهای خودش خرابش کرده بود؟
_ چیزی شده محمد؟
_ نه مامان جان.
لیوانی که روی میز بود رو پر کرد از آب و یک نفس سر کشید، اما این مرد نمیدونست چند دقیقه پیش سودا هم با همین لیوان آب خورده و دقیقاً مثل خودش یک نفس سر کشیده.
طاقت از کف داد و پشت میز نشست.
کلافه با دستهاش صورتش رو پنهون کرد و خفه پچ زد:
_ مامان ملیحه رو دیدم! برگشته…
صدای “چی” گفتنِ پدرش خط مینداخت رو اعصاب نداشتهش.
_ توهم زدی مامان جان. ملیحه کجا بود؟ عمت چیزی نگفت ، ملیحه اون سر دنیاس اینجا چی میخواد؟ لابد یکی شبیهش بوده باهاش اشتباه گرفتی.
پدرش هم به تایید از حرف مادرش گفت: ملیحه الان ترکیهس بابا عمت خودش گفته بود بهم. چند سال از اون قضیه رد شده. برای چی باید برگرده؟
چرا باور نمیکردن؟
انقدر سخت بود باور کردنِ حقیقت؟
_ میگم دیدمش! باهام حرف زد مامان… من نمیخوام سودا رو از دست بدم، نمیخوام حساس بشه، اون روحیهش لطیفه مطمئنم اگه چیزی از این قضیه بفهمی بقدری خود خوری میکنه که به فردا نرسیده سکته میکنه.
_ خدانکنه پسرم.
اما حرفهاش عین حقیقت بود.
سودا هنوز نمیدونست اون دختر کیه و حسادت مثل خوره به جونش افتاده بود و ناراحتی از پا درش آورده بود، چه برسه به وقتی که میفهمید اون دختر نامزد سابق و دختر عمه محمد هم هست!
_ الان سودا کجاست؟ مگه نیومد پیش تو؟
_ نمیدونم کجاست. من ندیدمش!
_ بلندشو برو دنبالش مادر، بین این جماعت غریبه تنهاش نزار. همین دور و بره.
سر تکون داد و بلند شد.
با فکر به پسرعمهی هیزش خونش به جوش اومد.
چرا قبلش این به فکرش نرسید؟
اگه الان سودا با اون تنها باشه چی؟
افکارش رو پس زد.
نه پدر و مادرش و نه خودش نمیدونستن ملیحه از کجا پیداش شده بود.
اون دیگه خیلی وقت بود از خانوادش جدا شده بود. عمه هم حتی ازش خبر نداشت چی شده بود که یهو برگشته؟
با نگاه دو دو زنش دنبال سودا میگشت.
ترس داشت از اینکه اون با پسر عمهش تنها باشه، حتی در حد یه اختلات ساده، محمد همجنس خودش رو خوب میشناخت.
با دیدن جثهی ریزهش که از سرویس بیرون اومد سمتش پا تند کرد.
_ کجا بودی سودا؟ یکساعته دارم دنبالت میگردم. داشتم کم کم نگران میشدم.
پوزخندی زد.
نگران؟ وقتی سرش داد زد و از خودش روندش نگرانش نبود حالا نگرانش بود؟
محمد با دیدن چشمهای سرخ سودا لب گزید.
حالا مطئن بود سودا ملیحه رو دیده.
اما چرا سوالی نمیپرسید؟ چرا نمیخواست بگه اون دختر کی بوده که کنارت بوده و بغلت کرده؟
اگه محمد بود حالا آسمون و زمین رو بهم دوخته بود!
_ بیا بریم پیش مامان اینا…
بازوی نحیف سودا رو گرفت و دنبال خودش کشید اما با حرف سودا لحظهای مکث کرد.
_ میخوام برم خونه، به عنوان یه شوهر صوری میتونی برام یه تاکسی بگیری یا خودم بگیرم؟
یعنی تو ذهنش این میگذشت که اون یه شوهر صوریه و من حق دخالت تو روابطش ندارم.
تو ذهنش این میگذشت که بعد از خاتمه دادن به صوری بودنِ این ازدواج اون باید بری پِی زندگیش پس الان مجبور نیست به من جواب پس بده.
_ خونه؟
سودا بین جمع خانوادگیشون تنها شخصی بود که برای اومدن به این مهمونی ذوق داشت اما حالا میخواست برگرده خونه!
_ خودم میتونم تاکسی بگیرم، ممنون…
خواست دستش رو از بین پنجههای قدرتمند محمد بیرون بکشه که محمد محکمتر نگهش داشت.
_ با هم میریم سودا، با هم اومدیم با همم برمیگردیم.
_ لازم نیست تو بخاطر من از خودت بزنی…
نتونست طاقت بیاره و نیشش رو زد:
_ فکر میکردم موی رنگ کرده دوست نداری، فکر میکردم ناخون کاشته شده و لباس مجلسیِ باز دوست نداری، اشتباه فکر میکردم!
محمد درمونده به کناری کشیدش.
_ معلومه چی میگی؟ مشخصه که دوست ندارم.
با دست به پشت سرش اشاره کرد.
_ آره معلومه.
برگشتن محمد همانا و دیدنِ ملیحه تو یک قدمیش همانا…
_ مزاحم شدم؟
محمد عصبی دندون روی هم سایید.
_ خودت چی فکر میکنی؟
محمد اینطور میگفت اما سودا با غیض گفت: نه عزیزم مراحمی!
خواست از کنار محمد رد بشه اما قبل از اینکه قدم از قدم برداره محمد دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
میخواست به ملیحه نشون بده حسی بهش نداره و پاش رو از گلیمش درازتر نکنه.
اما سودا حالش خراب شده بود.
نمیخواست محمد دست دور کمرش بندازه، چون این دختری که رو به روش ایستاده بود چند دقیقه قبل دست دور کمر شوهر صوریش انداخته بود.
محمد فشاری به پهلوی سودا وارد کرد و با لبخند حرص دراری لب زد:
_ ببخشید خانومم ناخوش احواله سرپا موندن زیاد براش خوب نیست. با اجازه!
اشارهی غیر مستقیمش به عادت ماهانهش بود.
قبل این سودا دختر لوسی بود و حالا که هورمونهاش بهم ریخته بود بدتر حساس و زود رنج شده بود، تا تقی به توقی میخورد اشکش در میاومد!
محمد کمر ظریف و باریک سودا رو فشرد و سمت میزها هدایتش کرد.
ملیحه هاج و واج به جای خالیشون نگاه میکرد.
نمیتونست باور کنه اون مرد مذهبی عاشق شده، نمیتونست باور کنه ازدواج کرده…
_ خوبی دردت به سرم؟
_ چرا باهاش گرم نگرفتی؟ اون موقع که خوب بغلش میکردی!
_ سودا تو هنوز منو نشناختی؟ بغل چیه؟ تو اصلاً دیدی نوک انگشت من بهش بخوره؟ بجز برای پس زدنش. اون بود که بغلم کرد؛ منم پسش زدم. چرا طوری رفتار میکنی که مقصر منم؟
نیشخندی زد و عصبی از محمد دور شد.
_ اگه مقصر تو نبودی همون اول پسش میزدی! اگه مقصر تو نبودی بخاطر دیدنِ اون سر زنت داد نمیزدی جنابِ خوش غیرت! مگه غیرت فقط به دیده نشدن تار مو و نگرفتنِ دست نامحرم و تحریک نکردن نامحرمه؟ نخیر جناب.
پشت میز کنار مادرشوهرش نشست.
مامان محمد ظرف میوه رو سمت سودا هول داد:
_ بیا مادر برات پوست گرفتم. رنگ به رو نداری!
_ ممنو ن مامان جون میل ندارم.
هم مادر و هم پدر هر دو خودشون رو به کوچه علی چپ زدن.
_ چیزی شده بابا جون؟ با محمد حرفت شده؟
_ نه حاج بابا چی میخواسته بشه؟ محمد ماشالله…
ادامهی جملهش رو با دیدن محمد که با لیوانی آب پرتقال کنارشون مینشست خورد.
لیوانِ محتوی آب پرتقال رو سمت سودا گرفت:
_ بیا عزیزم. بخور آروم شی!
سودا نگفته بود و محمد دو دستی خودش رو لو داده بود.
هرچند سودا نمیدونست که مادر و پدر محمد حتی بیشتر از سودا از همه چیز با خبرن.
_ آروم شه؟ چیزی شده پسرم؟
محمد فهمید که سودا حرفی نزده.
دخترک ماتم زده لیوان رو از محمد گرفت و قلپی ازش خورد.
_ مامان سودا، ملیحه رو دیده حساس شده یخورده.
ملیحه اسمش رو هم میدونست.
برای اینکه خودش رو کنترل کنه و جلوی پدر و مادرش روی سرش آوار نشه و تک به تک موهای ژل خوردهش رو نکنه قلپی دیگه از آب پرتقالش خورد که اگه نمیخورد الان محمد بود که یه سیلی جانانه نوش جان میکرد.
_ مادر دوران ملیحه و نامزدی تموم شده رفته پی کارش، اون چند سال پیش نامزدت بوده نه حالا که، اون نامزد سابقته هوو که نیست دختر.
با شنیدن این جمله آب پرتقال تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
نامزد محمد بود؟
_ هیش آروم… آروم!
نامزد محمد بود و حالا بغلش کرده بود؟
تا الان اوضاع خوب بود پس، حالا وخیم شده بود.
محمد دوستش داشت؟
لابد داشت که اجازه داد بغلش کنه!
سرگیجه امونش رو بریده بود.
چرا حالا که فهمیده بود محمد رو میخواد نامزد لعنتیش پیدا شده بود؟ پس تا حالا کجا بود؟
یادش اومد که شب خاستگاری وقتی ازش پرسید هنوز نامزد سابقتو دوست داری گفت “نمیدونم” یعنی دوستش داشت.
_ من… من واقعاً نمیدونم چی بگم.
از شدت شوک زبونش بند اومده بود انگار