محمد کلافه زمزمه کرد:
_ چشم مادر… من که چیزی نگفتم شما اینطوری میگید.
_ خجالت نکش پسرم مامانت اول ازدواجمونم همینطوری بود، فقط منه بدبخت باید ناز میکشیدم، تازه کجای کاری یبار قهر کرد رفت خونهی باباش؛ منم که بدون مامانت خوابم نمیبرد نصفه شبی رفتم دنبالش.
مادر محمد ریز ریز خندید.
_ حاجی تقصیر خودت بود، غذایی که پخته بودمو نخوردی رفتی خوابیدی. فرداشم مهمون دعوت کرده بودم بعد تو گفتی شب کارم نمیتونم بیام خونه منم عصبی شدم رفتم خونه بابام.
_ مامان جان اینا رو جلو سودا نگی یاد بگیره فردا روزی منو آسفالت کنهها!
هر سه خندیدن و سودا تکونی خورد.
_ هیس بیدارش کردی محمد.
لب تو دهنش کشید تا باز نخنده.
جلوی در خونه پارک کرد و کلید رو به پدرش داد.
_ شما بفرمایید جلو. من تا سودا رو بیارم طول میکشه.
مادر و پدر پیاده شدن.
حرکت بعدیش مشخص بود، بیدار کردن سودا! باید بیشتر از این دختر فاصله میگرفت و حالا با بغل کردنش میدونست که همهی معادلات بهم میریزه و اون اینو نمیخواست.
_ سودا!
جوابی از سودا نشنید.
اگه بغلش میکرد و بعد عادت میکرد به این کار چی؟
کلافه از تصوراتش دستی تو موهاش کشید.
اون بوسهی لعنتی مدام یادآوری میشد و اجازهی نزدیکی بهش نمیداد، دلش نمیخواست سودا رو ناراحت کنه. حس میکرد از اون بوسه سودا برداشت بدی کرده.
البته با این بار که چیزی نمیشد، میشد؟
تازه سودا هم خواب بود و چیزی متوجه نمیشد!
به ناچار دست زیر پاهاش انداخت و نثل پر کاه رو جفت دستش بلندش کرد.
سودا تو خواب هم متوجه شد که از روی صندلی ماشین بلند داده شده برای همین ناخداگاه دست دراز کرد تا دستش رو بند جایی کنه.
اولین جایی هم که به دستش رسید گردن محمد بود.
نفسهای پرحرارتش رو تو گردن محمد خالی کرد و نمیدونست تو عالم خواب چقدر داره با هورمونهای مردونهی محمد بازی میکنه.
در خونه باز بود و سریع وارد شد و با پا در رو بست.
سمت اتاق رفت اما قبل از وارد شدنش مامان محمد از اتاق بیرون اومد.
_ اومدی مادر؟ بزار در و برات باز کنم.
دستش روی دستگیره نشست و محمد شرمزده سر پایین انداخت.
ناخواسته خجالت میکشید از اینکه سودا رو تو بغلش گرفته بود.
_ برو تو اتاق پسرم من در و میبندم.
اما برخلاف حرفش وقتی محمد وارد اتاق شد اون هم پشت سرش رفت.
_ میگم محمد… از زندگیت راضیی؟
تصنعی اخم کرد.
_ آره چطور؟
لبخندی به روی پسرش پاشید.
_ هیچی مادر. گفتم سخت بهت نگذره… دختر خوبیه نه؟
_ خیلی… زندگی هم عالی!
_ پس کی قراره نوهمو ببینم من؟
سوالی بود که مادرش هر روز میپرسید.
با اینکه سودا همیشه میگفت هنوز بچه نمیخوایم اما مادرش باز میپرسید.
نمیتونست تو چشمهای مامانش نگاه کنه و دروغ بگه برای همین خودش رو مشغول مرتب کردنِ پتو روی سودا نشون داد.
_ حالا هروقت حس کردیم دیگه وقتشه اقدام میکنیم مامان جان.
_ سودا بچه دوست نداره؟ چون هروقت میپرسم مخالفت میکنه.
مادر چه خبر داشت از دل سودا؟
فکر میکرد بخاطر اینکه میگفت بچه نمیخوایم بچه هم دوست نداره؟ نمیدونست جونش برای بچه درمیره!
محمد کلافه رو به مادرش گفت: مادر من نصف شبی وقت گیر آوردی؟ باشه برای یوقت دیگه.
بیحرف از اتاق بیرون رفت و محمد کنار سورا دراز کشید.
_ خدایا خودت آخر عاقبت ما رو بخیر کن…
دست دور کمر سودا انداخت و به خودش فشردش.
حالا که خواب بود باید از فرصت پیش اومده استفاده میکرد.
دم عمیقی از موهاش گرفت.
تازگی سریع وا نمیداد؟
لبخندی زد و با همین تصورات غرق خواب شد.
***
چطور این همه مدت به سرعت برق و باد گذشت؟
_ مطمئنی سودا؟
با اطمینان چشم بست و برگهها رو زیر دستش سر داد.
_ امضاء کن معطل نکن!
به همین سادگی؟
به این زودی؟
به همین سادگی و به این زودی قرار بود همه چیز تموم شه؟
همین امضاءها کافی بود تا طلاقشون رسمی شه؟
_ سودا…
_ محمد بحث نکن دیگه. ما قبلاً راجب این موضوع صحبت کرده بودیم، مگه نه؟
صدای شخصی از پشت سر باعث شد نگاه محمد به عقب کشیده بشه.
_ سودا عزیزم بیا دیگه. تموم نشد؟
دستش مشت شد.
عزیزش؟
امضاء نکرده شده بود عزیز یکی دیگه چه برسه به وقتی که این برگهها امضاء میشدن.
حال متغلب شدهش قابل درک نبود.
حالش خراب تر از چیزی بود که در ظاهر دیده میشد.
دستی جلوی صورتش تکون خورد.
_ بابا من منتظرما! جلو در منتظرمه.
انگار از یه دنیای دیگه اومده بود. اطرافش رو درک نمیکرد و حسابی بدنش بیحس بود.
_ من… من…
بغض مردونهش تو گلوش بود و تمام صحنههای خوب از جلوی چشمهاش رد شد، تمام بوسهها و دید زدنای یواشکی، بیرون رفتنای دو نفری و خرید کردنها…
_ اذیتم نکن سودا!
سودا با حرص به پشت سرش نگاه کرد.
وکیل سودا کنارش ایستاد و زمزمه کرد:
_ آقای تهرانی بهتره که سریعتر کار رو از پیش ببرید چون این فقط وقت تلف کردن هستش، اونم در حضور قاضی!
سرش گیج میرفت.
تو این مدت زیادی به این دختر حس خوب پیدا کرده بود.
حس خوبش در حدی اوج گرفته بود که حالا فکر میکرد اون حس خوب اسمش دوست داشتنه، اسمش عشقه!
با درد چشم بست و خودکارش رو روی برگهی اول فشرد.
چقدر گذر زمان این دختر رو جذب خودش کرده بود.
امضاء اول رو زد و قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید.
نمیتونست باور کنه، هم قابل باور نبود هم نمیتونست سودا رو بزور نگه داره.
اون دلش پیش کسی دیگه بود.
لبخند تلخی زد و خودکارش رو به دست سودا داد.
_ این باشه به عنوان یادگاری از من، به عنوان آخرین یادگاری از آخرین دیدارمون، به عنوان خودکاری که خودش سند پر پر شدنش رو امضاء کرد. با من که خوشبخت نشدی اما امیدوارم با این یکی خوشبخت بشی!
با تکونهایی که میخورد از خواب پرید و با خس خس گلوش روی تخت نشست.
خواب بود؟
خداروشکر…
دستش رو روی صورتش کشید و با دیدن خیسی روی دستش چند ثانیه مبهوت موند.
تو خواب گریه کرده بود؟
این چه خواب مزخرفی بود؟
بیخبر از این که چند روز پیش هم سودا از همین خوابهای مزخرف دیده بود.
بیخبر از اتفاقات آینده…
از تخت بیرون رفت و با بالاتنهی لخت از اتاق بیرون زد.
خواب که واقعیت نیست، هست؟
ذهنش بدجور درگیر شده بود.
از یخچال پارچ آب رو بیرون کشید و لیوانی آب سر کشید.
یه خواب معمولی از پا درش آورده بود.
پشت میز ناهار خوری نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.
_ محمد! خوبی؟ چرا بیدار شدی این وقت شب؟
صدای سودا باعث شد سر بالا بیاره.
_ جانم؟ چی؟ متوجه نشدم.
_ میگم چرا بیدار شدی از الان؟
لبخند تصنعی زد.
_ همینطوری یهو بیخواب شدم.
پشت میز نشست و از فرصت پیش اومده استفاده کرد.
_ محمد از نامزدت بهم میگی؟
نصف شب؟
بعد از خواب؟
هنوز چشمهاش خمار خواب بود که...
تو اوج خواب نمیخواست دست بکشه از سوال جواب کردن؟
_ فردا حرف بزنیم.
_ دختر خوبی بود؟ فکر کنم زیادی دوستش داشتی، نه؟
با حرص چشم غرهای سمتش پرتاب کرد و توپید:
_ بلندشو برو بخواب سودا! الان وقت این سوالاس؟ نصف شبی وقت گیر آوردی؟
دقیقاً همینطور بود.
_ دوستش داشتی یا نه؟ جوابش اونقدرام سخت نیست.
رو مخش بود. نمیتونست توضیح بده شرایط قبلی رو برای سودا.
_ ما فقط یمدت کوتاه نامزد بودیم، همین!
_ اما یطوری نگاهش میکردی.
نمیخواست دست برداره؟
_ من به هر کی طوری که لیاقتشو داره نگاه میکنم. اون نگاه خاص معنای بدی داره که فقط خودش میفهمه… حله؟
خواست از پشت میز بلند شه که سودا سریع گفت: کجا؟ میشه شونههامو ماساژ بدی؟ به خدا بدنم درد داره. لطفاً!
محمد خسته بود اما نه نگفت.
پشت سر سودا ایستاد و مشغول مالش شونههای سودا شد.
نرم بود و ظریف، برعکس دستهای زمخت محمد بود.
_ خوبه؟
_ آره ویی اینور تر یکم.
یهو جیغ خفهای کشید که محمد سریع دست رو دهنش گذاشت.
_ چته دختر؟ بیدارشون کردی الان با خودشون فکرای دیگهای میکنن!
آروم دستش رو از جلوی دهنش برداشت.
_ خب قلقلکم اومد محمد.