کمی بعد آهو هم از دیدرس نگاهم خارج شد و من با لبخند خیره به بچههایی بودم که مشغول تاب و سرسره بازی بودن.
چند ساعتی اینجا بودیم و بدنم رو این نیمکت خشک شده بود.
برای اینکه وقتی محمد هم اومد با دیدن بچهها دوباره خون به جیگر نشه بلند شدم و از پارک فاصله گرفتم.
آهو چقدر عجیب خدافظی کرد و سریع جیم زد!
با دیدن ایستگاه اتوبوسی اون طرف خیابون، از پل رد شدم و روی نیمکتهای ایستگاه نشستم.
لوکیشن رو برای محمد فرستادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
هنزفریهام رو به گوشم زدم تا موقعی که محمد میاد آهنگ گوش بدم.
همون اول یه آهنگ شاد پلی شد و انرژیم رو بالا برد.
نیم ساعتی میگذشت تا بالاخره ماشینی جلوی پام ترمز زد و شیشهی سمت شاگرد پایین کشیده شد.
_ برسونمت؟ خانومی!
با لبخند از جام بلند شدم و سمت محمد که با لبخند نگاهم میکرد رفتم و روی صندلی شاگرد جا گرفتم.
پر انرژی خم شدم و گونهش رو بوس کردم.
_ سلاممم!
_ سلام بر خانم زیبای من!
_ اووو آخه محمد باکلاس شده…
چشمکی زد و ضبط رو کم کرد.
_ باکلاس بودم عزیزم. میبینم که تو هم یاد گرفتی چپ و راست ماچم میکنی!
دست به سینه نشستم و چشمغرهای رفتم.
_ چیه مگه بده؟ ناراحتی دیگه ماچ و موچت نمیکنم!
با خنده یکی از دستهاش رو از روی فرمون برداشت.
_ باشه بابا چیزی نگفتم که، من تسلیم… خب حالا کجا بریم خانوم خانوما؟
شونهای بالا انداختم.
_ چمیدونم، خونه دیگه.
_ خونه؟ میخواستم ببرمت یه جای خوب!
چشمهام با شنیدن حرفش برقی زد و با ذوق پرسیدم:
_ کجا؟
_ نه دیگه نمیریم که، از بالا دستور صادر شد بریم خونه!
مشتی به بازوش زدم و توپیدم:
_ عه محمد اذیت نکن دیگه! اصلاً بالا غلط کرده همچین دستور کثیفی صادر کرده.
لبخندی زد و زمزمه وار گرفت:
_ باشه باشه حداقل گل به خودی نزن، غلط کرده و دستور کثیف؟ خوبه خودت گفتیا.
_ من یچیزی گفتم. بریم! کجا میخوای ببریم؟
کناری پارک کرد و زمزمه کرد:
_ اینجا بشین الان میام.
سرتکون دادم و محمد پیاده شد.
اینجا دیگه کجا بود؟ محمد چیکار میتونست داشته باشه؟
بعد از تقریباً یک ربع محمد اومد و ساک لباسی رو به دستم داد.
_ این چیه؟
_ وسایل استخرمه، میزارم اینجا تو کمد دیگه هروقت میخوام بیام نمیارم. چون همیشه میام طرف دیگه میزاره همینجا میگه نبر با خودت الکی.
آهانی گفتم و پرسیدم:
_ خب حالا چرا رفتی گرفتی پس؟
_ گفتم که میخوایم بریم یه جای خوب! اینا رو هم میبریم توش حوله داره شاید نیاز شه!
متعجب دوباره سر تکون دادم.
چه عجیب غریب حرف میزد!
_ نگفتی کجا میخوایم بریما!
خودش رو به اون راه زد و صدای ضبط رو زیاد کرد.
“چشماتو ببند تا بگم که چقدر، میخوامت بدجور عشق دلم! چشم من همش میپادت مثل تو اصلاً کی داره خوشگلی ازت میباره…”
دستم رو سمت ضبط بردم و پر حرص کم کردم.
_ بگو دیگه!
_ سوپرایزه عزیزم. شاید تعجب کنی، شاید نکنی، شاید عصبی شی، شاید خوشحال شی… نمیدونم که! حدس بزن ببینم.
خدایا حدس زدن از کجا پیداش شد؟
_ نمیدونم اذیت نکن، نگاه ده دقیقهس فقط دارم میگم کجا میخوایم بریم!
_ یجای خوب.
_ خب اینو که گفتی خودت، اسم اون مکانو بگو!
آرنجش رو لبهی شیشه گذاشت و با انگشت شصت و اشاره چونهش رو گرفت.
_ جوابی به این سوالت نمیدم. سودا سوال نپرس! میریم میبینی دیگه!
پوفی کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
محمد هم خدای اذیت کردن و حرص دادن بود.
ما دوتا به هم افتادیم و قراره همو جون به لب کنیم.
نیم ساعتی همچنان تو راه بودیم و پشت چراغ قرمزها رو محمد کرم میریختم و اذیتش میکردم تا حوصلهم سر نره.
_ میشه دستتو برداری از روی پای من؟
_ نه! پای شوهرمه دلم میخواد، مشکلی داری؟
_ موقع رانندگی حواسم پرت میشه سودا! بردار دستتو انقدرم هی سرتو نیار جلو نفستو تو صورتم فوت نکن.
نیشخندی زدم و دستم رو نوازش وار روی پاش تکون دادم.
_ عه محمد چرا زیپت بازه؟ خاک به سرم. اینطوری تو خیابون راه میرفتی؟
چشمهاش گرد شد و من قبل از اینکه بفهمه و حواسش باشه سریع زیپش رو باز کردم تا حرفم دروغ از آب در نیاد.
دستم رو پس زد و خودش سعی کرد زیپش رو ببنده که چراغ سبز شد.
_ من میبندم برات عزیزم برو چراغ سبز شده!
همون لحظه هم صدای بوق ماشینها بلند شد و محمد مجبور شد بیخیال زیپش شه.
وقتی که میخواستم زیپش رو ببندم از عمد دستم رو به پاهاش میکشیدم و با حرص عمدی گفتم: وای محمد این چرا بسته نمیشه؟
_ سودا بزار خودم میبندم! آبروم رفت تو خیابون اینطوری بودم، برو اونطرف.
با کلافگی خودش زیپش رو به راحتی بست و با چشمهای گرد سمتم برگشت.
_ این که راحت بسته شد!
شونهای بالا انداختم و خودم رو به اون راه زدم.
_ وا من چمیدونم! خب من زورم نرسید، تو مردی!
هوفی گفت و چند لحظه بعد دنده رو عوض کرد.
_ حاجی تو هم اصلاً تو این فازا نیستیا!
_ بزار برسیم خواهیم دید.
پوزخندی چاشنی حرفش کرد که ذهنم حسابی درگیر شد.
یعنی این مرد مذهبی هم بلد بود از این شیطنتها؟
_ کی میرسیم؟
_ نزدیکیم اگه تو اجازه بدی! فکر نکن نفهمیدما. خوبم فهمیدم ولی به روت نیاوردم.
الان که داشت به رو میآورد!
_ باشه حالا.
یک ربع بعد جلوی خونهی ویلایی ترمز زد و پیاده شد.
_ بپر پایین جوجه.
با چشمهای ریز شده از ماشین پیاده شدم و نسیم خنکی که وزید و پوستم رو خنک کرد رو نادیده گرفتم.
محمد کلیدی از جیبش بیرون آورد و در اون خونه ویلایی رو باز کرد.
چیشد؟
محمد کلید این خونه رو از کجا داشت؟
در رو باز کرد و رو بهم گفت:
_ بفرما!
حیرون و گیجتر از من روی این کرهی خاکی نبود، بود؟
_ سلام آقا مسلم!
متعجب سمت محمد برگشتم که خطاب به پیرمردی اونطرفتر داشت حرف میزد.
_ وا محمد این کیه؟
_ نگهبان، سرایدار، حواسش هست به اینجا.
گیجتر از قبل دستهام رو تو هم قلاب کردم.
مرد سمتمون پا تند کرد و با نفس نفس گفت: سلام حاجی.
رو به من کرد و ادامه داد:
_ سلام خانوم، بفرمایید همه چی رو آماده کردم طبق خواستههاتون!
چنگی به بازوی محمد انداختم و لبخند شیطانیش رو نادیده گرفتم.
دستم رو گرفت و سمت پلههایی که پایینی میرفت بردم.
_ به خونهت خوش اومدی فندق!
_ خونهم؟
_ چند سالی هست اینجا رو دارم، ولی کسی جز تو ازش خبر نداره! میخواستم اولین جنس مونثی که وارد این خونه میشه زنم باشه. مادرمم خبر نداره! متوجهی چی میگم؟
متوجه بودم ولی چرا؟
به مادرش هم نگفته بود؟
_ اول یه سوپرایز برات دارم بعد میریم داخل خونه رو هم میبینیم.
دستم رو کشید و وارد اون محوطهی داخلی شدیم.
با دیدن یه استخر بزرگ پر از آب چشمهام گرد شد.
محمد دست سمت پیرهنش برد و اشاره زد:
_ لباساتو درار، بعد همه چیز و برات توضیح میدم انقدر هنگ کرده نگاهم نکن!
انقدر ضایع بودم؟
مگه این آب سرد نبود؟
_ محمد چیکار میکنی سرما میخوریا! آبش گرم نیست که.
_ گرمه، آقا مسلم و گفتم آماده کنه قبل اینکه بیایم، نگران نباش همه چی همونطورییه که باید باشه!
ولی من شنا بلد نبودم!
و اگه محمد این رو میفهمید ممکن بود بدتر اصرار کنه برای شنا کردنم.
_ بیا دیگه. چرا اونجا ایستادی؟ من بخاطر تو گفتم آقا مسلم اینجا رو سر و سامون بده وگرنه خودم خیلی وقته از استخر اینجا استفاده نکردم!
_ نه راحتم.
اخمی رو صورتش نشوند و با بالاتنهی برهنه سمتم اومد.
_ من این همه زحمت نکشیدم که ناز کنیا! الان انتظار همراهی دارم!
دستش سمت دکمههای مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد.
_ شاید اون آقاهه بیاد محمد نکن!
خواستم دستش رو پس بزنم که اجازه نداد.
_ آقا مسلم خودش در جریانه که نباید بیاد. تازه نگاه همه چیو آورده اینجا گذاشته که یوقت وسطش نیاد.
چشمهام رد دستش که اشاره کرده بود رو دنبال کرد و به میوهها و نوشیدنیها افتاد.
چیزی بود که همیشه تو فیلمها دیده بودم.
که دختره با یکی ازدواج میکنه که خدم و حشم داره و یه خونه ویلایی هم داره.
البته الان یسری تفاوتهای کوچیک هم داشت…
وقتی به خودم اومدم دکمههای مانتوم باز شده بود و محمد سعی داشت از تنم درش بیاره.
_ وای محمد خجالت میکشم نکن!
با چشمهای ریز شده به لرزش دستهام نگاه کرد و با بهت پرسید:
_ تو از آب میترسی سودا؟
نه از آب نمیترسیدم، فقط شنا بلد نبودم، همین!
_ نه.
سرتکون داد و مانتوم رو از تنم در آورد.
با برق تو نگاهش رصدم کرد و من دست کذاشتم رو بالاتنهم.
_ من پشیمون شدم، کجای اینجا جای خوبیه اصلاً؟ اصلاً اینجا کجاس؟
مرموزانه دستش رو به کمر شلوارم بند کرد.
_ که گفتی پای شوهر خودته آره؟
بوسهی خیسی رو شونهم کاشت و شلوادم رو پایین کشید.
_ منم بدن زن خودمه!
چشمهام از لذت حرفهاش و نفسهای داغش که سرشونهی لخت و زیرگوشم رو مورد اصابت قرار داده بود، بسته شد و لبم رو زیر دندون کشیدم.
اگه یکم دیگه ادامه میداد قول نمیدادم بتونم خودم رو کنترل کنم و کاری ازم سر نزنه.
دستم رو کشید و سمت راست استخر برد.
_ بیا خوشگلم. ترستم میریزه، تا با منی نترس!
صداش بم و دو رگه شده بود، مشخص بود اونم حال خوبی نداره اما داشت خودداری میکرد.
خودش هم لباسهاش رو کامل درآورد و مجدد دستش رو دور کمرم انداخت.
_ آمادهای؟
سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم و ممانعت کردم اما توجه نکرد.
_ وایسا، وایسا محمد بزار اول با خودم کنار بیام.
_ نترس بابا چیزی نیست، مثل من این لبه بشین پاهاتو بزار تو آب تا عادت کنی!
خودش لبهی استخر نشست و تا زیر زانوش تو آب رفت.
کنارش نشستم و با تردید انگشت پام رو به آب زدم.
گرمی و مطلوب بودنش باعث شد لبخندی رو لبم بیاد.
_ دیدی زیادم بد نیست؟
کمی بیشتر پام رو تو آب فرو بردم و سرم رو روی شونهی محمد گذاشتم.
_ راستیتش من از آب نمیترسم، من فقط شنا بلد نیستم.
چشمهاش گرد شد و کم کم صدای خندهش تو فضا پیچید.
_ وا چیه خب؟
_ مسخرمون کردی سودا؟ پس چرا یساعته با مکث و دودلی اومدی پیشم نشستی؟
_ خب چمیدونم، حس کردم باید اینطوری باشه!
کمی تو آغوشش فشارم داد و بعد زمزمه کرد:
_ من اینجام تا یاد بگیری. بهم اعتماد کن، باشه؟
خودم میدونستم که نباید ریسک کنم چون میترسیدم و ترسم باعث میشد نتونم روی هیچی تمرکز کنم.
_ میترسم. بیا بیخیالش شیم، از جونم که سیر نشدم محمد!
ابرو بالا انداخت و با بدجنسی همینطور که تو بغلش بودم خودش رو پرت کرد تو استخر و از اونجایی که دستهاش محکم دور تنم پیچک وار پیچیده شده بود من هم باهاش پرت شدم تو استخر.
صدای آب و دست و پا زدنهام تو آغوشش باعث شد دستهاش رو از دورم باز کنه.
آب از بینی و دهنم وارد حلقم شده بود و همینطور که سرفه میکردم تند تر به تقلاهام ادامه دادم.
_ م… محمد!
حتی خودم هم صدای خودم رو نمیشنیدم چه برسه به محمد.
صدای محمد رو مبهم و تو حالهای از گنگی میشنیدم و به راحتی نمیفهمیدم چی میگه اما میدونستم مخاطبش منم.
_ سودا دست و پا نزن بزار بگیرمت. نکن لعنتی!
یکی از دستهام زیر آب بود و دست دیگم سعی میکرد جایی رو به چنگ بگیره و تقلا میکردم برای ذرهای اکسیژن.
انقدر هول شده بودم که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
همون دستم که زیر آب بود توسط محمد به چنگ گرفته شد و به سمتی کشیده شدم.
محمد سریع روی آب اومد و من رو هم بالا کشید.
_ نفس بکش… هیش چیزی نیست!
نفس نفس میزدم و محمد موهام که وحشیانه رو صورتم ریخته بودن رو کنار میزدم.
خیس شده بودن و سخت بود جدا کردنشون از صورتم.
_ جانم؟ خب نذاشتی نگهت دارم که انقدر دست و پا زدی دستم شل شد از دور کمرت!
رو صورتم دست کشید و و با دست دیگهش محکم نگهم داشته بود.
_ بیا بریم اینجا بشین حالت جا بیاد.
همراه خودش کشون کشون بردتم و از کمرم گرفت و بلندم کرد و روی لبهی استخر نشوندم.
همچنان سرفه میزدم و انگار نفس کم داشتم.
_ دردت به سرم آروم باش.
خودش سمت دیگهای رفت و منه بیجون و ول کرد همونجا.
بیجون و کرخت سرم رو به میلهی کنارم تکیه دادم.
راه حلق و بینیم گرفته بود انگار.
_ بیا، اینو بخور، لابد فشارتم بالا پایین شد.
حقیقتاً سرگیجه گرفته بودم.
میگن از هرچی بترسی سرت میاد، دقیقاً همون حس و داشتم.
نگاهم رو به دست محمد و چهرهی نگرانش دوختم.
_ چش… چشام همه جا رو دوتا میبینه م… محمد!
_ انرژی زیاد صرف کردی. ترسیدی بخاطر اونه. اینو بخور بهتر میشی.
آب آلبالوی دستش رو به لبهای لرزونم نزدیک کرد و بالاجبار جرعهای خوردم.
_ خوبی؟
سرتکون دادم و محمد کنارم نشست و تن لرزونم رو بغل کرد.
_ سرما میخوری؟
_ نه، بریم! حالم بده.
قلبم بیمحبا خودش رو به سینهم میکوبید.
دیگه از هرچی آب و استخر و شنا بود ترس داشتم.
_ دیوونهای؟ نمیخوای بالاخره یاد بگیری؟
به سینهش چنگ زدم و نالون جواب دادم:
_ نه محمد. بیا بریم، اصلاً اینجا کجاس منو آوردی ها؟ بیا بریم خونه.
مثل بچهها بهونهگیر شده بودم.
محمد نوچی کرد و موزی برام پوست کند.
_ بیا اینو بخور.
با حال زاری دستش رو پس زدم و از لبهی استخر بلند شدم و به مقصد بیرون قدم برداشتم و سستی پاهام رو نادیده گرفتم.
بلافاصله محمد هم باهام بلند شد و زمزمه کرد:
_ الان کجا میری شما؟ نمیبینی نمیتونی راه بری؟ میخوای اینطوری بری بیرون آقا مسلم ببینتت؟ من انقدر بی غیرتم بزارم زنم اینطوری بره؟ بیا اینجا حالت جا اومد چشم، رو جفت چشام؛ میبرمت خونه. خوبه؟ بیا دخترم لج نکن.
از شونههام گرفت و به سمت صندلیای که گوشهی سالن بود کشوند.
_ ببین رنگت پریده.
بزور موز رو به خوردم داد و وقتی سرحال اومدم زمزمه کرد:
_ هنوز نظرت عوض نشده؟ نمیخوای دوباره امتحان کنی؟
_ نه. می ترسم!
دهها بار گفته بودم میترسم و انگار نه انگار.
_ نمیخوای به ترسات غلبه کنی؟ پاشو بریم یبار دیگه امتحان کنیم.
_ بعدش بهم توضیح میدی؟ که اینجا کجاست که چرا من اینجام که اصلاً این خونه مال کیه که ما انقدر راحت اومدیم اینجا و عین خیالمونم نیست؟
_ آره. مو به مو برات توضیح میدم.
بالاخره از خر شیطون پایین اومدم و پا به پای محمد تا استخر رفتم.
_ چشاتو ببند.
_ نمیخوام میخوای مثل اون موقع پرتم کنی تو استخر، گولم میزنی!
نیشخندی زد و به زیر گردنم خیره شد.
_ نه میخوام از تن و بدن زنم فیض ببرم. میبندی یا همینطوری دید بزنم؟ گفتم که خجالت نکشی وگرنه که من همینطوریشم راحتم.
لبم رو گاز گرفتم و نگاهش سمت لبهام سوق داده شد.
انگشت شصتش لبم رو از حصار دندونهام آزاد کرد و حرصی توپید:
_ نکن بیشرف! میدونی من دست و بالم بستهس دلبری میکنی؟ حیف صدات میره بیرون وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم!
لبخند تا پشت لبهام اومد اما جلوش رو گرفتم تا نبینتش.
سرخم کرد و گاز ریزی از ترقوهم گرفت که چشمهام بسته شد.
_ آی!
_ دیدی گفتم چشاتو ببند؟ دیدی خودشون بسته شدن؟
صدای گرفتهش مشخص میکرد چقدر حالی به حالی شده.
_ نکن کبود میشه!
_ خب بشه. مال خودمه دلم میخواد کبودش کنم. تازه اینطوری هروقت ببینیش یادت میاد صحنهها رو… نظرت چیه بریم بالا و یه لقمهی چپت کنم؟
همینطور چشم بسته زمزمه کردم:
_ قرار بود توضیح بدی!
_ برای این خانوم لوسم توضیح در بساط دارم. نگران نباش!
بوسهی کوچیکی رو لبم کاشت و پلکهام رو از هم فاصله دادم.
حولهای از کمد در آورد و تنم رو خشک کرد.
اشارهای به لباس زیرهام کرد و با لبخند شروری زمزمه کرد:
_ کمکت کنم؟
چشمهام گرد شد و به پشت چرخیدم
_ نه نمیخوام. خودم میتونم درارم! وای محمد من اینجا لباس ندارم. وای حالا چیکار کنم؟
_ لباسات که خیس نشده خنگِ کوچولو! اینا رو فعلاً دراد لباساتو بپوش، یکمم اونا تو قفس نباشن هوای آزاد بخورن. نظرته؟
چشم غرهای رفتم و همونطور که پشتم بهش بود لباسهام رو پوشیدم.
_ آب موهات رو بگیر تا بریم بالا!
موهام رو پیچوندم و طبق گفتهی محمد آب ازشون چکه کرد.
_ خفهشون کردی ولشون کن بچه.
محمد با شلوارک و بالاتنهی لخت سمت شیشهای راه افتاد که متعجب جیغ زدم:
_ محمد!
سرجاش خشک شده ایستاد و مبهوت سمتم چرخید.
بدو بدو خودم رو بهش رسوندم ک شالی که آزادانه روی سرم انداخته بودم رو برداشتم و دور بالاتنهی محمد پیچوندم.
_ اینجوری کجا میری؟ شاید کسی ببینتت!
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_ حرف خودمو به خودم تحویل میدی؟
اخمهامو تو هم کشیدم.
_ نخیر ولی با این هیکلی که تو ساختی هرکی ببینه آب از لب و لوچهش راه میافته.
_ نگران نباش، اینجا راه پله داره میخوره به وسط خونه، کسی نیست اونجا!
گفت اما شالم رو هم باز نکرد.
مثل جوجه اردکها پشتش راه افتادم و چیزی نگفتم.
در شیشه ای رو باز کرد و به در بعدی رسید کلیدی از جیبش بیرون کشید درو باز کرد.
کنار کشید و دستشو پست کمرم گذاشت
_اول شما برو
لبخندی زدم وارد شدم.
با دیدن داخل ویلا دهنم باز مونده بود.
داخلش از بیرونش دو برابر قشنگتر و مدرن تر بود.
از خونه خودمون هم خیلی بزرگتر بود.
_محمد اینجا واقعا…واقعا برای توئه؟
خنده ای کرد همه چراغ های ویلارو روشن کرد
_خونه من نه خونهی جفتمونه!
برگشتم سمتشو با حیرت نگاهش کردم.
چقدر حرفاش قشنگ بود اینکه من و اون با هم شریک بودیم تو این زندگی.
به طرفم اومد از پشت بغلم کرد
_خوشت اومد؟
ذوق زده سرمو تکون دادم
_خوشم اومد؟ اینجا عالیه خیلی قشنگه محمد
بوسه ای روی بین گودی گردنم زد که تنم از داغی لباش مور مور شد.
باز هم خجالتم از بین رفت و بجاش کرمی شیطانی اومد.
پایین تنم به پاهاش مالیدم اما جوری که انگار فقط دارم تکون میخورم و از قصد نیست.
چندبار این کار انجام دادم و دیدم که چطوری نفساش طولانی و عضلات مردونش سفت شد!
دستشو دور کمرم گذاشت و منو از خودش دور کرد
_سودا برو موهاتو خشک کن سرما میخوری
من تازه یخم آب شده بود امکان نداشت این موقعیت جذاب رو از دست بدم.
نگاهی به لباسام انداختم تیشرت شلوار نازک سفید که بخاطر نداشتن لباس زیر و نم داشتن بدنم کامل به تنم چسبیده بود و برجستگی هامو به نمایش گذاشته بود.
_ول کن خودش خشک میشه.
بعدم موهامو تو دستم گرفتن و بالای سینم کمی چلوندم.
قطره قطره آب ازش چکید و روی برجستگی سینم ریخت و حالا کاملا زیبایی های دخترونم تو چشمش بود.
نگاهم به چشمای خیره محمد افتاد و لبخندی روی لبم نشست.
به سمتش رفتم و شالم رو از روی شونه های پهنش کشیدم و روی زمین انداختم.
دیدن هیکل شیش تیکه و بی نقصش بدجوری حالمو دگرگون میکرد.
محمد نفس عمیقی کشید و دستشو روی صورت و ته ریشش کشید
_سودا نکن…انقدر منو دیوونه نکن!
خودمو زدم به کوچه علی چپ و با لحن مظلومانه ای گفتم
_منکه کاری نکردم!
باشه ای گفت ازم دور شد.
لبخندی زدم اما تو دلم عروسی بود اینکه هرلحظه و هرجا میتونستم اینجوری تشنهاش کنم خوشحالم میکرد.
رفته بود آشپزخونه و داشت آب میخورد.
به طرفش رفتم لیوان آب از دستش کشیدم.
تهشو خودم خوردم.
_آخیش چقدر تشنم بود. ولی محمد این خیلی سرد بود چجوری خوردی؟
پوزخندی زد و اشاره ای به من کرد
_چون یکی آتیش درونم روشن کرده بود سعی داشتم خاموشش کنم!
خنده ای کردم لیوان آب روی کانتر کذاشتم.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو کامل به تن برهنش چسبوندم.
_محمد
خیلی سخت داشت تلاش میکنه تا جلوی خودشو بگیره و امروز کاری نکنه!
_چی میخوای بلای جونم؟
لبخندم از قبل هم بزرگتر شد ، دستمو روی رگای گردنش کشیدم.
بدجوری این مرد قوی رو دوست داشتم.
_میگما تو تاحالا دوست دختر نداشتی؟
متعجب نگاهم کرد.
معلوم بود انتظار این سوال رو نداشت ازم.
_این چه سوالیه سودا؟
_خب میخوام بدونم قبل از من و اون نامزد ایکبیریه سابقت دوست دختر داشتی یا نه؟ درسته تو یه پسر سربه زیر و معتقد هستی ولی خب ممکنه تو جوونی از یکی خوشت بیاد دیگه.
اخمی کرد منو به خودش فشار داد
_صبر صبر کن قبل این سوالات منظورت از جوونی چیه؟ یعنی میخوای بگی من الان پیرم؟
خنده ای کردم و سرمو کج کردم
_پیر که نه ولی خب جونم نیستی بالاخره ۳۱ سالته!
بعدم اصلا هرچقدرم جوون باشی مهم رو تخته که مثل پیر ها رفتار میکنی!
محمد چشماش درشت شد و با دست به خودش اشاره کرد
_من رو تخت مثل پیرا رفتار میکنم؟
_آره دیگه انقدر یواشی که آدم خوابش میگیره!
محمد دستاشو دورم حلقه کرد و منو محکم به خودش کوبید
_تقصیر منه که ملاحضه خانم خانمارو میکنم سریه بعدی التماس کردی آروم باشم بهت میگم سودا خانم