رمان سودا پارت ۹

4.7
(26)

 

 

بعدم قطع کرد با خنده گفتم:میزاشتی حرفشو میزد بدبخت

سها با اخم گفت:زیاد حرف میزنه

 

بعدم از مامان و بابا خدافظی کردیمو رفتیم

از خونه زدیم بیرون از حیاط گذشتیم سها تمام وزنشو انداخته بود روی من و کمرم داشت میشکست.

 

در حیاط باز کردم از حیاط اومدیم بیرون رادمان از ماشین پیاده شد سلام کردو به سها کمک کرد.

 

بالاخره کمرم راحت شد سریع رفتم سوار ماشین شدم واقعا چقدر سنگین شده بود من قبلا سها رو راحت بلند میکردم اما الان…

 

توی راه سها همش راجب دختر یا پسر بودن بچه صحبت میکرد پ دوتایی با رادمان ذوق میکردن منم بعضی اوقات یه حرفی میزدم.

 

وقتی رسیدیم وارد کلینیک شدیم یکم منتظر موندیم تا نبوتمون بشه ده دقیقه ای معطل بودیم که بالاخره نوبتمون شد وارد شدیم.

 

دکتر سلام کرد چندتا سوال کوچیک از سها پرسید بعدم به ما گفت کمک کنیم سها دراز بکشه.

 

با رادمان کمکش کردیم ، سها دراز کشید منو رادمان هم کنارش ایستادیم ، دکتر اومد بالاسرمون به سها کمک کردم لباسشو بده بالا.

 

دکتر روی شکمش یه مایع ژله ای بی رنگ مالید بعدم یه دستگاهی رو روی شکم سها تکون میداد.

 

بعد چند دقیقه دکتر رو به سها و رادمان گفت:ببینید بچتون چقدر بزرگ شده

 

سریع نگاه کردم خیلی بامزه بود قشنک جسم جنین معلوم بود.

دکتر بعد پنج دقیقه رو به ما گفت:خب اماده اید جنسیت بچه رو بگم؟

 

سها به رادمان نگاه کردو دستشو گرفت با هم گفتن:بله

دکتر با لبخند گفت:مژده بدید بچتون پسره

رادمان با خوشحالی خندید و پیشونی سهارو بوسید ، سها هم دست رادمان بوسید زد زیر گریه.

داشتن یواش باهم حرف میزدن که یه لحظه تو ذهنم گذشت چرا من جای سها نیستم؟ چرا این زندگیو من ندارم؟

 

این چه مزخرفاتیه سودا؟ حواست هست چی میگی؟ ازم خودم بدم اومد من واقعا زده به سرم.

 

ناخودآگاه اشکام سرازیر شد سها نگاهم کردو گفت:سودا چی شد؟

نباید خودمو لو میدادم امکان نداشت این اجازه رو بدم سریع لبخند زدم گفتم:باورم نمیشه دارم خاله میشم خیلی خوشحالم

 

سها باور کردو دوباره حواسش پرت رادمان شد بدون اینکه بفهمن از اتاق خارج شدم از مطب زدم بیرون به هوای تازه نیاز داشتم.

 

یه هفته داشتم فکر میکردم پیشنهاد محمد قبول کنم یا نه اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم اما الان با احساساتی که درونم بود و داشت منو نابود میکرد تصمیمم گرفتم.

 

 

 

با خستگی وارد خونه شدیم به سها کمک کردم کفشاشو‌ در اورد سریع وارد شد ، منم کفشامو در اوردم مستقیم رفتم تو اتاقم.

 

لباسامو عوض کردم از اتاق خارج شدم خیلی ضعف داشتم به سمت اشپزخونه رفتم بلند داد زدم:مامان من خیلی گشنمه غذا چی داریم؟

 

مامان در جوابم گفت:هیچی غذا نزاشتم بابات قراره از بیرون بگیره بیاره

باورم نمیشد حالا باید یکساعت منتظر میموندم تا بابا غذا بیاره.

 

با حالی زار رفتم توی سالن روی کاناپه لم دادم سها هم روی اون یکی مبل دراز کشیده بود.

 

داشتیم تی وی میدیدیم که مامان اومد کنارمون نشست رو به سها گفت:دیدی بهت گفتم پسره؟

 

سها خمیازه ای کشید گفت:اره ولی حالتم شبیه دخترا بود

مامان دستی روی شکم سها کشید گفت:حالا دیگه باید بریم براش وسیله بگیریم

 

سها ذوق زده گفت:اره کلی مغازه سیسمونی فروشی دیدم باید برم خرید کنم ازشون

 

مامان و سها داشتن راجب بچه حرف میزدن که یاد تصمیمم افتادم باید زود عملیش میکردیم نمیخواستم دیر بشه.

 

نمیدونم چجوری به مامان میگفتم خجالت میکشیدم اما باید یه جوری بحثشو پیش میکشیدم.

 

یه سرفه مصلحتی کردم رو به مامان گفتم:مامان معصومه خانم بهتون زنگ نزد؟

مامان با دقت به حرفم گوش کرد جواب داد:دیشب زنگ زد چطور؟ نکنه بالاخره تصمیمتو گرفتی؟

 

لبخند زدم سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم:خب اره تصمیممو گرفتم

مامان و سها با چشمایی که برق میزد نگاهم کردن مامان سریع گفت:خب جوابت چیه؟

 

نمیدونم چرا ولی از مامانم خجالت میکشیدم قبلا اینجوری نبودم با صدای ارومی جواب دادم:جوابم… جوابم مثبته

 

سها با ذوق جیغ زد و مامانمم لبخندی زدو محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت بعدم سها بغلم کرد بهم گفت خیلی خوشحال شده.

 

مامان فوری از جاش بلند شدو گفت:من برم به معصومه خانم زنگ بزنم مطمئنم اونم منتظر جوابه

 

به سمت تلفن رفت زود شماره ای گرفت گذاشت کنار گوشش با خنده نگاهش میکردم مامانم انقدر خوشحال بود که نمیتونست گوشیو درست دستش بگیره.

 

با صدای زنگ خونه نگاهمو از مامان گرفتم به سمت در رفتم بازش کردم ، بابا بود باهاش سلام احوال پرسی کردم ظرف های غذایی که دستش بود گرفتم.

 

بابا با کنجکاوی به مامان نگاه کرد رو به سها گفت:سلام دخترم خوبی؟ مادرت به کی زنگ زده انقدر خوشحاله؟

 

سها لبخندی زدو گفت:سلام بابا ممنونم ، به معصومه خانم زنگ زده تا جواب سودا رو بگه

 

بابا با کنجکاوی گفت:سودا تصمیمشو گرفت؟

سها سرشو تکون دادو گفت:اره جوابش مثبت بود الانم مامان زنگ زده به معصومه خانم خبر بده

 

بابا نگاهی بهم کرد با خوشحالی اومد سمتم بغلم کردو پیشونیم بوسید گفت:مبارک باشه خوشبخت بشی دخترم

خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین در جواب گفتم: ممنونم بابا جونم

 

مامان که تلفنش قطع کرده بود به سمتمون اومد با بابا سلام کرد و بغلش کرد بهش خوش آمد گفت.

بابا رو به مامان گفت:به معصومه خانم جواب سودا رو گفتی؟

 

مامان سری به علامت مثبت تکون داد گفت:اره خیلی خوشحال شد حتی از پشت تلفن هم معلوم بود ذوق کرده ، قرار شد شنبه بیان اینجا تا یه بله برون کوچیک بگیریم حلقه دست هم کنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x