نگاهی به شکمم کردم.
_ دلم داره ضعف میره. بوی این غذایی که پختی هوش از سر آدم میبره محمد، آشپز خوبی هستی.
کمی از ماکارانیای که درست کرده بود تو ظرفی کشید و جلوم گذاشت.
_ از بالکن ترشی بیارم خوشمزهتر میشه!
میدونستم ترشی بهونهس و فقط میخواد بادی به سر و کلهش بخوره تا این آتیشی که تو وجودش بلوا به پا کرده بخوابه برای همین سرتکون دادم و چیزی نگفتم.
از صورت سرخش همه چیز پیدا بود.
پنج دقیقهای گذشته بود و وقتی دیدم نیومد از روی میز پایین پریدم و سمت بالکن راه افتادم.
خدا میدونه داشت چیکار میکرد!
در بالکن رو باز کردم و آروم صداش زدم.
_ محمد!
سمتم چرخید و اخمهاش رو تو هم کشید.
_ برو داخل ببینم. الان میام!
برخلاف حرفش قدمی به جلو برداشتم که بازوم رو گرفت و فشار نسبتا محکمی بهش وارد کرد.
_ شنیدی چی گفتم؟ با این لباس میای اینجا چیکار؟ دلت میخواد همه چشمها روت باشه؟ رعایت کن سودا وگرنه قول نمیدم سالم بمونی!
از تهدیدش چشمهام گرد شد و قدمی به عقب برداشتم.
_ باشه بابا چرا اینطوری میکنی؟
_ چون دلم نمیخواد کسی سفیدی سک و سینهی زن منو دید بزنه! چون اون موهای ابریشمی رو تنها کسی که حق دیدنشو داره منم نه اون آدم هولی که داره از تو کوچه رد میشه. برو داخل سرما میخوری بدتر میشی!
همین الانشم نرفته بودم تو بالکن فقط جلوی در ایستاده بودم.
عقب گرد کردم و دوباره سمت آشپزخونه رفتم و این دفعه پشت میز نشستم.
دارم برات آقا محمد!
منو باش دلم برات سوخت بیشتر ادامه ندادم و تشنهترت نکردم.
با شنیدن صدای پای محمد کمی خم شدم و یقهی لباسم رو پایین کشیدم.
خط سینهم به راحتی تو چشم بود و با هر تکونی میتونست نگاهش رو این سمتی بکشونه.
با لبخند دست دراز کردم و ظرف ترشی رو از محمد گرفتم.
_ مرسی عزیزم!
همونطور که حدس زده بودم بلافاصله نگاهش سمت گردن و پایین ترش رفت.
با تعجب و حرص ساختگی دستم رو روی بالاتنم گذاشتم و جیغ زدم:
_ به چی نگاه میکنیییی؟ بیتربیت!
بیخیال گفت: یجور میگی بیتربیت و به چی نگاه میکنی انگار تا حالا ندیدم، پوشیدی که نگات کنم دیگه عزیزم واسه من نپوشی پس واسه کدوم ابلهی میپوشی؟
پشت میز نشست و از عمد پام رو به پاش زدم.
_ عه ببخشید حواسش نبود. عادت دارم پام باید رو به روم کشیده باشه. اشکال نداره اگه اینجا باشه؟
پوفی کشید و سر تکون داد.
انگار قصدم رو فهمیده بود.
مشغول غذا شدیم و محمد با وسواس اجازه نمیداد من ترشی بخورم و میگفت تا خوب نشدی حق نداری چیز سرد و ترش بخوری!
من هم از این توجهها کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد اما به روی خودم نمیآوردم تا اول اذیت کردنم تموم بشه.
چند بار حین خوردن غذا پام رو به ساق پاش کشیدم و حالا خم شدم تا تیکه نونی از جلوش بردارم.
_ من عادت دارم آخر غذام رو با نون بخورم!
چشمکی چاشنی حرفم کردم و دست و دلبازانه اندامم رو به رخش کشیدم.
صداش دورگه و خش دار شده بود.
_ سودا بس کن لطفاً!
نقاب ابهام به صورتم زدم.
_ ها؟
_ خودتو نزن به اون راه! من تا یه حدی میتونم خودمو کنترل کنم. بهتره تمومش کنی اونطوری هیچ چیز اونطور که تو مغز فندوقیت میگذره پیش نمیره! میدونی چی میگم که؟
آب دهنم رو نامحسوس تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.
قری به گردنم دادم و موهام رو با دست به طرف دیگهی صورتم هدایت کردم تا همه یه طرف باشه و گردنم در دیدرس نگاهش باشه.
_ من که نمیفهمم از چی حرف میزنی عشقم!
هنوز از کنارش رد نشده بودم که چنگی به کمرم زد و سرجام نگهم داشت.
_ که نمیدونی از چی حرف میزنم!
لبهام رو کج کردم و شونه بالا انداختم.
نقش بازی کردنم بیست بود، من باید بازیگر میشدم نه خونه دار!
انگشت شصتش رو کنار لبش کشید و رژی که قبل ناهار ردش اونجا مونده بود رو پاک کرد و انگشتش رو نشونم داد.
_ اینم لابد رد بوسِ ارواحه.
لبخند کجکیای زدم و پا بلندی کردم و زیر گردنش رو هم بوسیدم و همونجا پچ زدم:
_ نه من گردن بگیر خوبیم، اون کار خودمه! مهر مالکیت زدم کسی نگات نکنه. فکر کردی فقط خودت بلدی غیرتی شی؟
انگار هرم نفسهای داغم خیلی تحت تاثیرش قرار داده بود که پلکهاش رو بسته بود.
اغواگرانه ادامه دادم:
_ تازه مدلای دیگه هم بلدم، ولی هنوز فرصت نشده رو کنم!
بالاخره طاقت از کف داد و محکم مچم رو گرفت.
_ داری با دم شیر بازی میکنی سودا خانوم.
_ قصد ادامه دادن این بازی رو دارم. تو هم تمایل داری تو این بازی شرکت کنی؟
_ من که ناخواسته دارم بازی داده میشم تو این بازی، دیگه نظر پرسیدنت واسه چیه جوجه؟
با ناز خندهای کردم و لوندی رو مخلوط حرکاتم کردم.
دستم رو روی شونهش گذاشتم و سرم رو نزدیک گوشش بردم.
_ از این بازیا دوست داری؟
کلافه چنگی به موهام زد و سرم رو عقب کشید و به سمت لبهام حمله کرد.
پر عطش میبوسید و هر لحظه داغی سینهش بیشتر و بیشتر میشد.
نفس کم آورده بودم و پاهام سست شده بود اما محمد انگار این دفعه قصد عقب نشینی نداشت.
مشت بیجونم رو به نشونهی اعتراض روی شونهش کوبیدم اما توجهی نکرد و همینطور که میبوسید سمت اتاق بردتم.
فقط برای ثانیهای لبهای به سوزش افتادهم رو رها کرد و پچ زد:
_ این بار دیگه ازت نمیگذرم کوچولو!
دوباره با حرارت بیشتری مشغول شد و باعث شد آدرنالین خونم بالا بره و تپشم بره رو هزار.
از عقب روی تخت افتادم و روم خیمه زد.
حالش منقلب و من بدتر از اون بودم.
دستش روی پوست شکمم لغزید و لباس قرمزم رو گرفت تا از تنم بیرون بکشه.
قفسهی سینهم تند تند بالا و پایین میشد و حالا من بودم که تشنهی اون بودم.
با لبخندِ از سر پیروزیش کمک کرد لباسم رو در آوردم و گوشهای پرت کرد.
حالم خیلی بد بود.
نمیدونم چرا اما سرم گیج میرفت و چشمهام سیاهی میرفت.
نمیخواستم بزنم تو پرش اما واقعاً حالم قابل وصف نبود.
_ م… محمد من حالم خوب نیس! نم… نمیتونم ادامه بدم، لطفاً…
نذاشت جملهم رو کامل کنم و لبهام رو گاز گرفت.
_ من… من واقعاً خوب نیستم محمد!
چشمهاش عصبی بود، کلافه بود، داشت حرص از چشمهاش میریخت، صورتش سرخ و رگ گردنش متورم بود، اما عقب کشید.
_ یادت باشه امروز این دومین باره!
اون فکر میکرد من حالا هم دارم اذیتش میکنم؟
نه من اینو نمیخواستم!
نباید قضاوتم میکرد.
قبل از اینکه ازم دور بشه مچ دستش رو چنگ زدم و سمت خودم کشوندمش.
_ ادامه بده!
_ حالت خوب نیست.
خوب میشدم، اینکه محمد رو انقدر پکر میدیدم باعث خندهم میشد. درسته حالم خوب نبود ولی نباید پسش میزدم.
_ خوبم!
خوب بودم! انگار اون سرگیجه فقط برای همون لحظه بود.
_ به من دروغ نگو سودا، اصلاً تو مریض بودی بدنت ضعیف شده نباید بهت نزدیک میشدم. ول کن دستمو.
نوچی کردم و خودم پیش قدم شدم برای دومین رابطهمون.
برای تجربهی لذتبخشترین حس دنیا پیش قدم شدن که جرم نبود!
دستم رو بند تیشرتش کردم و سعی کردم از تنش بیرون بکشم.
_ سودا گوش بده به من لجبازی نکن تا حالت بدتر نشه تو هنوز…
نذاشتم جملهش رو کامل کنه و مثل قحطی زدهها به لبهاش حمله کردم.
مثل عسل ناب و شیرین بود!
وقتی همراهیم رو دید دیگه عقب نکشید و دوباره روم خیمه زد.
_ اگه اذیت شدی بگو!
***
با نفس نفس کنارم دراز کشید و آروم تو بغلش کشیدتم.
_ درد داری؟
مثل خودش نفس نفس زنان پچ زدم:
_ نه… باید برم حموم، بدنم بو گرفته!
سرتکون داد و کمی بعد که حالش جا اومد پنجره رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه.
تنش عرق کرده بود و عضلات خیسش بیشتر خودنمایی میکردن.
_ کمکت کنم؟
از روی تخت بلند شدم و سمت حموم رفتم.
_ خودم میتونم!
اگه ازش کمک میخواستم مثل دفعهی قبل تا حموم هم میاومد.
سریع زیر دوش قرار گرفتم و صحنهها پیش روی چشمم جون گرفت.
پیچ و تاب تنم زیر تنش و حرکاتیش که کم کم از حالت ناشیانه بیرون اومد!
نوازشهاش که غرقم میکرد تو لذت و قربون صدقههاش که یک ثانیه هم تمومی نداشت و متوقف نمیشد!
اون حس خوب چند دقیقه پیش هنوز همراهم بود.
با لبخند موهام رو شامپو زدم و آبکشی کردم.
_ سودا بیا بیرون منم میخوام برما!
_ باشه باشه اومدم.
سریع گربه شور کردم و تنها حولهی محمد که رو آویز بود رو برداشتم و دور خودم پیچیدم.
از بالای سینههام تا بالای زانوم رو گرفت و این برای محمد فقط قسمت کمی از بالا تنه و پایین تنهش رو میپوشوند.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
_ بیا برو.
_ سشوار رو میزه موهاتو خشک کن حتماً!
نگاهی بهم انداخت و با دیدنم با حولهش اخمی کرد.
ناراحت شده بود از اینکه حولهش رو استفاده کردم؟
_ محمد؟
جوابی که نداد آروم سمتش رفتم.
_ به خدا حولهی خودم نبود ترسیدم در و باز کنم حوله بخوام سرما بخورم، الان درش میارم میشورمش قبل اینکه بیای میزارم خشک شه، باشه؟ اصلاً عصر میریم یکی نو میخریم! ناراحت شدی؟ ببخشید!
کم مونده بود اشکم در بیاد.
فکر نمیکردم ناراحت بشه.
وقتی بغض تو صدام و شنید و حس کرد متعجب چونهم و گرفت و سرم رو بلند کرد.
_ تو چرا انقدر زودرنج شدی سودا؟ من که چیزی نگفتم!
_ اخم کردی… ناراحت شدی!
چونهم رو فشار داد و با مکث ول کرد و سمت صندلی پشت میز کنسول هدایتم کرد.
_ عزیزمن، من مگه گفتم ناراحت شدم؟ من از این در عجبم که چطور بعد از نیم ساعت از رد شدن یه رابطهی نسبتاً طولانی چطور جرعت کردی دوباره با این سر و وضع بیای جلوم؟ نمیگی یوقت دوباره هوس چشیدنت بزنه به سرم؟ بالاخره مردم و تو ام که مهارت عجیبی تو تحریک کردن من داری! در واقع از حق نگذریم از هیچ کاری برای تحریک من دریغ نمیکنی!
کمی دلم آروم گرفت.
_ هوش از سر آدم میبری و همین الانشم خودمو کنترل میکنم چون میدونم تو اذیت میشی! وگرنه من توانایی چند راند دیگه رو هم دارم! پس جلوی من اینطوری نگرد دختر خوب.
سشوار رو دستش گرفت و قبل از اینکه من از بهت حرفهاش در بیارم روشنش کرد و همینطور که موهام رو با دستهاش تکون میداد گفت: از این فکرای احمقانه هم نکن! زن منی، همه چیز من مال توئه، همه چیز توئم مال منه. حوله که سهله جونمم واسه تو!
حرفهاش به حلاوت عسل بود و عجیب به مذاقم خوش اومده بود.
باد گرم سشوار به صورتم میخورد و حس خوبی زیر پوستم میدوید.
_ خوبی؟ یچیزی بیارم بخوری؟
نوچی گفتم و بعد از خشک کردن کامل موهام سمت حموم رفت.
_ نیام ببینم با حوله گرفتی خوابیدیا! لباس بپوش بدتر از این سرما نخوری.
_ باشه.
_ آفرین.
کشوی لباسهاش رو باز کردم و از جملهی ” زن منی، همه چیز من مال توئه” نهایت سواستفاده رو کردم و یکی از تیشرتهاش رو برداشتم و تن زدم.
مشکی بود و سفیدی تنم تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود.
موهام رو آزادانه دورم ریختم و از اتای بیرون رفتم.
از ظرف میوهی روی میزِ جلوی مبل سیبی برداشتم و گاز زدم.
ضعف کرده بودم بعد از اون رابطهی پر تب و تاب و پر شور.
نیم ساعت بعد محمد با موهای خیسی که ازش آب میچکید با حولهی دور کمرش از اتاق بیرون اومد.
_ لباساتو بپوش بریم بیرون یخورده حال و هواتم عوض شه. خریدی چیزی هم اگه داشتی انجام بدیم.
سر تکون دادم و قبل از ورودم به اتاق دستش رو روی پیشونیم گذاشت تا ببینه دوباره تب کردم یا نه.
تیشرت محمد رو با لباسهای بیرونیم تعویض کردم و به رژی اکتفا کردم.
حوصلهی آرایش کامل نداشتم چون زمانبر بود.
_ محمد من آمادهم!
با کت و شلواری که تنش بود وارد اتاق شد و سمتم اومد، پشتم رو به روی آیینه ایستاد و یقهی کتش رو درست کرد.
_ منم آمادهم بریم.
از آیینه به تفاوت قدی زیادمون نگاه کردم و تو دلم خندیدم.
سمتش برگشتم و از پشت هم یقهی پیرهن و کتش رو درست کردم.
_ خوب شدم؟
_ عالی. بریم که سریع برگردیم به آخر شب نخوریم.
با هم از خونه بیرون زدیم و این دفعه داوطلبانه سوئیچ رو بهم داد.
این توجهاتی که تازگی داشت نسیبم میشد باعث میشد افکار منفی ازم دور بشن.
_ کمربندتو ببند.
بعد از بستن کمربندم استارت زدم و ماشین رو از پارک خارج کردم.
_ کجا بریم؟
_ قصدم عوض شدنِ حال و هوای توئه که همهش تو خونهای، هرجا دلت میخواد!
لبخندی زدم و بیهدف تو خیابونها روندم.
نزدیک چهار راهی بودیم که محمد زمزمه کرد:
_ سر این چهار راهه یه جا پارک پیدا کن.
سر تکون دادم و چند دقیقه بعد ماشین رو پارک کردم.
_ بپر پایین!
_ اینجا چی داره محمد؟
_ بیا پایین. من جای بد نمیارمت نگران نباش!
شونهای بالا انداختم و پشت سرش پیاده شدم.
سمتم اومد ک دستم رو گرفت، دست اون مردونه و بزرگ و زمخت بود اما دست من دخترونه و ظریف!
با ورودمون به یه پاساژ بزرگ لبخند وسیعی هم رو لب من شکل گرفت.
عاشق خرید کردن بودم!
شاید گاهی حوصلهی این کار رو نداشتم اما باز هم حوصله به خرج میدادم.
_ پایین فروشگاه مواد غذاییه. این طبقه پوشاک و لباسه. بالا کیف و کفش.
_ اول مانتو بخریم، همینجا باشیم، بعد بریم بالا بعدم بریم خوراکی واسه خونه بخریم، باشه؟
با خندهی مردونهش حرفم رو تایید کرد و سمت مانتو فروشی هولم داد.
_ برو داخل ببینم پسندت چجوریه.
وارد مغازه شدیم و مرد فروشنده با احترام سمتمون اومد.
_ سلام خوش اومدید، چی مد نظرتونه راهنماییتون کنم.
بجای من محمد سری تکون داد و جواب داد:
_ سلام، یه سری مانتوی مناسب برای خانومم میخواستیم، نه زیاد کوتاه نه زیاد بلند، نه زیاد نازک که سرما بخوره نه زیاد ضخیم که توش بپزه!
چشمهام گرد شده بود که دستش دور کمرم حلقه شد و پشت سر فروشنده روونه شد.
_ این مانتوهامون جدید اومد، فکر کنم سایز خانومتون رو داشته باشم اما فقط رنگ سرمهای و طوسی!
سمت رگال دیگهای از مانتوها رفت و زمزمه کرد:
_ این مانتوها هم دیروز اومد، آف زدم رو همهی کارهام، این مانتو هم رنگ گلبهی و آبی و سبز سایز همسرتون دارم.
بعد رو کرد به من و ادامه داد:
_ بیارم پرو کنید؟
نگاهی به محمد کردم و زمزمه وار گفتم: مانتو قبلی طوسیش رو بیارید لطفاً.
محمد که لبخند زد متوجه موافقت شدم.
خداروشکر که تا حدودی با سلایقش آشنا شده بودم.
مانتو رو از دست فروشنده گرفتم و سمت اتاق پرو رفتم.
_ اینجا میمونم، پشت درم پوشیدی صدام کن ببینم.
سر تکون دادم و وارد اتاق کوچیک رو به روم شدم.
مانتوم رو با مانتوی نو عوض کردم و تو آیینه خودم رو برانداز کردم، از حق نگذریم خیلی خوب تو تنم نشسته بود و بهم میاومد.
با لبخند آشکاری در رو باز کردم و خواستم خودم رو به محمد نشون بدم که با جای خالیش مواجه شدم.
مگه نگفت همینجا میمونه؟ پس چیشد؟
دو دل سمت فروشنده رفتم و پرسیدم:
_ ببخشید شوهرم کجا رفت؟
_ جلو دره گوشیش زنگ خورد الان میاد؟
با همون مانتوی تنم سمت در راه افتادم و از پشت در نگاهم به محمد افتاد که جلوی در ایستاده بود.
کمی سمت راست رفتم و از نیم رخ نگاهش کردم، به یه جا خیره شده بود و با دنبال کردن رد نگاهش به مغازهی سیسمونی و لباس نوزاد رسیدم.
لعنتی!
سیبک گلوش به وضوح تکون میخورد و حالش رو درک میکردم!
حس اینکه بغض مردونهش تو گلوش چنبره زده سخت نبود، محمد بچه دوست داشت و حالا با دیدن این مغازه تمام محاسباتم برای این بیرون رفتن به هم ریخته بود.
بهتر بود تا بیشتر تو این مرداب غرق نشده بیرونش بکشم.
صدام رو صاف کردم و سعی کردم ارتعاشی نداشته باشه.
_ محمد عزیزم، پوشیدم نمیای ببینی؟
با مکث نگاهش رو از اون مغازهی لعنتی گرفت و بهم داد.
برق چشمهاش از اشک بود؟
با دیدن چشمهاش حالم دگرگون شد و خودم هم بغض کردم اما سریع قورتش دادم.
من هم نباید به محمد اضافه میشدم، تازه باید اجازه نمیدادم محمد هم بهش فکر کنه و خودش رو اذیت کنه.
_ خوبه؟
سر تکون داد.
_ اگه قشنگ نیست بر نمیدارم!
با صدای گرفتهای زمزمه کرد:
_ نه قشنگه همینو بردار.
_ باشه پس یدقیقه بیا سرمهایشم نگاه کن! فکر کنم اونم قشنگ باشه؟
سر بالا انداخت و با دست بهم اشاره کرد:
_ همین قشنگه. عوضش کن از موقع حساب میکنم.
به از حساب کردن مانتو بیرون رفتیم و برای اینکه محمد دوباره چشمش به اون مغازه نیفته سریع دستش رو کشیدم و سمت پله برقیهای ورودیِ طبقهی پایین کشیدم.
_ پشیمون شدم کیف و کفش نمیخوام، یکم مواد غذایی و خوراکی بخریم بقیهی خریدهامون بمونه برای یه روز بعد.
با سر حرفم رو تایید کرد و این حرف نزدناش یعنی حسابی تو فکر فرو رفته بود.
من آدمی نبودم که تو مغازهی اول مانتو بخرم و این اولین بارم بود و شاید نتیجهی خرید با محمد این بود.
کم پیش میاومد کسی تو اولین مغازه خرید کنه اما من جز اون چند درصد شده بودم.
وارد فروشگاه مواد غذایی شدیم و محمد سبدی برداشت.
سریع اول بسم الله سمت خوراکیها رفتم و پاستیل و لواشک و چیپس برداشتم.
محمد برعکس من سمت مواد غذایی رفت و ماکارانی و سویا و مرغ برداشت.
بعد هردو سمت شویندهها رفتیم و من دوتا شامپو با رایحهی مختلف انتخاب کردم و محمد مایع دست شویی و ظرف شویی برداشت.
من دنت با طعمهای مختلف برداشتم و محمد دلستر و دوغ برداشت، من شکلات و محمد قهوه!
در حقیقت من اکثراً چیزهای مضر و بر میداشتم و محمد چیزهای مفید، البته اکثراً!
_ چیز دیگهایم میخوای؟
_ چای، قند، شکر، پنیر… همینا فکر کنم.
_ بگو همه چیزمون ته کشیده دیگه.
خندیدم و من پنیر و کره و شیر برداشتم و محمد چای و قند.
شکر رو جا گذاشتیم و هیچکدوم برنداشتیم و یادمون رفت.
بعد از حساب کردن وسیلهها محمد تمام وسایلی که تو چند تا پاکت تقسیم شده بود رو برداشت و از فروشگاه بیرون زدیم.
_ دیگه چیزی نیاز نداری؟
_ نه. بریم زود دارم میفتم از خستگی.
سمت ماشین رفتیم و حالا خودش پشت فرمون نشست.
_ بخواب تا خونه. ترافیکه دیر میرسیم.
منتظر همین جمله بودم کع بلافاصله بعد از نشستن تو ماشین چشمهام رو بستم.
فهمیدم که محمد روم خم شد و با حرص غر زد:
_ ده بار همون موقعی که میشینیم تو ماشین بهت گفتم اول کمربند ببند اما کو گوش شنوا؟ الانم که مثل کوالا گرفته خوابیده، بزار اصلاً بشینی تو ماشین بعد بیهوش شو حداقل!
بیخیال چشمهام رو باز نکردم و محمد ضبط رو روشن کرد و صدای خواننده تو گوشم پیچید:
“چقدر آروم میشم با خندههات، میام این راه و تا تَش پا به پات، تو همه جونمی جونم فدات! الهی قربون حرف زدنات… مگه میشه تو رو دوست نداشت؟ مگه میشه تو رو تنها گذاشت؟ نفسام به چشات بسته شده، ببین عشقت ازم دیوونه ساخت؛ تو یه دنیایی ساختی واسه من، که تو خوابم نمیدیدم اصلاً. چقدر این لحظهها رو دوست دارم، از این به بعد بگو مجنون به من…”
مابقی آهنگ رو نشنیدم چون تو دنیای خودم حبس شدم و چیزی نفهمیدم.
با حس نوازش دستی روی صورتم خواستم چشمهام رو باز کنم اما موفق نشدم چون پلکهام زورشون بیشتر از من بود، خسته بودم!
_ آی گردنم…
_ بخواب عزیزم چیزی نیست!
حس اینکه رو هوا معلق شدم سخت نبود و حس اینکه رو دستهای محمدم آسونتر بود.
روی تخت گرم و نرمم که درازم کرد و پتو رو روم کشید، دستم دو دراز کردم و به اولین چیزی که به دستم رسید چنگ زدم.
_ محمد!
_ جانم؟ ولکن گردنمو لباسامو عوض کنم.
_ بیا پیشم بخواب!
_ خب عزیزم باید اول لباسامو عوض کنم اینطوری که نمیتونم بخوابم، یقهم و ول کن دورت بگردم!
دستم رو باز کردم و صدای دور شدن قدمهای محد رو شنیدم.
چند دقیقهای میگذشت و هنوز محمد نیومده بود.
متعجب و بسختی با حالتی خوابالود لای یکی از چشمهام رو باز کردم و خواستم صداش بزنم اما با دیدن چیزی که تو دستش بود خشک شده پشیمون شدم.