رمان سودا پارت ۷۹

4.4
(72)

 

 

 

محمد حالش رو فهمیده بود که نرم نرمک کمرش رو ماساژ می‌داد.

_ سودا خواهش می‌کنم آروم باش.

مامان محمد تو فکرش بود که کاش نمی‌اومدن، کاش هیچوقت قبول نمی‌کرد به مهمونی عمه افروز بیان. مهمونی‌ای که همیشه دردسر ساز بود…

 

_ می‌خوام برم خونه…

مثل بچه‌ها بهونه‌گیر شده بود.

دلش تاب نداشت کسی دیگه رو کنار شوهر سوریش ببینه.

یا اومدن اون صحنه‌ی آغوش محمد و ملیحه بغض به گلوم چنگ زد‌.

_ میریم خونه عزیزم. الان میریم.

 

انگار همه چی اینجا تموم نمی‌شد چون ملیحه با ژست خاصی جلوی میزشون ظاهر شد.

چرا این دختر همه جا پیدا می‌شد؟

مگه ندید محمد چطور پسش زد؟ غرور خورد شده‌ش براش مهم نبود؟

_ سلام مادرجون!

 

به مامان محمد هنوز هم می‌گفت مادرجون؟

سودا با چشم‌هایی دو دو زن سرش رو بین دست‌هاش گرفت.

تحمل این جو براش سخت بود، خیلی سخت.

چون به وجود محمد عادت کرده بود، چون دل داده بود.

 

محمد عصبی نگاهی به ملیحه انداخت.

بابا متوجه جو متشنج شده بود که دست به کار شد.

_ سلام دایی جان ، چیه دخترم؟ کاری داری؟

_ اومدم حالتونو بپرسم دایی… و البته محمد رو دعوت کنم به یه رقص دو نفره.

 

یه مرد مذهبی حتی رقص هم بلد نبود چه برسه رقص دو نفره، اما اگه قرار بود روزی دو نفره برقصه ترجیحش بر این بود که با زن خودش برقصه نه نامزد سابقش!

_ ما داریم رفع زحمت می‌کنیم. محمد هم که کلاً مخالفه با اینجور ادا اصولا…

 

اما تو سر محمد یه چیز دیگه می‌گذشت.

بی‌هوا دست سودا رو کشید و از روی صندلی بلندش کرد.

حرصی غرید: من می‌خوام با خانومم برقصم.

جلوی چشم‌های متعجب مامان و باباش سودا رو وسط کشید و دستش رو دور کمر سودا انداخت.

به تقلید از بقیه سعی می‌کرد ناشی بازی رو کنار بزاره.

 

_ چ… چیکار می‌کنی؟

_ هیس. برقص باهام!

هرچند نابلد، هرچند متنفر از این کار اما دست نکشید و پا گذاشت رو قانون‌هاش.

سودا خوب بلد بود این مدل رقص رو برای همین هم دستش رو قفل شونه‌ی محمد کرد اما محمد خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها بود.

 

دست سودا رو بالا سرش گرفت و اون با پیرهن گلبهی رنگش زیر دست محمد چرخ خورد.

فقط خدا می‌دونست که چقدر محمد رو حالی به حالی می‌کرد با کارهاش، دست و بال محمد بسته بود و اون هم هرکار می‌خواست می‌کرد، البته غیرعمد!

 

_ همه دارن نگا… نگاهمون می‌کنن محمد.

_ گورباباشون!

عجیب بود این محمد امشب.

خسته سرش رو روی شونه‌ی محمد گذاشت و اون چونه‌ش رو روی سر سودا گذاشت.

 

اگه دوستش نداشت پس چرا دستش رو گرفت و آوردش اینجا تا باهاش برقصه؟ چرا می‌خواست بهش ثابت کنه به ملیحه حسی نداره؟

یک چیز این وسط می‌لنگید.

اینکه هر دو می‌ترسیدن از اعتراف کردن به حسشون…

 

می‌ترسیدن از پس زده شدن.

ازدواجشون صوری بود و هرجور حساب می‌کردی حق دل دادن نداشتن.

محمد طاقت نداشت.

لب زد تا بگه راز دلش رو:

_سودا… من… من راستش…

 

 

 

با صدای شکسته شدن جسمی همه متعجب سمت صدا برگشتن.

همهمه‌ی عجیبی باغ رو فرا گرفت و هرکی یه نظریه‌ای صادر می‌کرد.

 

_ باز خدمتکارای دست و پا چلفتیش بودن…

_ وای چیزی نشده باشه!

_ میگن با سنگ زدن به شیشه‌ی آشپزخونه!

 

عمه افروز با هول و شرمندگی و صدای رسا گفت: شرمنده یه اتفاق کوچیک بود که سریع حلش می‌کنم.

 

هرج و مرج کوچیکی بین مهمون‌ها ایجاد شد اما فکر سودا پیش حرف محمد گیر کرده بود.

_ داشتی می‌گفتی… تو چی؟

تو دلش یک چیز مانور می‌داد.

اینکه محمد بگه دلش پیشش گیره، اینکه محمد بگه عاشقشه و دوستش داره.

با اینکه می‌دونست همچین چیزی محاله اما دلش می‌خواست همچین حرف‌هایی رو بشنوه، اما زهی خیال باطل!

 

_ می‌خواستم بگم من از اول حس خوبی به این مهمونی نداشتم.

خیلی غیرمنطقی…

چون هراس داشت.

هراس داشت از اینکه بشنوه سودا هنوز گلوش پیش رادمانه. یا اینکه سودا خوردش کنه و بگه ازدواجسون سوری بوده و نباید این وسط حسی شکل می‌گرفته! ته دلش ترس داشت.

 

_ آهان.

کورسوی امیدش خاموش شده بود.

_ آره‌. خسته شدی؟ بریم خونه دیگه؟

قصدش فقط این بود که سودا رو تو چشم ملیحه ببره که برده بود.

_ آره.

 

سمت خانواده‌ش رفتن.

انگار مامانش خوشحال بود.

_ خوبید مادر؟

_ خوبیم مامان جان سودا یخورده تنوع می‌خواست که حل شد. مگه نه سودا خانوم؟

سر تکون داد و بابای محمد هم از جا بلند شد.

 

حتی برای شام نایستادن.

چون قطعاً سودا از حرص و ناراحتی سکته می‌کرد.

 

 

 

عمه افروز با ناراحتی جلو اومد و دست بابای محمد رو گرفت.

_ خان داداش بعد سالی اومدی خونه‌ی خواهرت آخر سرم اینطوری میری؟ شام وانستادین!

 

نمی‌تونست ببینه عروسش یه چشمش اشکه یه چشمش خون.

نمی‌تونست جلز ولز کردن عروسش رو ببینه و بی‌تفاوت باشه.

_ افروز عروسم ناخوش احواله، یوقت دیگه مزاحم میشیم.

_ صبر کن بگم براش یچیز خنک بیارن حداقل.

 

محمد کلافه پشت سودا ایستاده بود و شونه‌های سودا رو ماساژ میداد.

هیچ وقت فکر نمی‌کرد ملیحه انقدر بتونه برای سودا مهم باشه.

خم شد و زیر گوشش پچ زد:

_ هرچی بهت دادن لطفاً با دقت انتخاب کن تا کار دستمون ندی. اصلاً دلم نمی‌خواد خاطرات مستیِ اون شب زنده بشه.

 

_ چ… چی؟ یعنی چی؟ م… متوجه نشدم.

_ بنظرت چرا من نمی‌خواستم بیام این مهمونی؟ فقط یه دلیل چرت و پرت؟ من فکر همه جاشو کردم که گفتم نه سودا! اگه الانم اینجاییم فقط بخاطر توئه که گفتم همه‌ش خونه‌ای حال و هوات عوض شه.

مردی با سینی جلوی سودا ایستاد و محمد دست دراز کرد و آب آلبالویی برداشت.

 

اول نزدیک بینیش برد و بو کرد اما به ثانیه نکشید سرجای قبلی برش گردوند.

_ ما نوشیدنی الکلی نمی‌خوریم. همون آب پرتقال لطف کنید.

چشم‌های سودا گردتر از این نمی‌شد.

چطور می‌شد خانواده‌ی محمد از قشر مذهبی می‌بودن و عمه‌ش نه؟

 

محمد لیوان آب پرتقال رو نزدیک لب‌های سودا برد.

_ بخور حالت جا بیاد.

بعد از قلپی هر چهار نفر راه رفتن رو پیش گرفتن.

از اولم اومدن به این مهمونی اشتباه بود.

 

_ بابا اگه شما دوست دارید وایستید من آخر شب میام دنبالتون.

_ نه بابا جان… حوصله‌ی افروز و برنامه‌های عجیب غریبشو ندارم.

 

بعد از خداحافظی مفصلی بالاخره سوار ماشین شدن.

طبق راه رفت سودا و مادر محمد عقب نشستن.

مادر سودا آروم زیر گوشش پچ زد:

_ بریم خونه از دلت در میاره دخترم. یه چیز کوچیک و بزرگش نکن نزار دلخوری پیش بیاد بینتون.

 

سرتکون داد.

رفتار امشبش رو درک نمی‌کرد.

حالا که داشت فکرش رو می‌کرد حق نداشت انقدر حساس باشه، این دو نفر ازدواجشون صوری بود و بس!

 

بد نمی‌شد اگه به محمد می‌گفت عکس العملش فقط نقش بازی کردن بوده، می‌تونست بگه جلوی خانوادت چنین واکنشی نشون دادم تا اون‌ها شک نکنن و بفهمن یه حسادت زنانه تو زندگیمون هست، چون زندگی مشترک بدون حسادت که زندگی نیست.

اگر اینطور نمی‌گفت دیگه رو نداشت تا تو روی محمد نگاه کنه.

 

تو راه میل به خوابیدنش زیاد شده بود و سعی داشت خودداری کنه.

حرکات ماشین مثل گهواره عمل می‌کرد براش.

مادر محمد متوجه نگاه خمار خواب سودا شده بود که گفت: بخواب عزیزم. رسیدیم بیدارت می‌کنم.

لبخندی در جوابش زد.

 

آرواره‌هاش رو روی هم کوبید و جا به جا به خواب عمیقی فرو رفت…

خوابی پر از رویای با محمد بودن.

خوابی که خودش هم خوب می‌دونست محاله!

 

_ مامان سودا رو بیدار می‌کنی؟ پنج دقیقه دیگه می‌رسیم.

_ وا مادر… یعنی چی این حرف؟ تا وقتی تو هستی چرا باید بیدارش کنم؟ زورت نمی‌رسه بغلش کنی یا جلو ما ازینکارا نمی‌کنید؟ پس اون بازوها رو واسه چی غول کردی؟ واسه چی باشگاه رفتی هیکل گنده کردی؟ که زنتو موقعی که خوابه بیدارش کنی بره تو تخت؟

یه تنه محمد رو به رگبار بسته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x